این روزها
زندگی این روزهایمان خودش به خودی خود روی دور تند است اینکه ما هم سرعتش را زیادتر کنیم شاید کارها را پیچیدهتر کند. داشتم فکر میکردم مگر هدف از زندگی لذت بردن نیست؛ پس چرا اینقدر عجله دارم برای رسیدن به هدفهایم. انگار فهرست اهداف سال نودونه را برداشتهام و دلم بخواهد تندتند جلوی همهشان تیک بزنم. برای تیک خوردن هر کدامشان با خودم مسابقه گذاشتهام انگار. همین باعث شده که لذت کافی را از انجامشان نبرم. مثل همان شب صعود به حوض دال که تپش قلب گرفتم و تا خود لحظۀ حرکت تپشهای تندتند قلبم را حس میکردم، جوری که فکر میکردم همین الان است جانم به لبم برسد. مگر قرار نیست که از صعودم لذت ببرم. کیف کنم از اینهمه تجربۀ جدید. از کشف آدمهای جدید. پس حرف حساب این استرسها چیست.
داشتم به زانودردهای عجیبغریب این روزهایم فکر میکردم. آنقدر شدید که حتی بلند شدنم هم به سختی و بهزحمت است. شاید این زانودردها دلیلش استرس برای صعود به دماوند باشد. اینکه مدام با خودم فکر میکنم اگر نشد، اگر نتوانستم.
امروز فکر کردم به جای اینهمه عجله کمی بشینم تا نفسی تازه کنم و از تجربههای جدید لذت ببرم. زندگی دیدن جزییات مگر نبود. برای همین بعد از کلاس مجازی بدون اینکه عجلۀ خاصی داشته باشم و غصۀ کارهای عقب افتاده را بخورم. کمی به همین جزییات زندگی نگاه کردم و چه شگفتانگیز بود.
شاید همین روزها تصمیم بگیرم قید دماوند را بزنم. به جایش بروم همین کوههای اطراف. عجلهای برای رسیدن به قله نداشته باشم.حتی اگر چند روز طول بکشد. به جایش از دیدن قشنگیهای کوه لذت ببرم. شب مانی داشته باشم. تجربههای جدید داشته باشم. به صدای طبیعت گوش بدهم. و سال دیگر با کولهباری از آرامش بروم دماوند.
دوستی میگفت این برنامهریزی روزانه و هفتگی و سالانه، این خانههای رنگی و این جدولها بیشتر آدم را استرسی میکند. بهنظرم حق با اوست من زیادی درگیر این مربعهای کوچک شدهام. باید خودم را از دست اینهمه مربع و سلول و رنگ نجات بدهم.
- ۱ نظر
- ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۱:۴۶