تو می روی ، قطار می رود . . .
یحیی ! اگر من ، در قطاری با سرعت ١٠٠ کیلومتر در ساعت بنشیم و تمام راه هایی رفته ی " او " را طی کنم ، در چه روزی و در چه ساعتی بالاخره به " او " می رسم ؟
- ۲۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۹
یحیی ! اگر من ، در قطاری با سرعت ١٠٠ کیلومتر در ساعت بنشیم و تمام راه هایی رفته ی " او " را طی کنم ، در چه روزی و در چه ساعتی بالاخره به " او " می رسم ؟
همیشه فکر می کردم ، زندگی شبیه این فیلم های معنا گرای شبکه چهار است . اینکه می شود مثل خانم توی فیلم ، کفش سه سانتی پوشید و به جنگ آنهمه مشکلات ریز و درشت زندگی رفت . اینکه از همان صبح که از خواب بلند شدی ، کفش سه سانتیت را بپوشی و سوار ماشین شاسی بلندت شوی و از این سر شهر به آن سر شهر بروی برای رفع مشکل هایت . به دیدن پسرت در پادگان می روی که عزم سربازی کرده روبرویش می نشینی و با همان صدای آرام مخصوص آدمهای توی آن شبکه با پسرت حرف می زنی ، پسرت بغض می کند و اشک می ریزد از حرفهایت ولی تو برخلاف هر مادر آرامی ، خودت را محکم نشان می دهی . با پسر که حرف زدی از پادگان که آمدی بیرون ، دیگر شب شده ، سوار ماشینت می شوی و راهی خانه می شوی و سر راهت بزرگترین بن سای توی گلفروشی را می خری و در سکانس آخر یک روز به ظاهر پر تنش دو چای برای خودت و همسرت می ریزی و درباره بن سای حرف می زنی !
و دست بالا اگر می خواستم فکر کنم ، خیال می کردم زندگی شاید مثل کتاب "چهل سالگی " باشد . اینکه روی تختم دراز بکشم و بدون آنهمه سال دوری ، رو به سقف اتاق بگویم :
- بذار آدمها ازت خاطره خوبی داشته باشن !
و به این فکر کنم آدمها هر چقدر هم بد باشند من می توانم ، فقط خوبی های آنها را ببینم ، درست مثل آدمهای توی کتاب .
اما زندگی واقعی شبیه هیچکدام از این دو فیلم و کتاب نبود .
توبه کردم که دگر شعر نگویم همه عمر
اگر این عشق غزلخیز تو فرصت بدهد !
پ ن : شاعرشو نمی دونم ، ولی خدا بهش عمر با عزت بده بسکه لطیف بود شعره (:
جناب آقای مرتضی امیری اسفندقه روز شنبه ایی می گه :
این دلخوشی زود گذر ، چاره ی من نیست
بگذار که ناچار ِ تو ، ناچار تو باشم
خورشید ِ من ! ای کاش در این قحط رفاقت
همسایه ی دیوار به دیوار تو باشم !
.....
ممدوح حقیقی تویی ای سلطنت محض
بگذار فقط شاعر دربار تو باشم !
یکی از آشناهای ما هم چند وقت پیش قصد دیار غربت را کرد برای ادامه ی تحصیل . وقتی به کشور مذکور رسید استاد دانشگاهش که دانشگاه معتبری هم بود ، شخصا می رود فرودگاه دنبالش که یک وقت خدایی ناکرده توی یک کشور غریب احساس غربت بیشتری نکند .
حالا توی کشور مثلا اسلامی ما هیچ کس قد دو ساعت برای آن یکی وقت ندارد چرا ؟ چون خیلی سرمان شلوغ است چون خیلی باکلاسیم ، چون می ترسیم اگر ایمیلمان را خدایی ناکرده به یک آدم بدبخت مستحق ِ کمک ، بدهیم ، از پشت کامپیوترهای شخصیش ممکن است یک لقمه ی چپمان کند یا نه اینکه خیلی مخیم و از نوابغ بشری هستیم می ترسیم از راه یک ایمیل ترورمان کنند !
این دلتنگی های گاه و بی گاه پاییزی دارد خفه ام می کند ، آب دستت است زمین بگذار و بیا !
یک دوستی هم داشتیم ، تا همین چند وقت پیش من برایش متن های ادبیش را می نوشتم . تا اینکه داور یک جشنواره شد ، که بنده هم از اقبال کج در آن شرکت کرده بودم . هیچی دیگر حضرت والا به مرحله یی از ایمان رسیده است که در جشنواره کسی را در شان مقام اول و دوم و سوم ندیده اند و فقط دو نفر را شایسته تقدیر دانسته اند که بنده هم جزو آن دو نفر نبودم .
حالا خیال نکنید که مثلا ایشان پله هایی ترقی را یکی دو شبه طی الارض کرده اند یا من خدایی ناکرده پسرفت داشته ام نه ! فقط این موضوع به من یادآوری کرد که در ایران زندگی می کنیم . همین .