یحیی
- ۱ نظر
- ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۸
جناب جندقی هم میگه :
وداع واپسین بوسه دادن مستحب باشد
لبت کو ؟ قصد رفتن کرده ام ، جانم به لب باشد
تو در نامهربانی شهره ی شهری
ولی دیشب
رقیب از کوی تو خوشحال می آمد
عجب باشد ...
برایت اسم سرخ پوستی انتخاب کردم ، "ایستاده بر پلکهایم " پلک هایم را می بندم می خندی ، پلک هایم را باز می کنم ، می گریم !
خسته
مثل نامه های نرسیده به مقصد ، غمگینم یحیی !
امان از وقتی که عزمت رو جزم می کنی که یه کاری رو توی کمتر از ٢٠ روز جمع کنی ، از در و دیوار بلای آسمونی میباره واست ! سرما خوردگی ، استخون درد ، مغز درد و درد بی درمون دندون عقل ! خوب قربونت برم یه باره می کشتمون دیگه !
ببخشید حضرت خدا ، بنظرم با توجه به زحمت های عزارییل جان از سال ۹۲ تا به الان و اضافه کاری های بیش از حد ایشان و با توجه به اینکه اگر ایشان بخواهند به همین منوال کار کنند و زحمت بکشند ، دیگر آدمی روی کره خاکی باقی نمی ماند . در صورت صلاحدید به ایشان مرخصی با حقوق دهید و به جایش جبرییل جان را که خیلی وقت است به استراحت پرداخته و تازه نفس تر هم هست وارد بازی دنیا کنید . به نظرم در تمام سالهای نبودنش ، نیاز به وحی جدید بسیار احساس می شود .
با تشکر
بنده ی عزیز تر از جانت نارنجی :D
پ ن : بارون میاد اینجا ها (:
کاش می آمدی !
نه برای ماندن که من دیگر مرد راه با تو بودن نیستم ، می آمدی برای بردن سایه ت ، خاطراتت و صدایت !
این دلشوره ، این ترس از صداها اینا معنی شون چی می تونه باشه یحیی ؟
سهم ما از پاییز آسمان بغض کرده و ابری بود یحیی !
یکی با مرده ها گره خورده یکی با زنده ها اما من عجیب با آدم هایی که خودکشی کردند گره خورده ام . هر جا می روم مثل یک کارناوال دنبالم می آیند بعد خیلی آرام دانه به دانه با نظم و ترتیب توی ذهنم می نشینند خودشان را نشان می دهند و به همان آرامی که آمدند می روند . آدم هایی که فقط یک اسم ازشان شنیدم آنهم وسط درددل های یک دوست ، نصیحیت های داداش بزرگٍ و یا وسط بغض های دختر خاله .
مثلا من می توانم با دوست دختر خاله که از ترس ازدواج با پیرمرد ۶۰ ساله آنهم باجبار برادر معتادش خودش را کشت و یا با پسر همسایه نرجس اینا که عاشق دختر عمویش می شود ، عمو شرط سربازی را برای ازدواج می گذارد پسر وقتی از اولین مرخصی سربازی می آید خانه عمو دختر را با شوهرش می بیند و فردا خودش را وسط همان کوچه دار می زند ، یا با دانشجوی سال شش پزشکی که خودش را از طبقه چهار خوابگاه دستغیب انداخت پایین و یا دختر دانشجویی که بعد از کلاس حسابداریش خودش را توی پارکینگ دانشگاه آتش می زند و یا دوست نیلو ، که فقط موقع مرگش نیلو عکسش را توی فیس بوک گذاشت باید چه نسبتی داشته باشم که همیشه توی ذهنم رژه می روند . وسط زیارت عاشورا موقع سلام دادن به حسین و اولادش آنها اولین نفرهای هستند که می ایند توی ذهنم و یا شب های قدر با همان معصومیت همیشگیشان از من می خواهند که الغوث الغوث خلصنا من النار و رب برایشان بخوانم . یا وقتی می روم شاهچراغ آنها زودتر از بقیه خودشان را توی ذهنم جا می دهند .
یک وقت هایی هم که بین خودم و این کارناوال خط و ربطی پیدا نمی کنم ، خیال می کنم نکند یک روز قرار است من هم به این کارناوال اضافه شوم !