آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یحیی

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۸ ق.ظ
چند پاییز دیگر باید بگذرد یحیی ، که بالاخره با خیال راحت روی صندلی لهستانی کنار شومینه بنشینم ، برایت شال گردن ببافم و به چشمهایت فکر کنم ؟
  • گلی

+18

جمعه, ۱۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۴ ب.ظ

جناب جندقی هم میگه :

وداع واپسین بوسه دادن مستحب باشد 

لبت کو ؟ قصد رفتن کرده ام ، جانم به لب باشد 

تو در نامهربانی شهره ی شهری 

ولی دیشب 

رقیب از کوی تو خوشحال می آمد 

عجب باشد ...

  • گلی

خسته

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۰ ب.ظ

برایت اسم سرخ پوستی انتخاب کردم ، "ایستاده بر پلکهایم " پلک هایم را می بندم می خندی ، پلک هایم را باز می کنم ، می گریم ! 

خسته 

  • گلی

این حال من بی توست !

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

مثل  نامه های نرسیده به مقصد ، غمگینم یحیی ! 

  • گلی

والا با این امتحان الهیش

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ب.ظ

امان از وقتی که عزمت رو جزم می کنی که یه کاری رو توی کمتر از ٢٠ روز جمع کنی ، از در و دیوار بلای آسمونی میباره واست ! سرما خوردگی ، استخون درد ، مغز درد و درد بی درمون دندون عقل ! خوب قربونت برم یه باره می کشتمون دیگه ! 

  • گلی

ببخشید حضرت خدا ، بنظرم با توجه به زحمت های عزارییل جان از سال ۹۲ تا به  الان و اضافه کاری های بیش از حد ایشان و با توجه به اینکه اگر ایشان بخواهند به همین منوال کار کنند و زحمت بکشند ، دیگر آدمی روی کره خاکی باقی نمی ماند . در صورت صلاحدید به ایشان مرخصی با حقوق دهید و به جایش جبرییل جان را که خیلی وقت است به استراحت پرداخته و تازه نفس تر هم هست وارد بازی دنیا کنید . به نظرم در تمام سالهای نبودنش ، نیاز به وحی جدید بسیار احساس می شود .


با تشکر

بنده ی عزیز تر از جانت نارنجی :D



پ ن :  بارون میاد اینجا ها (:

  • گلی

کاش

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۴ ب.ظ

کاش می آمدی !

نه برای ماندن که من دیگر مرد راه با تو بودن نیستم ، می آمدی برای بردن سایه ت ، خاطراتت و صدایت !

  • گلی

بی قرارم شاید

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۰۹ ب.ظ

این دلشوره ، این ترس از صداها اینا معنی شون چی می تونه باشه یحیی ؟

  • گلی

یحیی

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۲۱ ب.ظ

سهم ما از پاییز آسمان بغض کرده و ابری بود یحیی ! 

  • گلی

این آدمهای بی آزار

چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ

یکی با مرده ها گره خورده یکی با زنده ها اما من عجیب با آدم هایی که خودکشی کردند گره خورده ام . هر جا می روم مثل یک کارناوال دنبالم می آیند بعد خیلی آرام دانه به دانه با نظم و ترتیب توی ذهنم می نشینند خودشان را نشان می دهند و به همان آرامی که آمدند می روند . آدم هایی که فقط یک اسم ازشان شنیدم آنهم وسط درددل های یک دوست ، نصیحیت های داداش بزرگٍ  و یا وسط بغض های دختر خاله .

مثلا من می توانم با دوست دختر خاله که از ترس ازدواج با پیرمرد ۶۰ ساله آنهم باجبار برادر معتادش خودش را کشت و یا با پسر همسایه نرجس اینا که عاشق دختر عمویش می شود ، عمو شرط سربازی را برای ازدواج می گذارد پسر وقتی از اولین مرخصی سربازی می آید خانه عمو دختر را با شوهرش می بیند و فردا  خودش را وسط همان کوچه دار می زند ، یا با دانشجوی سال شش پزشکی که خودش را از طبقه چهار خوابگاه دستغیب انداخت پایین و یا دختر دانشجویی که بعد از کلاس حسابداریش خودش را توی پارکینگ دانشگاه آتش می زند و یا دوست نیلو ، که فقط موقع مرگش نیلو عکسش را توی فیس بوک گذاشت باید چه نسبتی داشته باشم که همیشه توی ذهنم رژه می روند .  وسط زیارت عاشورا موقع سلام دادن به حسین و اولادش آنها اولین نفرهای هستند که می ایند توی ذهنم و یا شب های قدر با همان معصومیت همیشگیشان از من می خواهند که  الغوث الغوث خلصنا من النار و رب برایشان بخوانم . یا وقتی می روم شاهچراغ آنها زودتر از بقیه خودشان را توی ذهنم جا می دهند .

یک وقت هایی هم که بین خودم و این کارناوال خط و ربطی پیدا نمی کنم ، خیال می کنم نکند یک روز قرار است من هم به این کارناوال اضافه شوم !

  • گلی