آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

این فکرهای مسخرۀ زشت

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۸ ق.ظ

دل من هیچ‌وقت با آشپزخانه نبوده. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست زنی شوم که صبحش را از آشپزخانه شروع می‌کند و شبش را با آشپزخانه تمام. اصلاً از این زن‌هایی هستم که اگر بیشتر از سه روز در آشپزخانه بمانم مغزم هنگ می‌کند. بعد از سه روز دلم می‌خواهد بنشینم وسط آشپزخانه خودم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم. ‌

‌با همۀ این‌ها آشپزخانه پناهگاه امن و همیشگی‌ام بوده. وقتی دلم می‌گیرد. وقتی از آدم‌ها دلخورم. وقتی فکرهای جورواجور توی سرم چرخ می‌خورنند و نمی‌توانم برایشان جواب درست و حسابی پیدا کنم. وقتی دلم می‌خواهد تمام این کشور را با غم‌هایش بالا بیاورم. وقتی نمی‌توانم برای آینده‌م رؤیا بسازم. وقتی آقایان با کارهایشان رؤیایی برایمان نگذاشتند، وقتی به آینده هیچ اعتباری نیست، می‌خزم در آشپزخانه و شروع می‌کنم به تمیزکاری و آشپزی.

‌‌ظرف می‌شویم و در سرم هزار فکر و خیال می‌آید و می‌رود. وسط ظرف شستن اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. در آشپزخانه کسی حواسش نیست که چرا اشک می‌ریزی. هرجای دیگری اشک بریزی کسی متوجه می‌شود؛ ولی آشپزخانه حریم امن توست و کسی تو را و گریه‌هایت را قضاوت نمی‌کند. هیچ کس ترس‌هایت را نمی‌بیند. هیچ‌کس دلهره‌هایت را نمی‌بیند.

‌‌ظرف‌ها را آب می‌کشم. خانم ادِل صدایش را بلندتر می‌کند. تو دلت می‌خواهد با ادِل هم‌فریاد شوی؛ اما تو فقط بغضت می‌شکند. ادل می‌خواند:

‌‌ I often think about where I went wrong ‌‌

‌من جوابش می‌دهم تنها اشتباهم افتادن در این سرزمین بی‌دروپیکر بود.

 

ادل درمانده می‌خواند:

‌‌ Don’t you_remember?

  ‌‌ادل هرچقدر هم درمانده باشد نمی‌تواند برای کم‌حافظه‌ای آدم‌ها کاری کند. مثل تو که همه چیز یادت رفت. مثل من که همه چیز یادم می‌رود مثل همۀ ما که همه چیز یادمان می‌رود.

ظرف می‌شویم فکرهایم را کف‌مالی می‌کنم. فکرهایم را هم باید تمیز کنم تا آن بدقواره‌هایشان از سرم خارج شوند. وقت‌هایی هم هست که فکرهایم با هیچ کفی خارج نمی‌شود و همان جا تا مدت‌ها باقی می‌ماند؛ ولی خوبیش این است که دیگر مثل قبل سرتق و سمج نیست. کاری از دستم برنمی‌‌آید من فقط باید آنقدر آشپزخانه را برق بیاندازم که خسته شوم که شاید انرژیم تمام شود و مثل عروسک شارژی که باطریش تمام می‌شود گوشه‌ای بیفتم.

بالاخره خسته می‌شوم. فکرهایم بیشترشان همان جا، توی سرم، هستند؛ اما آنقدر خسته شده‌ام که دیگر حوصلۀ فکرکردن بهشان را ندارم. ترجیح می‌دهم چشم‌هایم را ببندم تا صبح شود و همه چیز از یاد برود. یادم برود این روزها را. یادم برود که سیاه و تلخند این روزها. یادم برود...

‌‌کاش همه چیز یادم برود.

 

 

هیجده اردی‌بهشت ماه نود ونه به وقت پراید نود میلیونی!!!

  • گلی

عشق‌های نوجوانی

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۳۵ ب.ظ

همۀ آن‌هایی که با نوجوان‌ها سروکار دارند بعد از مدتی که یخ‌های بینشان آب شد یک سؤال را زیاد می‌شنوند و باید برایش کلی جواب توی آستینشان داشته باشند: ببخشید خانم (یا شایدم آقا) کتاب عاشقانۀ خوب چی بخوانیم؟

راستش را بخواهید من هنوز که هنوز است وقتی این سؤال را می‌شنوم مغزم هنگ می‌کند و دست‌وپایم می‌لرزد. نه اینکه کتاب عاشقانه کم خوانده باشم نه؛ ولی کتابی که مناسب نوجوان‌ها باشد کم است. ایرانی‌ش که اصلاً نیست، ترجمه‌شده هست؛ ولی نه خیلی زیاد.

وقتی این سؤال را می‌شنوم توی ذهنم کلی بالا و پایین می‌کنم که برای رضای خدا هم که شده یک کتاب مناسب را پیدا کنم. می‌دانید کتاب معرفی کردن سخت‌ترین کار دنیاست. حتی سخت‌تر از کار معدن. آنهم معرفی کتاب برای نوجوانان؛ چون نمی‌دانی توی مغز یک نوجوان چی می‌گذرد وقتی کتابی را می‌خواند. اصلاً اگر کتابی را خواند  ممکن است توی مغزش چه برداشت‌هایی کند آیا این مهارت  را یادگرفته که اگر جایی شک‌وشبهه‌ای برایش پیش آمد دنبال جوابش باشد. آیا این را یاد گرفته که هر چیزی را که توی کتاب خواند حجت نیست؟ اگر کتاب ترجمه‌ای را خواند می‌داند سبک زندگی ما و آنها فرق دارد و قرار نیست همه چیزش را امتحان کند و کلی از این سؤال‌ها.

برای همۀ این چیزهاست که دست‌ودلم همیشه می‌لرزد که کتاب آنهم از نوع عاشقانه‌اش را معرفی کنم. اگر بخواهم کتاب ایرانی مناسب نوجوان معرفی کنم که عملاً همچین چیزی نداریم یا حداقلش من تا حالا کتاب عاشقانۀ نوجوانی نخواندم. یکی‌دو کتاب هست  که در حد یکی دو خط دربارۀ احساسات دو نوجوان بهم چیزهایی نوشته‌اند؛ ولی نمی‌دانم نویسنده‌هایشان از چه چیزی واهمه داشتند که یکهو وسط داستان ترجیح دادند شخصیت‌ داستانیشان را نیست و نابود کنند. کتاب خارجی هم که مشکلات تفاوت فرهنگی و این‌ها را دارد و من می‌ترسم با معرفی‌شان عالم و آدم و مادر و پدر و مسئولین همیشه در صحنه رفتاری کنند که از معرفی کتاب پشیمانم کند. قبلاً همچین رفتاری را تجربه‌ کرده‌ام و چقدر حال بهم زن بود این تجربه برایم.

پس ناچاراً می‌روم سراغ کتاب‌های عاشقانۀ بزرگسال. از این کار متنفرم؛ ولی خب مجبورم. درک کنید. بعد از کلی مشورت گرفتن از این و آن که آنهم برای کم‌شدن عذاب وجدانم است. مجبورم چند تا کتاب عاشقانۀ کم‌خطر و متناسب با استانداردهای جهانی مادر و پدرها و مسئولین محترم لشکری و کشوری و فرهنگی معرفی کنم.

 

ولی واقعیتش این است که نوجوان نیاز به یک عاشقانۀ نوجوانانه دارد. کتابی که تجربۀ زیستی هم‌سن‌وسال خودش باشد نه یک بزرگسال.

حالا نه فقط داستان عاشقانه بلکه هر نوجوانی نیاز به خواندن کتاب‌هایی از جنس دغدغه‌های نوجوانانه دارد. اصلاً این قدر حرص می‌خورم بعضی از معرفی کتاب‌های معلم‌های نوجوان را می‌بینم. واقعاً فلان کتاب بهمان کتاب و حتی فیلم و انیمیشن هرچقدر هم عالی باشد مناسب نوجوان نیست.

 

من مدت‌هاست دغدغۀ این را دارم که یک عاشقانۀ آرام و نوجوانانه بنویسم. رمانی که از جنس عشق‌های نوجوانی باشد. همان عشق‌هایی نوجوانی که کم‌وبیش همه تجربه‌اش کردیم. همان حسی که اگر الان بهشان نگاه کنیم می‌بینیم چقدر لوس و ننر بودیم که خیال می‌کردیم عاشقیم که حتی اسم دوست داشتن را رویش گذاشتیم.

 قبل از نوشتن دخترلازانیایی کمی از کتاب را پیش برده بودم؛ ولی بعد منصرف شدم. حالا اما دلم می‌خواهد دوباره شروع کنم به نوشتنش.

اگر دوست داشتید و دلتان خواست کمی از تجربه‌های عشق‌های نوجوانیتان برایم بنویسید. اگر معذوریت دارید می‌توانید خصوصی برایم بنویسید که چه چیزهایی را تجربه کردید.

 

 

پ ن: اگر کسی تا انتهای این پست رو خوند و تجربۀ عشق نوجوانی رو داشت و تصمیم به سکوت گرفت سوسک بشه ایشالا.

 

 

 

 

  • گلی

دختر قشنگم

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ

برای چاپ کتاب جدیدم، دارم دونه‌دونه به انتشارات مدنظرم ایمیل می‌زنم و نمی‌دونید که چه استرسی دارم. قلبم مثل دخترای پانزده ساله تالاپ‌تالاپ می‌زنه.

 

 

ان‌شاءالله که بهترین‌ها براش رقم بخوره. ناگفته پیدا هست که به دعاتون شدید احتیاج دارم؟

  • گلی

عادت‌های کوچک اما عمیق

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ

دوازده بهمن ماه سال ۱۳۹۸ تصمیم گرفتم خوندن قرآن رو برای خودم به‌صورت عادت در بیارم. اعتراف می‌کنم الان که سی‌ویک سالم هست هیچ‌وقت قرآن رو کامل نخوندم. من روی جز چهار همیشه طلسم شده بودم و دیگه ته اراده‌ام تا جز چهار بود. یه وقتایی به خودم می‌گفتم خب از آخر قرآن شروع کنم شاید طلسم شکست؛ ولی خب افاقه نکرد. دوازده بهمن تصمیم گرفتم اگر زمین و زمان بهم پیچید من باید روزی یه صفحه قرآن با معنی بخونم و شروع کردم بعد نماز ظهر خوندن.

خیلی خوب پیش رفتم تا رسیدم به حقوق زنان در قرآن و این‌قدر برام جذاب بود که گفتم روزی یه صفحه کمه بذار روزی سه صفحه بخونم تا بفهم آخر قصه چی‌ می‌شه و بعد روزی یه صفحه شد روزی سه صفحه. امروز به خودم اومدم دیدم جز هشت هستم و من با قدم‌های کوچک یه صفحه‌ای تونستم بالاخره این طلسم زشت و پلید رو بشکونم.

دقیقاً عادت‌های کوچک همین خاصیت رو دارند. اینکه آروم‌آروم کارهای بزرگ توی زندگی‌مون رقم می‌خوره. کارهایی که روزی فکر می‌کردیم هیچ‌وقت از پسش برنمیایم.

 

برای اینکه ده سال دیگه‌مون شبیه امروزمون نباشه ما به این عادت‌های کوچک با نتیجه‌های عمیق و ژرف نیاز داریم.

 

 

  • گلی

معرفی کتاب نامه از نشر اطراف

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ب.ظ

‌‌

مثلاً مقدمه

امروز می‌خوام کتاب «نامه» نوشتۀ خانم کیتلین الیفایرنکا و مارتین گاندا رو معرفی کنم. اگر مثل من عاشق نامه و نامه‌نگاری هستین و یکی از فانتزی‌های نوجوانی‌تون نوشتن نامه به آدم‌ها بود این کتاب می‌تونه شما رو به آرزتون برسونه. می‌تونین با مارتین و کیتلین همراه بشین و شما هم کیف کنین از ماجراجویی این دو تا نوجون از دو قارۀ متفاوت.

کتاب اون‌قدر خوش‌خوان هست که مجبورتون می‌کنه همۀ کاروزندگیتون رو ول کنین و بچسبید به کتاب، کاری که کتاب با من کرد. 

‌‌

خلاصۀ کتاب

کیتلین باید برای یکی از درس‌هاش نامه‌ای به فردی توی یه کشور دیگه بنویسه. توی این درس قراره بچه‌ها با آداب و رسوم و فرهنگ کشورهای دیگه آشنا شن. کیتلین بین اونهمه کشور رنگ‌وارنگی که خانم معلم روی تخته نوشته، زیمباوه رو انتخاب می‌کنه و این شروع اتفاق‌های شگفت‌انگیز کتاب هست.

کمی حرف‌های جدی‌تر دربارۀ کتاب

خوندن کتاب #نامه همزمان شد با دیدن فیلم #lion  این فیلم و کتاب توی یه موضوع مشترک بودن؛ اینکه آدم‌‌های کشورهای توسعه‌یافته به کمک کشورهای فقیر میان و نجات‌دهندۀ تعدادی از مردم این کشورها هستن. کارهایی که کیتلین در حق مارتین کرده در حد یه نوجون عالیه و تأثیرگذار؛ ولی چیزی که من رو ناراحت می‌کنه اینه که سیاستمدارهای کشوری که کیتلین توش زندگی می‌کنه این بلا رو سر مارتین و هم‌وطن‌هاش آوردن. امریکا زیمباوه رو تحریم کرده و هر روز ارزش پول کشور مارتین پایین‌تر میاد، هر روز یکی از کارخونه‌های زیمباوه ورشکست می‌شن. ما توی کتاب تعدیل نیروهای کارخونه‌ها رو می‌بینیم بابای مارتین بیکار می‌شه و خانوادۀ مارتین فقیرتر تا حدی که مارتین پسر مغرور اول داستان غرورش رو زیر پا می‌ذاره و دست گدایی جلوی کیتلین دراز می‌کنه. و خب کیتلین مثل اسپایدرمن وارد قصه می‌شه و نجات‌دهندۀ مارتین و خانواده‌ش می‌شه.

من از تاریخ کشور زیمباوه خبر ندارم و نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده؛ ولی تا اونجایی که توی کتاب خوندم این بود که امریکا از دندۀ لج با زیمباوه وارد شد و با زیمباوه کاری رو کرد که نباید.

می‌دونید کتاب من رو یاد چی انداخت؟ کتاب من رو یاد وضعیت فعلی ایران و امریکا انداخت. امریکا ایران رو تحریم کرده و عملاً ما نمی‌تونیم با خیلی از کشورها مرواده کنیم. ارزش پول ایران هر لحظه داره بی‌ارزش‌تر می‌شه و وضعیت معیشتی مردم ایران روزبه‌روز بدتر می‌شه.  تصمیم‌گیری‌ها و سیاستگذاری‌های غلط  دولت فشل آقای بنفش دست‌به‌دست سیاست‌های امریکا داده و هر روز ما داریم به زیمباوه نزدیک‌تر می‌شیم.

حالا فرض کنیم تا سال دیگه ما می‌شیم یکی مثل زیمباوه بعد یکی از  نوجون‌های امریکایی مثل خانم کیتلین از صدقه‌سری بیاد توی بحران‌های ایران یه دانش‌‌اموز مستعد رو کمک کنه و به هر دری بزنه و ببرتش امریکا برای یک زندگی مثلاً قشنگ و دنیا رو پر کنه از این اتفاق.

‌‌

به‌نظر من این حال بهم‌زن‌ترین اتفاقیه که ممکنه برای یه ملت بیفته؛ اینکه ما شما رو تحقیر می‌کنیم و بعد برای اینکه پز ملت‌دوستی بدیم نجات‌دهندۀ یکی از شما می‌شیم.

اگر سیاستمدارهای امریکا که اتفاقاً بابای کیتلین یکی از همین سیاستمدارهاست دست از سر کشورهایی مثل زیمباوه و ایران و امثال اون‌ها برداره بدون شک دنیا جای بهتری می‌شه و مردم اون کشورها دیگه نیازی به این صدقه‌ها هم ندارن.

کتاب رو #نشر_اظراف چاپ کرده و توی این روزهای قرنطینه هم می‌تونید از #طاقچه نسخۀ الکترونیکش رو بخونید.

 

 

 

 

 

 

 

  • گلی