آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب با موضوع «خرده جنایت های خانوادگی» ثبت شده است

خرده جنایت های خانوادگی

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

دیالوگ های من و پدرم: 

من: ددی ، قراره از دانشگاه به مدت چهارده روز بریم اردوی جهادی، میشه من برم؟ 

پدر خانواده: نه ! آدم ِ عاقل چهارده روز گاوش رو نمی ذاره تنها بیرون باشه، چه برسه به دخترش! لازم نکرده بری اردوی جهادی! 

من: :| 




پ ن: اصلا موندم پدرها اینهمه مثال های ریز زندگی چطوری  به ذهنشون می رسه :|

  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

دوشنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ق.ظ

یک فقره آبجی کوچکه هم دارم، که پارسال پزشکی قبول شدند.  از وقتی فاطمه خانم پزشکی قبول شدند، کلا عیار طلای اینجانب با کاهش چشمگیری در خانواده روبرو شده است. مثلا این مدلی  است که هر وقت جایی می رویم که نیاز به معرفی بچه ها هست. ددی جان بنده، قشنگ بین بچه هایش دنبال فاطمه خانم می گردند و از همان جایی که ایشان نشستند، معرفی بچه ها را شروع می کند. این شیوۀ معرفی که از پزشک خانواده شروع می شود و به بقیه اولادها ختم می شود فقط مختص ددی جان نیست و به مادر خانواده و بقیه اعضای خانواده هم سرایت کرده است. مثلا همین چند وقت پیش رفته بودیم مهمانی، همسر خانواده رو کرد به مامان و گفت: به به چه دخترای دسته گلی، چه سری چه دمی عجب پایی، نمی خواید دخترهاتون رو معرفی کنید به ما. مادر شیر پاک خوردۀ ما، بنده که کنارش نشسته بودم  را کنار زد و رو کرد آن طرف خانه، که فاطمه خانم نشسته بود و گفت:

- فاطمه خانم هستند دختر کوچکم، پزشکی می خونند! بعد رو کرد به من و گفت:

- زهرا خانم هستند، دختر بزرگم و ...

دقیقا مامان من پنج ثانیه سکوت اختیار کرد و هیچی نگفت انگار مثلا توی ذهن خودش داشت بالا و پایین می کردکه  مثلا ارزش داره بگم ادبیات می خونه، یه وقت ادبیات کلاس پزشک خانواده رو نیاره پایین و کلی از این فکرها؛ که آقا طاها از آنطرف مجلس گفت: عمه زهرا نویسنده است.

یعنی قیافۀ من توی آن پنج ثانیۀ که مامان داشت فکرهایش را می کرد، عین قورباغه پرس شده بود. اصلا جا داشت همان لحظه یک  سفارت انگلیسی توی آن بر و بیابان پیدا می کردم و به نشانه کودک آزاری آن‌هم از نوع روحی روانیش خودم را آتش می زدم.

حالا فکر نکنید فقط همین یکبار از این مدل اتفاق ها می افتد، یعنی ما هر جا که می رویم همین بساط را داریم. کلا انگار رشتۀ ادبیات جز آدمها نیست که این مدلی خانوادۀ بنده باهاش برخورد می کنند والا


پ ن : جا داره، از همین تریبون از آقای طاهای هفت ساله تشکر کنم، بابت اینهمه آبروداری، بوس بهش اصلا 

  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ
ما یه خونواده خیلی بزرگ هستیم. یعنی من خودم به تنهایی کلی خواهر برادر دارم بعلاوه دو تا عروس و سه تا نوه و جدیدا هم یک فقره داماد به خانواده اضافه شده.
بخاطر همین شلوغ بودن خانواده، ما هیچ وقت احساس تنهایی نکردیم. یعنی همیشه یکی دو جین آدم دوربرمون بوده واسه رفع تنهایی و دلتنگی.
این پست رو که ان شالله یادتون هست. آبجی کوچکه ما بعد از ازدواج اهواز تشریف بردند. و از وقتی رفتند اهواز هر کدوم از اعضای خانواده برای اینکه ایشون  احساس دلتنگی نکنند حداقل ۴۵ دقیقه موظف به حرف زدن با ایشون هستند ولی خب یک وقت هایی دلتنگی به اوج خودش می رسه. امشب آقای داماد شیفت شب بود و خواهر من تنها توی خونه.
 امشب که با imo باهاش حرف می زدم، گفتم بیا دکور خونه رو تغییر دادم ببین، ما که دوربین رو چرخوندیم توی خونه، هیچی دیگه این خواهر من زد زیر گریه، آبجی کوچکه که گریه کرد مامان از این ور گریه کرد، اون یکی آبجی دیگه رفت ته پذیرایی گریه کرد طاها (برادر زاده ام) وسط پذیرایی پخش شد، منم که دوربین به دست اشک می ریختم. خلاصه تا نیم ساعت یه خونواده فقط اشک ریختند و بغض پشت بغض. حالا ملت داشتن زار می زدند، مادر من رو کرده به من و اون آبجی که:
حالا هی بگید می خوایم به غریبه شوهر کنیم، بیا ببین عاقبت خواهرتون رو! دخترم توی شهر غریب دق کرد و فلان و بهمان.
 هیچی خواستم این نصف شبی بهتون پیشنهاد بدم عاقا با غریبه ازدواج نکنید، خواستید ازدواج کنید، ته ته اش با بچه های محله بالایی تون ازدواج کنید.
  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

يكشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۵۴ ب.ظ

یک فقره آبجی کوچکه هم دارم، که این بشر از ۵۰ کیلو وزن ۴۹.۹۹ کیلوگرمش فقط زبان است و بس. در ضمن علاوه بر زبان این بشر به شدت موجود پررو و بی ادبی است. گوش شیطان کر پنجشنبه آخر هفته ازدواج همین آبجی کوچکه است. شما فرض کن از همین الان لحظه شماری می کنم برای جمعۀ که ایشان دیگر در جمع ما نیستند. با پدر و علی هم هماهنگ کردیم که پنجشنبه که عروسی تمام شد بزنیم به جاده تا اگر داماد خدایی ناکرده پشیمان شد فرصتی برای برگرداندنش نداشته باشد. تازه پشت درب منزل هم می زنیم عروس داده شده به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی پس گرفته نمی شود.

خدا شاهد است من قبل از ازدواج به داماد عزیزمان که قرار است این ابلیس کوچک را با خودش ببرد، به عنوان خواهر زنی مهربان و دلسوز گوش زد کردم ، که الان داغی و عاشق ولی این عروس برای تو عروس بشو نمی شود که نمی شود ولی خب متاسفانه داماد گرانقدر آنقدر داغ بود و عاشق که حرف خواهر زن عزیزش را به کفشش هم حساب نکرد و تن به این ازدواج میمون داد. فقط از خداوند متعال در این شب  برایش صبری جمیل آرزومندم و از آن مقام والا خواستارم که از سر تقصیرات آقای داماد بگذرد. و از شما خوانندگان وب تقاضا دارم تا روز پنجشنبه فقط دعا کنید داماد عزیزمان نظرش عوض نشود. با تشکر یک عدد خواهر عروس درد کشیده

  • گلی