روز هفتم
برای شهری که زلزلهای ویرانش میکند سالها زمان نیاز است تا آباد شود. اگر
بشود. روز بعد از زلزله کسی از خرابهها انتظاری ندارد. روزهای بعد زلزله
هم. ماههای بعد زلزله هم. تو اما هرشب، هر روز، گاهی چند بار در روز، میافتی به جان ِاین جان ِخسته، ویرانش میکنی، شدیدتر از هر زلزلهای، و
صبح، همه از من یک شهر آباد میخواهند ..
دوازده ساعت است سرپا ایستادهام، مشت خوردهام اما ایستادهام. یکی زدهام ده تا خوردهام اما ایستادهام.
اینکه در این لحظات پایانی گوشه رینگ به دامم بیاندازی و بزنی و بزنی و
بزنی مردانگی نبود ...
میشنوی، یکی دارد میگوید بازی تمام شد. تماشاچییها رفتهاند. داور هم. مربیها هم. سالن خالی ِ خالی است. پرنده پر نمیزند. مسئول سالن آمده. کلید در دست. آمده که در را ببندد. تو اما رها نمیکنی. من اما گوشه رینگ هنوز دارم میخورم ... قسم به شبهایی که شب تنها یک
کلمه بود. و آن کلمه استصیال بود ...
پ ن: متن از وبلاگ کویریات
- ۱ نظر
- ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۰:۰۷