برای صاحب وبلاگ کویریات
- ۶ نظر
- ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۱:۵۱
خواب دوتا تابوت دیدم.
دوتامون بالای تابوتها ایستاده بودیم و به داخلش زل زده بودیم. آروم رفت توی تابوت نشست و دستش رو به سمت من کشید که منم برم.
با تردید نگاه تابوت کردم. گفت نترس زهرا، دیگه درد نمیکشیم. دستم رو بردم سمت دستش خندید. یههویی صدای پدرم اومد که کجا داری میری، مگه پنجشنبه مصاحبه نداری بعد دستم رو کشید و برد.
نگاهش کردم، گفت یعنی تنهایی برم؟
نگاهم رو که دید، گفت پس زیاد منتظرم نذار، منتظرت میمونم زود بیا. گفت میدونی که؟ گفتم میدونم، تو هم میدونی؟ گفت: آره خیلی زیاد.
بعد توی تابوت خوابید و شکل یه پرنده شد و پر کشید و رفت توی آسمون.
خوبی اینکه نه تلویزیون نگاه میکنم نه اینستا دارم نه توئیتر و نه فیسبوک اینه که نمیفهمم توی این کشور چی میگذره.
مثلاً هی میرم تلگرام شما هی دارید از صداوسیما و اون رقاصه میگید من نمیفهمم اصلاً دربارۀ چی حرف میزنید. اون سری هم که توی خرمشهر کلی اتفاق افتاد من نفهمیدم. بعد کلی وقت من تازه وسطهای بحثهای سیاسی بچهها فهمیدم انگار یه خبرایی هست.
دلم می خواد برم یه کشور خیلی خیلی دور که هیچی نباشه. نفت نباشه، آقازاده نباشه، سیاستمدار نباشه، سلبریتی نباشه، روشنفکر نباشه، آخوند نباشه اصلاً هیچچیزی نباشه فقط یه مشت آدم باشیم که دلمون بخواد مثل آدمیزاد زندگی کنیم همین.
مثل این دختره شاد باشم فقط.
خواب یه دوچرخه دیدم که کنار یه دیوار زنجیرشده بود و اون مجنونوار و شیدا روی زمین با گچ سفید مینوشت:
+ چندتا دوسم داری؟
_ از چند؟
+ از ده.
_ ده تا.
نوشتنش که تموم شد. بلندشد خونههای ششخونهای که روی زمین کشیده بود رو یکییکی لیلی کرد.
منم انگار با یه فاصلهٔ چندمتری اونورتر کنار یه چنار ایستاده بودم و نگاهش میکردم و دوتا از دوستاش اونورتر ما با تعجب بهکارهاش نگاه میکردند.
پ ن: باید یه مخترع پیدا بشه، یه مادهایی چیزیی اختراع کنند برای نگه داشتن حال خوب آدمها.
+سبک شدم ولی.
-سبک خوب یا بد؟
+ سبک افتضاح.
:::یک
زنان اساساً قصهگواند. بچه که بودیم این مامانها یا بیبیها بودند که برامون شبها قصه میگفتند. بعد وسط اون قصهها درس زندگی بهمون یاد میدادند. درس خوببودن، وفاداربودن، مهربان بودن و کلی چیزهای ریزودرشتی که خیال میکردند وقتی بزرگ شدیم به کارمون میاد.
:::دو
توی ماه رمضون عمهام سرخود منو توی یه گروه مذهبی اضافه کرد که قرارشون این بود که هرروز به مدت چهل روز حدیث کساء یا زیارت عاشورا بخونند. خب وقتی دیدم به گروه اضافه شدم بیخیالش شدم و گفتم منم حدیث کساء رو میخونم.
بعد از بیست روز توی گروه دوتا سؤال کردم، اول اینکه پنج تن آل عبا رو به ترتیب بگید و دوم اینکه به نظرتون چرا ما حدیث کساء میخونیم درحالیکه حدیث کساء مثل خیلی از دعاهای دیگه نیست. مثلاُ مثل دعای کمیل نیست که بخواد از خدا چیزی رو طلب کنه، مثل دعای توسل نیست و مثل خیلی از دعاها و زیارتها نیست و اساساً داره یه اتفاق رو تعریف میکنه و در واقع یه قصه است. چرا این قصه اینهمه توصیه شده به خوندنش؟ چرا میگن حضرت زهرا خیلی توصیه کردند این حدیث رو بخونید و به بچههاتون حتماً یادش بدید.
واکنشها خیلی جالب بود.
یکی همون اول گفت: آخه فلان فلان شدۀ بیبصیرت، بیدین عقدهای چرا حرف مفت میزنی من از همون روز اول که این حدیث رو خوندم حاجت گرفتم، اگر تو نمیدونی چرا حدیث کساء میخونی و حاجتت رو نگرفتی مشکل از گیرندههات است.
یکی هم گفت: هر آدم که یه کوچولو سواد داشته باشه میدونه چرا حدیث کساء میخونه، تو هم که نمیدونی مشکل خودته.
و کلی از این واکنشها. از پنج تن آل عبا چیزی نگم که یکی جواب داد: ۱:حضرت محمد، ۲:امام علی، ۳: امام حسن ۴: امام حسین ۵: حضرت زهرا ۶: حضرت زینب.
فقط سؤال این بود که یعنی حتی شمارش هم بلد نبود این بنده خدا، اینکه شد شش تا. بعد در جواب گفتند حاج آقای محلشون گفتند توی این دوره حضرت زهرا، حضرت زینب رو هم باردار بودند پس حضرت زینب هم جزو آل عبا هستند.
نیازی نیست که بگم، حتی یک نفر درست نگفت این پنج تن رو.
و جالبتر اینکه این گروه همه آدمهایی بودند که در خانوادۀ مذهبی بزرگ شدند و ایضاً اینکه بافراد اسوادی بودند. یعنی حداقل، مدرک دیپلم رو داشتند نه آدمهای بیسواد و از همهجا بیخبر.
:::سه
یه کتابی هست به اسم «ریشهها». کتاب درواقع قصۀ واقعی اینه که چطوری سیاهپوستها به بردگی امریکاییها در اومدند. شخصیت داستان شخصی است به اسم کونتا کینته. کونتا و هم قبیلههاشون مسلمان بودند و اینکه کونتا به دخترش کینز(البته اگه اسمش رو درست گفته باشم) داستان زندگیش رو تعریف میکنه و به دخترش وصیت میکنه که این داستان رو به بچههاش یاد بده.
هرکدوم از نسل های کونتا داستانش رو اینطوری برای بچه اش تعریف میکنه که: پدر تو همچین شخصی بوده و پدر پدرت فلانی بوده تا میرسیده به کونتا که جدمون و قصۀ زندگی ما این شکلیه که ....
توی قرن حاضر آقای الکس هیلی از نوادههای کونتا کینته همین ریشۀ خانوادگی رو میگیره تا برسه به جدش و قصهاش رو روایت میکنه و چه کتاب محشری هم شده، توصیه میکنم حتماً بخونیدش.
:::چهار
کتاب ریشهها رو که میخونی و از اونجایی که کونتا و قبیلهاش مسلمان بوده حدس میزنی که کونتا احتمالاً حدیث کساء رو خونده بوده و داره از حدیث کساء تقلید میکنه و اینطوری قصۀ زندگیشون رو به نسلهای آیندهش یاد میده.
:::پنج
از اونجایی که حضرت زهرا مثل همۀ مادرها عادت به قصهگویی داشته، قصه و شرححال زندگی و چگونگی ادامهدار بودن نسلشون رو هم با قصهگویی به فرزندها و نسلهای آیندهش یاد میده و چقدر قشنگ حس و نگرانی مادرانهشون توی این حدیث و قصه هست. برای همین هم است که این حدیث مثل دعاهای دیگه نیست چون تفاوت نگاه زنها و مردها به آینده رو نشون میده. حضرت زهرا به روش مادرانه قصه میگه و درس زندگی میده و امام علی به روش مردانه سبک و الگوی زندگی دستت میده.
:::شش
به بچههامون گفتوگو کردن و از همه مهمتر فکر کردن رو یاد بدیم.
تا اینکه یه نفر یه چیزی گفت بهش حمله نکنیم. برای بچههامون شک و تردید و سؤال ایجاد کنیم و مطمئن باشیم این شک و تردیدها باعث رشدش میشه. اجازه ندیم طوطیوار مثل ما آدمهای مذهبی یا روشنفکری بشند که خودشون دلیلش رو هم نمیدونند.
:::هفت
آقای دیوید آلموند توی کتاب «گل» فلسفۀ وجودی خدا رو زیر سؤال میبره و نوجوان رو به چالش میکشه که فکر کنه آیا واقعاً خدایی هست، اصلاً کلیساها برای چیه و کلی سؤالهایی که تو رو قلقلک میده. چرا ما از این مدل کتابها برای نوجوانها نداریم.
بچهای که بهش میگن پنج تن آل عبا ولی ششتا برات ردیف میکنه و برای دلیلش میگه چون حاجآقای مسجد گفته. خب این فاجعه است. نیست؟
همیشه هم که نباید فیلمهای درجه یک دید. فیلم هایی که همه دوسش دارند، منتقدها کلی تحویلشون گرفتند، کلی جایزه بردند و امتیازهاشون توی همۀ نظرسنجیها بالاست.
یوقتایی هم اونقدر ذهنت درگیره که دلت یه فیلم آروم میخواد. یه فیلم که شخصیتهای دوستداشتنیش آخر فیلم خوشحال باشند.
برای من فیلم "قرض گرفته شده" همین مدلیه و اون سکانسی که ریچل زیربارون بعد کلی کلنجاررفتن با خودش تصمیم میگیره حرف دلش رو به دکس بگه و بدو بدو میره سمت دکس و بین نفسنفس زدنهاش داد میزنه: دکس اون روز بعد کافه من نباید میرفتم. بعد دکس یه جوری سرش رو تکون میده که انگار خیلی دیره برای شنیدن این حرفها، همین یه سکانس میارزه به خیلی از فیلمهای جایزه گرفته.
و باور کنید زندگی خیلی از ماها شبیه سرگذشت شخصیتهای همین فیلمهای جایزه نگرفته است. بعد ما خودمون رو زیر فیلمهای خیلی خاص قایم کردیم، درحالیکه هیچ شباهتی به ما ندارند.
ما که بلد نیستیم چیزهای از دست رفته رو تغییر بدیم، بذار حداقل با دیدن خارجیهایی که این قدرت رو دارند خوشحال باشیم.
ما اینقدر کشور غمگینی هستیم که حتی اگر توی جامجهانی هم حذف بشیم، میریزیم توی خیابونها و شادی میکنیم؛ چون میدونیم فردا که بشه مثل قصهٔ سیندرلا همهٔ سحرها باطل میشه و ما میشیم همون آدمهای غمگین همیشگی.
باز باید چرندیات حسن روحانی رو بشنویم، دزدیهای سران مملکت رو ببینیم و فقط آه بکشیم، گندکاری آقازادهها رو ببینیم و صدامون درنیاد و کج فهمی سلبریتیها رو ببینیم و به خودمون فحش بدیم و بازار آشفتهٔ اقتصادی حالمون رو خراب کنه و فقط به فردای نامعلوم چشم امید داشته باشیم.
برای همین از ثانیهثانیهٔ اتفاقات برای جیغ کشیدن و شاد بودن استفاده میکنیم، حتی اگر واقعیت اون اتفاق تلخ باشه.
پ ن: چه شبی شد امشب.