یک فقره آبجی کوچکه هم دارم، که پارسال پزشکی قبول شدند. از وقتی فاطمه خانم پزشکی قبول شدند، کلا عیار طلای اینجانب با کاهش چشمگیری در خانواده روبرو شده است. مثلا این مدلی است که هر وقت جایی می رویم که نیاز به معرفی بچه ها هست. ددی جان بنده، قشنگ بین بچه هایش دنبال فاطمه خانم می گردند و از همان جایی که ایشان نشستند، معرفی بچه ها را شروع می کند. این شیوۀ معرفی که از پزشک خانواده شروع می شود و به بقیه اولادها ختم می شود فقط مختص ددی جان نیست و به مادر خانواده و بقیه اعضای خانواده هم سرایت کرده است. مثلا همین چند وقت پیش رفته بودیم مهمانی، همسر خانواده رو کرد به مامان و گفت: به به چه دخترای دسته گلی، چه سری چه دمی عجب پایی، نمی خواید دخترهاتون رو معرفی کنید به ما. مادر شیر پاک خوردۀ ما، بنده که کنارش نشسته بودم را کنار زد و رو کرد آن طرف خانه، که فاطمه خانم نشسته بود و گفت:
- فاطمه خانم هستند دختر کوچکم، پزشکی می خونند! بعد رو کرد به من و گفت:
- زهرا خانم هستند، دختر بزرگم و ...
دقیقا مامان من پنج ثانیه سکوت اختیار کرد و هیچی نگفت انگار مثلا توی ذهن خودش داشت بالا و پایین می کردکه مثلا ارزش داره بگم ادبیات می خونه، یه وقت ادبیات کلاس پزشک خانواده رو نیاره پایین و کلی از این فکرها؛ که آقا طاها از آنطرف مجلس گفت: عمه زهرا نویسنده است.
یعنی قیافۀ من توی آن پنج ثانیۀ که مامان داشت فکرهایش را می کرد، عین قورباغه پرس شده بود. اصلا جا داشت همان لحظه یک سفارت انگلیسی توی آن بر و بیابان پیدا می کردم و به نشانه کودک آزاری آنهم از نوع روحی روانیش خودم را آتش می زدم.
حالا فکر نکنید فقط همین یکبار از این مدل اتفاق ها می افتد، یعنی ما هر جا که می رویم همین بساط را داریم. کلا انگار رشتۀ ادبیات جز آدمها نیست که این مدلی خانوادۀ بنده باهاش برخورد می کنند والا
پ ن : جا داره، از همین تریبون از آقای طاهای هفت ساله تشکر کنم، بابت اینهمه آبروداری، بوس بهش اصلا