قال مادر یحیی
پ ن: با تشکر از استاد عزیز برای آموزش این تفکر ناب
- ۱ نظر
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۴
خدایا منو ببخش، که بنده هات رو قضاوت کردم. خواسته یا ناخواسته، به حق یا ناحق.
همه می گویند جامانده ایم
اما من هر روز، راس ساعت دلداگی
منتظرت می مانم
باران که ببارد، من هم کربلایی
شده ام!
پ ن: سبک جدیدی از شعر آیینی رو، رونمایی کردم(:
دیروز کلاس بیهقی داشتیم. و طبق برنامه قبلی متن خوانی بر عهدۀ این حقیر سرپا تقصیر بود. بعد از خوانش بنده که اتفاقا با اتمام کلاس همزمان بود. هم کلاسیهای عزیز به بنده لطف بیشمار داشتن و گفتن، وای خانم فلانی چقدر خوب خوندید، ممنون و اینها. و کلی از این مدل تعارفات برای بنده تکه پاره کردند. و خوب من هم قاعدتا ته دلم قند آب میشد و خیلی متواضعانه میگفتم: خواهش می کنم، ببخشید بد خوندم و از این خزعبلات. بعد مجددا دوستان میگفتند نفرمایید این چه حرفیه خانم بهمانی، شما خیلی شیوا خوندید، کاش ما هم یکم یاد بگیریم و از این مدل حرفها. بعد مجددا من سرخ سفید شدم و دقیقا این جاها هم مقدار بیشتری قند توی دلم آب شد، طوریکه اگر دو دقیقه بیشتر این فرایند قند اب شدن طول میکشید حتما و حتما مرض قند میگرفتم و حتی یک آقایی از همکلاسیها به صورت ویژه تشکرات خودش را ابلاغ کرد. خلاصه من خیلی احساس، پرفکت بودم کردم و اصلا این احساس در کلمه و جمله عبارات و پاراگراف نمی گنجد دوستان.
بیشتر از این وقت دوستان عزیز را نگیرم، کار به جایی رسید که بعد از کلاس من با اعتماد به نفسی چسبیده به سقف رو به استاد گرام کردم و با دماغ بالاگرفته عرض کردم: برای دفعات بد حتما با من هماهنگ باشید و متنها را از همین امشب برام بفرستید تا برای سه شنبه مشکلی پیش نیاید.
اما .. اما دوستان این همۀ ماجرا نبود، ماجرا از این جا به بعدش جالب میشود که امروز وقتی که جناب استاد فایل صوتی جلسه قبل را توی کانال گذاشت، کل قسمت متن خوانی بنده را کات کرده بود. یعنی به حدی بد بود که طفلی اصلا روش نشد توی کانال به این فرهیختگی قرارش بدهد.
الان با این حرکت استادِ جان ِ جانان، یک دماغ سوخته و اویزان روی دست بنده جا مانده است.
شنبه است
یا چهارشنبه؟
اصلا هر چند شنبه!
چشمهایم را که می بندم
پشت پلک هایم نشسته ای
از اینجایی که منم
تا آنجا که تویی
هزار پاییز فاصله است
برگرد
و از تمام آیینه ها ببار
"بی تو" بودن مزه خاک می دهد!
پ ن: شعر نو سرودم که خود شاملو انگشت به دهن میمونه خدا بیامرز(:
تاریخ ما، به شهادت خودش، در طول قرون، به ویژه پیش از
مشروطیت، تاریخ مذکر بوده است؛ یعنی تاریخی بوده است که همیشه مرد، ماجرهای
مردانه، زور و ستمها و عدل و عطوفتهای مردانه، نیکیها و بدیها، محبتها و
پلشتیهای مردانه بر آن حاکم بودهاند. زن اجازه نقشآفرینی نیافته است، به همین
دلیل از عواما مونث در این تاریخ چندان خبری نیست. مرد از نظر بزرگترین مورخ
ایران، یعنی ابوالفضل بیهقی، بزرگترین عنصر سازندۀ تاریخ است، و به همین دلیل هر
کجای تاریخ مسعودی را که ورق بزنید، اعمال مردانی را میبینید که در حال ساختن یا
نابود کردن چیزهایی هستند و این چیزها همه عناصر تاریخی هستند.... تاریخ بیهقی
تاریخ مردان است و اگر از زن یاد میشود، یا مادر حسنک است یا مادرانی چون مادر
حسنک هستند که هیچگونه تحرک واقعی ندارند و یا اگر تحرک ناچیزی داشته باشند، در
حدود حلوا و شیرینی پختن برای مردان و یا امیران جوان محمد و مسعود، تحرک دارند.
زن در تاریخ بیهقی خنثی است، نه از نظر فرهنگی چیزی به وجود میآورد و نه از نظر تاریخی نقشی دارد.... و حقیقت این
است که زن ایرانی در گذشته، عملا وجود خارجی نداشته است و اگر وجود خارجی داشته،
وجود مخفی، مرموز، عقب نگهداشته شده و مرد زده بوده است. سیادت تاریخی مرد، زن را
تنها به عنوان یک انسان درجه دو، انسان شیئ شده و از انسانیت افتاده، خواسته است،
طوری که گوئی او حتی حاضر و ناضر بر جریانهای تاریخی هم نمی توانسته است،
باشد، چه رسد به اینکه مثل زینب اعراب با نطق و بیانش مجلس یزید را بلرزه درآورد و یا مثل ژاندراک، عصیان را به وحی و الهام درآمیزد و قیامش را منطقی و در عین حال الهی نشان دهد. و یا مثل الیزابت اول دل شیر پیدا کند و سلیح رزم بپوشد و در میدان جنگ حاضر شود و قوم خود را به ضد ناوگان شکست ناپذیر فیلیپ اسپانیایی به مبارزه برانگیزد و حتی پیروز هم از آب درآید.... پس تاریخ ایران در گذشته مذکر بوده است و بیزن؛ و زن متاسفانه در دالانها
و پستو پسلهها نگهداشته شده است.
:::تاریخ مذکر | رضا براهنی | نشر اول
::: یک
همیشه گفتهام، این آدمهای قدیمی انگار جنسشان از گِل نبوده، اصلا انگار خدا رفته باشد و این آدمهای قدیمی را به صورت خاص با یک علاقۀ خاصی گِلشان را ورز داده تا همانی شود، که خودش میخواهد.
در نوجوانی یک ماجرای جالبی را شنیدم، کسی تعریف میکرد، زمان کشف حجاب، خانمی بوده که بخاطر اینکه حجابش را داشته باشد، بعد از آن اتفاقات، کلِ عمرش را در خانه مانده و قدم از خانه بیرون نگذاشته.
::: دو
داشتم فکر میکردم، یک خانم، تمام عمرش را در یک چاردیواری میگذارند، فقط برای اینکه لبخند محبوبش را ببیند، اما ما چی؟ چند بار شده که برای رضای خدا از علاقه مندیهایمان گذشتیم؟ ما حتی از چیزهایی بیارزش نگذشتیم چه برسد به چیزهای باارزش. یک وقتهایی فقط و فقط باید برای رضای خدا از خیلی از دلخوشیها بگذریم و اما و اگر و دلیل و برهانی پشتش نیاوریم.
:::سه
ما همیشه خیال میکنیم رفاقت باید پشتبندش، عزیزم و فدایت شوم و از این مدل تعارفات باشد. و دوست خوب کسی است که همیشه تاییدمان کند، برعکس به نظر من رفیق خوب کسی است که یک وقتهایی محکم با پشت دست بکوبد توی صورتت و اشکت را دربیاورد تا یادت بیاید داری اشتباه میکنی.
::: چهار
همیشه تصورم این بودکه ، در دو چیز خیلی خفنم، یکی اطلاعات عمومی و دومی هوش بالا. امروز توی آزمون استخدامی فهمیدم من نه باهوشم نه اطلاعات عمومی قویی دارم، چون تعداد زیادی از تست هوشها را جواب ندادم و چشم انداز بیست ساله را هم چیزی ازش نمی دانستم جواب دهم.
::: پنج
به نظرم آدمهایی که بعد از بیست و اندی سال، هنوز یاد نگرفتن یک صف درست ببنید و توی صف بستن حق خوری نکنند به درد ِ تربیت یک نسل نمیخورند. یعنی در واقع به جای امتحان گرفتن و تلف شدن سه ساعت از وقت یک جماعت، اگر به ملتی که صف بستند، یک نگاهی می انداختند، کارشان برای گزینش خیلی راحت تر میشد.
::: شش
خدایا ما سادات چرا یکهو قاط می زنیم، بهمان آرامشی شایستۀ اولاد پیغمبر عطا بفرما.
::: هفت
یکی از سوال هایمان این بود، روز قلم و روزجهانی قلم چه روزهایی هست، و باید به عرضتان برسانم، با عرض پوزش، جوابش را نمیدانستم.
کشور عجیب غریب و پر از تناقضی داریم. مذهبیهایمان قرتی هستند و قرتیهایمان مذهبی.
مثلا دخترهای مذهبی زیادی میشناسم از همین مدل دخترها که از یک هفته قبل محرم سر تا پا لباس سیاه میپوشند تا خود اربعین. از همینهایی که ردیف اول هر روضهای مینشیند و یک بسته دستمال کاغذی باید حتما دم دستشان باشد. همیشه صفحات اینستاگرامشان پر از لبیک یا حسین و این مدل حرفهاست. شب و روزشان را به کارهایی فرهنگی مشغول هستند وبلاگهایشان پر است از بیانیههای حفظ حریم محرم و نامحرم. برای هر فیلم و کتابی نقد مینویسند و حفظ حریم عفاف رو توصیه اکید میکنند. صفحات مجازیشان پر است از کتابهای انتشارات سوره مهر و نیستان. سعی میکنند رهبر را حضرت آقا صدا کنند، البته موقع ادای حضرت آقا سرشان کمی به چپ زاویه میگیرد و ح را حتما غلیظ ادا میکنند. ولی خوب اینها همهاش یک طرف ماجراست، ماجرا وقتی جذاب میشود، که مثلا وقتی آن مداح خوشگله میآید روضه میخواند همین خواهرهای حزب الهی گوشیهایشان را فوکوس میکنند روی چهرۀ آن برادر عزیز. و حتما زیر لب فتبارک الله احسن الخالقین را فراموش نمیکنند. پنل وبلاگهایشان پر است از دلبری های زنانه آن هم با برادرهای دینیشان. یحتمل التماس دعا دارند در هر رکعت نماز شبشان ، و یا شاید هم، مسائل ریز مذهبی دیگر که ما جماعت کافر ازش سر در نمی آوریم. با پا پس میزنند و با دست پیش.
خیلی وقت است این حرفها روی دلم سنگینی میکند، اینکه حالم از هر چی دختر مذهبی و حزب الهی بهم میخورد. از همینها که دایه دار فرهنگ دین و اسلام هستند ولی هیچیشان شبیه آدم نیست. دروغ چرا یک وقت هایی دلم میخواهد انقدر قدرت داشتم که همهشان را جمع میکردم و آتش میزدم تا نسلشان منقرض شود. نسلشان منقرض که نمیشود هیچ، برعکس انگار کود شیمایی پایشان ریخته باشی، هر روز تعداشان بیشتر میشود آنقدر زیاد شدهاند که هر جا میروم یک نمونه اش را حتما میبینم، بلاگستان که پر شده از این مدل دخترها، دخترهای خوب ناز نازی پر از ادا و اصول مذهبی طور.
همۀ اینها را گفتم که به این نکته برسم که: خواهرم لطفا و خواهشا با خودت روراست باش.
شماهایی که این روزها، صفحات مجازیتان پر شده از رفتنتان به کربلا و الکی مثلا به بهانۀ حلالیت طلبیدن و این مدل حرفها، مدام فخرفروشی میکنید، بدون هیچ رودبایستی باید به عرضتان برسانم که از همهتان متنفرم(با تشدید روی ر). بابا فهمیدیم آدم خوبهای قصه شمایید و آدم بده قصه ما. و حتی مثل روز برایمان روشن شده که شما میهمانهای ویژه این مراسم خاص هستید.
اصلا ما خودمان خیلی وقت هست که فهمیدهایم آنقدر بد هستیم، که خدا هم ازمان ناامید شده، دیگر نیازی نیست که مدام به رویمان بیاورید و هی مثلا پروفایلهایتان را عکس پیادهروی بگذارید و استاتوسهایتان را پر کنید از جملههای قشنگ قشنگ معنوی.