ترم اول دانشگاه بود و ریاضی ۱ داشتیم. یک کلاس بزرگ بود با سیچهل دانشجوی دختر و پسر و منتظر استاد. چند دقیقهای که گذشت یکی از پسرها با یک بارونی بلند رفت پشت میز استاد نشست و زل زد به دانشجوها. یکی از پسرها بهشوخی به پسری که پشت میز استاد نشسته بود گفت: بیا پایین بابا جوگیر. پسره فقط زل زد توی چشمهای پسر و لبخندی زد و گفت: لطفاً ساکت بشینید که درس را شروع کنیم.
بعد از چند دقیقه دو زاری کج همه افتاد که این بنده خدا استادمان است و نه دانشجو. و حالا قیافۀ پسرکی که مزه پرانده بود دیدن داشت.
دوازده سال از آن روز گذشت و امروز من معلم دخترهای نوجوانی هستم. معلم رسمی که نه؛ ولی بهشان نوشتن خلاق درس میدهم. امروز اولین جلسۀ دورۀ جدید بود. نیم ساعتی زودتر رسیدم. نشسته بودم توی سالن که کادر مؤسسه و بچهها هم بیایند. بعد از ده دقیقهای اولین شاگرد آمد کمی نشست و حرف زدیم و از دوری راه گفت و سرمای هوا.
توی کلاس نشسته بودیم که گفت: راستی خبر نداری که معلممان کیه؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم: من!
کمی سرخ و سفید شد و گفت: واقعاً؟ وای چه سوتیهای که ندادم.
کلی عذرخواهی کرد.
آخر سر هم که کلاسمان تمام شد مادرهایشان آمده بود دنبالشان. اولین چیزی که برایم چالب بود نگاههای مادرهایی بود که سرتاپایم را برانداز میکردند و جوری نگاهم میکردند که یعنی این قرار است به بچههای ما نویسندگی یاد بدهد.