آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۳ مطلب با موضوع «کتاب ِ من» ثبت شده است

وریا

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۵ ق.ظ
چیزی که این مدت یاد گرفتم این هست که همیشه برای خودم افعال مثبت بکار ببرم و مثلا هر چیزی رو خواستم حتما توی ذهنم برای خودم تصورش کنم. وقتی شما چیزی رو توی ذهنتون برای خودتون تصور کنید، مطمئن باشید و یک ذره شک نکنید که بهش خواهید رسید.
من وقتی خواستم بیوی اینستام رو بنویسم از سر تفنن و فان یک متن ( عکس پایینی ) رو نوشتم. درست هست بیشترش جنبه شوخی داشت ولی یک شوخی بود که واقعا برام جدی جدی بود. چند بار زد به سرم بیو رو تغییر بدم ولی هربار می گفتم: این نزدیک ترین چیزی هست که توی ذهن من، دربارۀ خودم وجود داره و با همین حرف ها دست بهش نزدم.
جمعه ایی که گذشت من اولین داستان بلند نوجوانم رو تموم کردم اونم بعد از یکسال سر و کله زدن باهاش.
از جمعه وقتی زیر داستانم نوشتم "پایان"یکجوری خوشحالم که انگار مهم ترین کار بشری رو انجام دادم. امیدوارم اتفاقات خوب این بیو ادامه دار باشه برام.







پ ن: "وریا" اسمی هست که برای این داستان بلند انتخاب کردم، که به معنی آگاه و باهوش هست.

  • گلی

کتاب بخوانیم (:

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

یک روزهایی توی زندگی هست، که تو را مجبور می کند، یک گوشه بنشینی و خودت را ریز کنی. روزهایی که گذشت را پلان به پلانش را جلوی چشمت بیاوری، و با هر پلانش از خودت بپرسی، چرا آخرش این شد؟

می دانم آخر جوابی برای این سوال کوچک پیدا نمی کنم و برای همین پیدا نکردن می توانم ساعت ها بنشینم یک جا زانوی غم بغل بگیرم و گریه کنم و اشک بریزم، فقط به این دلیل که جوابی برای قانون های زندگی پیدا نکردم. ولی راستش را بخواهید در تمام این روزهای زندگی همیشه ، دور روز تمام گنگ و منگ بودم، در تمام این سالها در چنین روزهایی همیشه ترجیح می دادم راه بروم و فکر کنم. اما جدیدا جور دیگری خودم را آرام می کنم، راه رفتن دیگر آرامم نمی کند، گریه کردن فقط زیر چشمهایم را گود می اندازد. این روزها در چنین موقعیت هایی از خودم می پرسم، اینهمه کتاب خوندی که چی؟ مگه قرار نبود کتاب، راه زندگی رو بهت نشون بده پس کو؟

بعد دقیقا مثل یک داروی شفا بخش یک جمله از یک کتاب یا حتی بخشی از یک کتاب یادم می آید که آرامم می کند. آرامم که کرد، بلند می شوم و دوباره ادامه زندگی ...!



پ ن: توی این چند روز قد ِ تمام این بیست و چند سالگی با آدم های دور و برم بحث سیاسی و عقیدتی و فرهنگی و دینی کردم. با بعضی از این آدمهای مثلا با سواد که صحبت می کنم از خودم می پرسم این آدم با این طرز تفکر و با  این حجم بی سوادی و حماقت چطور تا الان زنده مانده؟

  • گلی

از قدیم گفتن : آرزو بر جوانان عیب نیست !

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ
چند روزی هم هست یک فکری عجیب توی ذهنم بالا و پایین می شود ، اینکه کاش یک جمع دوستانه ی فابریک بودیم تا ایده هایمان  را دسته جمعی تبدیل به نوشتن کنیم .
مثلا کاش یک دفتر کار نقلی  داشتیم ، بعد هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس سر ساعت حاضر می شدیم ( صرفا برای اینکه سفت و سخت در بندش باشیم ) و با یکدیگر  روی طرح های داستانیمان کار کنیم . بعد خودمان کم کم با پیشرفت کردنمان ، یک انتشاراتی می زدیم تا اینقدر قر و فر های انتشاراتی ها را نبینم ، مثل همین سید مهدی شجاعی که چون خودش انتشاراتی دارد هر خزعبلاتی را توی حلق مردم می کند و کسی هم بهش نمی گوید بالای چشمت ابروست .
خلاصه اینکه خیال پردازی های ما تا آنجا پیش رفت که تا به الان صد تا کار کودک و نوجوان دادیم بیرون و هزار و یک طرح در دست آماده داریم ، کلی قراداد هم با این موسسات فرهنگی آموزشی بسته ایم ، که بخاطر شلوغ بودن سرمان ، هرکدامشان حداقل یکسال توی نوبت هستند و تعداد  دوست های فابریک نویسنده تا الان چهل و چهار تا شده  و آن دفتر کوچک اولیه شده یک موسسه ی پنج طبقه !

ولی چون هیچ کس را پیدا نکردم تا این ایده های ناب را باهاش تقسیم کنم ، ایده ام را از بیخ و بن نابودش کردم .
خب بالاخره ذهن خیال پرداز همین مشکلات را هم دارد (:
  • گلی