آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

دعای قنوتمون باشه حتی !

جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۹ ق.ظ

شاعر میگه : ربنا آتنا قد قامت قیامتش !

  • گلی

حکایت همون حکایت دکمه و درست کردن کته دیگه

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۲۱ ب.ظ
این دو سه روز داشتم به این فکر می کردم که چرا این موضوع را برای پایان نامه مشخص کردم ؟ اینهمه موضوع درباره شعر و حماسه ریخته بود، چرا دقیقا این ؟ بعد یادم آمد من چند وقت بود درگیر این جمله بودم که " زنان هنوز بعد از اینهمه سال  حقوق خود را بدست نیاوردند ، برای همین همیشه اولویت هایشان در نوشتن داستان ، حقوق از دست رفته شان است. چون زنان هنوز به حقوق های اولیه شان نرسیدند نمی توانستند یک غم بزرگتر، یعنی غم اجتماع را هم با خودشان یدک بکشند. برعکس مردها که غالبا از پوسته ی فردیت خود درآمدند و غم اجتماع را دارند"
بعد چون عاشق این جمله شدم دلم می خواست حتما این را یکجایی بکار ببرم ، خب چه جایی بهتر از پایان نامه ارشد .





  • گلی

عنوان به درد خوری هم پیدا نکردم

سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ

پانزده ساله که بودم ، حس ششم های خیلی قویی داشتم. این مدلی بود که اگر کسی را از بیست فرسخی می دیدم می دانستم، ته ذهنش چی می گذرد. حداقلش می دانستم درباره خود خودم چه مدلی ها فکر می کند. اما هر چقدر که گذشت حس ششم ضعیف و ضعیف تر شد. حالا اگر با یک آدم بیست سال هم زندگی کنم، آخرش نمی فهمم که ته ته ذهنش چی می گذرد ؟ نمی دانم من خنگ شدم یا آدمها پیچیده؟

شاید یک دلیلش این باشد که ایران از آن کشورهایی است که اگر خدا قدِ حضرت نوح هم عمر با عزت به آدم بدهد، هیچ وقت نتوانی آدمهای تویش را قشنگ بشناسی. ایرانی ها تکلیفشان با خودشان مشخص نیست، نمی دانند دقیقا با خودشان چند چند هستند، همین باعث پیچیده شدنشان می شود. یا حتی شاید یکی از دلیل هایش زیاد کتاب خواندن باشد، زیاد که کتاب بخوانی، سطح توقعت از آدمها بالا می رود و خیال می کنی، آدمهای واقعی هم مثل آدمهای توی کتاب هستند. اصلا یکهو به خودت می آیی می بینی زندگیت را شبیه یکی از همین کتاب ها داری می چینی. یک روز هم می رسد که می بینی، بوی گند آدمها زندگیت را برداشته و خودت خبر نداری.

همه ی این چیزها باعث می شود ، که دور خودت و دنیای بیرون دیوارهای بلندی بکشی. آنقدر بلند  که اعتماد کردن به آدمها  ، را یادت می رود .



پ ن:حالا درسته که از دستش عصبانی هستم و مثلا قهر و اینا ولی دلیل نمیشه که الان که بحث کتاب و زندگی واقعی شد،  به این فکر نکنم که ، من و او شبیه کدوم کتابیم؟ :D

همیشه دلم می خواست شبیه این کتاب نوجوونه باشیم که تهش برای هم نامه می نویسن! نامه های بلند برای مناسبت های خاص ، روز تولد، روزهای عید و ....


  • گلی

ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر .....!

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ

نمی دانم دقیقا از کی ؟ شاید در  یک سخنرانی یا روضه یا حتی همین کلیپ های صوتی یکی از همین حاج آقاهای امروزی بود که می گفت : رابطه مثل یک خیابان دو طرفه است ، مثلا تا وقتی تو به فکر حضرت حجت نباشی چطور ممکن است ، حضرت به فکر تو باشد ؟ بعد از آن موقع بود شاید، که توی قنوت نمازهایم برای سلامتی و ظهورش دعا می کردم ، شاید دلم می خواست با این کار یک وقت هایی که گره یی توی کارم می افتاد ، حداقل روی این دعاها و به فکر بودن هایش حساب باز کنم و از این حرف ها . ولی راستش را بخواهید زیاد دلم به این دعا نبود ، یعنی بیشتر از سر رفع تکلیف بود تا عشق و محبت . دقیقا مثل یک کارمند که بخاطر حقوق آخر ماهش هر روز صبح کارت ورود به محل کارش را می زند تا سر ماه ، کسری حقوق نداشته باشد . برای من دقیقا همین مدلی بود و شاید حتی بدتر از این .

یعنی از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان از آمدن امام زمان می ترسیدم . از همان حرف های بچگی که هی توی گوشمان می خواندند ، حضرت که بیاید جوی خون راه می اندازند به هیچکس رحم نمی کند و از این مدل حرف ها که بیشتر شبیه فیلم های خون آشام بود تا روز موعود . و یک وقت هایی هم با خودم می گفتم : اصلا می خواهد بیاید چکار ؟ با همه ی چاله و چوله های زندگی ، بالاخره که می توانیم روزمان را شب کنیم ، اصلا این سختی ها و بدبختی ها  بهتر از جوی خون است و جنگ و موشک و بمباران . برای همه ی این چیزها با همه دعاهای توی قنوت دلم به آمدنش نبود .

ولی این روزها ، عجیب دلم می خواهد بیاید .وقتی نمی توانی راه درست و نادرست را از هم تشخیص بدهی وقتی آنقدر همه چیز پشت دروغ و رنگ و لعاب های امروزی پنهان شده است که اصلا نمی توانی خیلی چیزها را از هم تشخیص  بدهی باید هم دلت بخواهد بیاید .اصلا بی خیال خون و خونریزی مگر تهش این نیست که بمیرم حالا چه در بیست و هفت سالگی یا مثلا شصت سالگی .  فرقش فقط چند سال دست و پا زدن توی منجلابی است که آقایان برایمان درست کردند .

همین چند روز پیش بود که توی اینستاگرام ، خانم نویسنده ، نقد کرده از فلان جشنواره ادبی توی کشور که جایزه اش را چرا به فلان نویسنده داده اند ؟ بعد شوهر خانم نویسنده برای توجیه حرف های همسرش گفته بود چرا باید جایزه ایی را توی یک کشور اسلامی به نویسنده ای داد که عکس مادرش را بدون حجاب گذاشته اند و بعد کلی درباره لاقیدی نویسنده جایزه برده گفته بود . پشت بند آن هم کلی حرف ها درباره دین و خدا و پیغمبر گفت .  تهش اگر خواننده صحبت ها ، عاقل بود باید می فهمید که منظور شوهر خانم نویسنده این است که جایزه حق زن چادریش هست و خودش که ریش یک متری دارد . با خودم فکر کردم اگر امام علی بود ، اگر امام علی ، داور جشنواره بود دقیقا جایزه را به چه کسی می داد ؟ امام علی جایزه را به قلم برتر می داد ؟ یا ظاهر نویسنده ها ؟

من از این حجم مذهبی بودن می ترسم ، از اینکه ما برای یک جایزه فکستنی بیاییم آبروی یک آدم را ببریم به صرف اینکه فکر و ایده های طرف مقابل ، شبیه ما نیست می ترسم .

یا مثلا همین سه روز پیش که امتحانم تمام شده بود و با اتوبوس داشتم می آمدم شیراز ، با خواهرم روی صندلی های جلو ، که دقیقا پشت سر راننده بود نشسته بودیم ، و ردیف کناریمان یک خانم سی و هفت هشت ساله با یک دختر خانم جوان . به طور اتفاقی حرف های راننده و شاگردش را شنیدم ، که می گفتند : خانم کناریمان را امشب سیصد و خرده ای اجاره کردند . راستش را بخواهید من از این حجم از بی حیایی می ترسم .

یا حتی همین اتفاقات برجام ، پسابرجام . چه می دانم همین حرف هایی که این روزها نقل محافل هست . صفحه های این وری ها را که می خوانم یکجوری اه و ناله می کنند ، یکجوری دولت سازندگی و اصلاحات را می کوبند ، انگار دولت " ما می توانیم"  پینوکیوی ساده لوح بود ، دولت سازندگی و اصلاحات روباه مکار .  و آن طرفی ها یکجوری خنده و شادی مبارک باشد و خدا قوت سر می دهند که انگار با تیم پکیده ی خاک بر سریمان توی جام جهانی آرژانتین را سه بر صفر برده باشد.

روحانی این روزها یکجوری توی دوربین زل می زند و می خندد و چهار توافق نامه با چین را امضا می کند که انگار ملت گوش هایشان مخملی است . راستش را بخواهید من از این حجم از دروغگویی و تزویر می ترسم .

این روزها از همه چیز می ترسم ، شده ام یک بره ی بدبخت که صاحبش را گم کرده . از حجاب ، از بی حجابی ، از شعار ما می توانیم ، از دروغ ، از خنده ، از کتاب ، از فیلم از هر چیزی که شما فکرش را می کنید می ترسم . من دلم می خواهد توی یک جوی پر از خون غرق شوم ول توی این حجم از تعصب و دروغ و بی حیایی نه !می ترسم یک روز تحمل اینهمه حرف و حدیث را نداشته باشم و آخرش دیوانه شوم .

پ ن : گوش کنید (:

  • گلی

هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ق.ظ

نجمه زارع هم میگه :

در این دنیای درد آگین نمی بینی دل من را

غم عشق تو را یک سو ، غم خود را جدا دارد !


یا حتی یه جای دیگه میگه :

.... با رمز و راز حرف نزن گیج می شوم

راحت بگو ، بگو که تو هم عاشقی هنوز !


پ ن : روز امتحان ها را با نجمه زارع و دوتا اهنگ سر کردیم !

  • گلی


  • گلی

خودم را زده ام به کوچه علی چپ تا باورم شود که نیستی !




پ ن : فصل امتحانات که نبود ، فصل ٍ جنگ های تن به تن بود با خاطراتش. درس نمی خوندیم که ، از این چیز میزای بالایی می نوشتیم کنج ٍ برگه های امتحانی . ایشالا دعا کنید قشمت بشه ، امتحانات جامع دکترا رو بدیم یه روز (:

  • گلی

.

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

من اگر جای تو بودم ، بی خیال همه ی اما و اگرهای عقلم می شدم و حتی بدون اینکه به بعدش فکر کنم ، گوشیم را بر می داشتم و مسیج می دادم : خوبی ؟ 

بعد من هم بدون اینکه به بعدش فکر کنم ، در جوابت می نوشتم :دو شبه که سرم درد می کنه ، نمی خوای بیای عیادتم ؟ 

  • گلی

برای او

يكشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ

بعضی‌ها صدایشان حکم آب و آفتاب را دارد. دانه‌‌ی نیم‌مرده هم که باشی ته خاک، بس است که ،صدایت کنند و تو تبدیل بشوی به درختی بالا بلند وسبز و رشید. بعضی‌ها هستند که اگر نگاهت کنند زیبا می‌شوی. دیده‌ای آدم کنار بعضی­ها،چه طور شوخ و نکته‌دان و ظریف و طناز می‌شود؟ دیده‌ای حضور بعضی‌ها چه طور آدم را تبدیل می‌کند به الهه‌ی شادمانی؟ دیده‌ای بعضی‌ها با سوال کردنشان کاری می‌کنند که تو جواب‌های نابی پیدا کنی که انگار تا پیش ازاین خودشان را جایی در درون تو پنهان کرده بودند و اگر " او " نیامده بود، نپرسیده بود، روحت هم از آن همه پاسخ خبر نداشت؟ دیده­ ای حضور بعضی‌ها کافی است تا تو روی دیگر خودت را ببینی؟ روی بزرگوار، بخشنده، با هوش و فهیم و مهربان و شاد خودت را ؟

بعضی‌ها کافی است باشند، تا تو خوب باشی.


مرجان فولادوند


پ ن :یکشنبه رو اختصاص بدیم به معرفی چیزای خوبی که ازشون لذت می بریم . این شما و این اولین معرفی یکشنبه یی : وب سایت خانم فولادوند

  • گلی

روحشون قرین رحمت (:

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۴۲ ب.ظ

دیدید بعضی از آدمها ، توی ذهنمون همیشه ، سرحال و سرزنده هستند و هیچ وقت نمی تونیم مثلا بیماری و ناخوشی و یا حتی مرگ رو براشون تصور کنیم . وقت هایی هم که مثلا خبر فوت یکی از این آدمها رو می شنویم همش با خودمون مثلا  می گیم: همون که صداش اونهمه ابهت داشت ، مگه میشه ؟ یعنی مرد ؟

محمد علی اینانلو برای من جز یکی از این آدمها بود ، اینقدر من این بشر رو دوست داشتم که وقتی امروز شنیدم که فوت شدن ، همش با خودم می گم : مگه این مدل آدمها هم میمیرن ؟

خدا رحمتش کنه ، چقدر دغدغه محیط زیست داشت ، یادمه هفت هشت سال پیش یه بار داشت از بی تدبیری و بی مسولیتی خانم ابتکار توی یه برنامه زنده ی تلویزیونی می گفت ، همون موقع عاشق این جسارتش شدم !


+ اللهم صل علی محمد و آل محمد


  • گلی