آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

هفت روایت خصوصی

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۶ ب.ظ

بالاخره کتاب هایم از تهران رسید ، با کلی تاخیر و معطلی و چشم انتطاری ولی خوبیش این بود که بالاخره رسید .

بیشترشان رمان های نوجوان هست ولی وقتی خواستم کتاب ها را سفارش بدهم گفتم برای خالی نبودن عریضه چند کتاب بزرگسال هم سفارش بدهم . یکی از آن کتاب ها ی بزرگسال " هفت روایت خصوصی " بود . اولین بار اسم کتاب را از محمد حسین جعفریان شنیدم سال ۹۲ به گمانم ، وقتی آمده بود شیراز .  یکهو وسط حرف هایش گفت :بزارید یکم تبلیغ خواهرمو هم کنم ، حبیبه واسه این کتاب خیلی زحمت کشیده ، حتما بگیرید و بخونید کتاب هفت روایت خصوصیش رو .

وقتی کتاب ها را خوب بالا و پایین کردم تصمیم گرفتم اول کتاب حبیبه جعفریان را بخوانم ، راستش اصلا فکر نمی کردم کتاب اینقدر فسقلی باشد تصورم از کتاب یک کتاب حجیم بود .

مرد دوست داشتنی ٍ من راست می گفت : حبیبه مشخص است برای کتاب خیلی زحمت کشیده ، خیلی خیلی زحمت . این کتاب را که می خوانم می گویم در حقش اجحاف شده که برایش رسانه ها زیاد تبلیغ نکردند و چرا حزب الههی ها طبق معمول برای کتابی  به این بکری خفه خون گرفتند ؟ و برای کتابهای سخیف مذهبی هی کنگره و متینگ و کوفت و زهرمار گرفتند .

یادم نمی آید آخرین بار با کدام کتاب گریه کردم ؟ ولی با روایت صدرالدین پسر ارشد امام موسی صدر گریه کردم ، خیلی خوب بود آنجاهایی که مدام می گفت اگر الان بیایی با تو دعوایم می شود ولی بعد که انگار بخواهد از دل پدر در بیاورد شروع می کرد به خوبی های پدر گفتن ولی باز چند خط بعد می گفت : تو برای من کم گذاشتی اگر الان بیایی با تو دعوایم می شود .
اینها را یک مرد پنجاه ساله برای پدرش می گوید ، این چیزها واقعا اشک مرا در آورد  مثلا یک جایش می گوید :


اصلا الان چه شکلی شده ای ؟ قدت چقدر آب رفته است ؟ چشمهایت چقدر کمتر می درخشند ؟ و آیا هنوز همان قدر سبزند ؟ سبز بودند ؟ یا خاکستری ؟ تو با آن صورت عجیب ، الان به یک پیرمرد ۸۲ ساله عجیب تبدیل شده ای که از در می آیی و من پسری که ۵۰ را رد کرده ام و پیرمردی شده ام برای خودم ، توی بغلت خودم را جا می کنم . چانه ام را به شانه ات فشار می دهم و می پرسم چرا اینقدر کم بودی ؟ چرا من آنی نیستم که باید باشم ؟ چرا تو آنقدر در آن ناکجا آباد ماندی که من هم برای خودم پیرمردی شدم ... در حالیکه می شد که نمانی ؟ در حالیکه من "باید" می توانستم کاری برایت بکنم و نکردم !


::: هفت روایت خصوصی ( برش هایی از زندگی امام موسی صدر ) | حبیبه جعفریان | انتشارات سپیده باوران

  • گلی

حضرت خدا

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۴ ب.ظ

سلام حضرت خدا !

دیوانه برایش فرق ندارد ساعت چند باشد،باران که بگیرد بغلت میکند رأس ساعت هرچند . مثل آن سال کنار آن مغازه.. بعدها تو شدی "خدای بزرگ"،رفتی زیر چتر قایم شدی . من هنوز همان دیوانه ام حضرت خدا .... فقط کمی لک لک شده ام ، پی باران میگردم ، باران را که پیدا کردم می آیی باز بغلت کنم رأس ساعت هرچند؟


خسته



  • گلی

نیازمندیم

يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۹ ب.ظ

نیازمندیم به یک همراه ، ترجیحا خانم ، ساکن شیراز ، دارای روابط عمومی بالا ، خوش صحبت ، اهل فیلم ، اهل پیاده روی عصرانه به وقت پاییز  -  برای دیدن فیلم های انجمن فیلم علوم پزشکی شیراز



+ این چند روز خودمان را خفه کردیم با این آهنگ (کلیک کنید )

  • گلی

از قدیم گفتن : آرزو بر جوانان عیب نیست !

شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ
چند روزی هم هست یک فکری عجیب توی ذهنم بالا و پایین می شود ، اینکه کاش یک جمع دوستانه ی فابریک بودیم تا ایده هایمان  را دسته جمعی تبدیل به نوشتن کنیم .
مثلا کاش یک دفتر کار نقلی  داشتیم ، بعد هر روز مثل یک کارمند وظیفه شناس سر ساعت حاضر می شدیم ( صرفا برای اینکه سفت و سخت در بندش باشیم ) و با یکدیگر  روی طرح های داستانیمان کار کنیم . بعد خودمان کم کم با پیشرفت کردنمان ، یک انتشاراتی می زدیم تا اینقدر قر و فر های انتشاراتی ها را نبینم ، مثل همین سید مهدی شجاعی که چون خودش انتشاراتی دارد هر خزعبلاتی را توی حلق مردم می کند و کسی هم بهش نمی گوید بالای چشمت ابروست .
خلاصه اینکه خیال پردازی های ما تا آنجا پیش رفت که تا به الان صد تا کار کودک و نوجوان دادیم بیرون و هزار و یک طرح در دست آماده داریم ، کلی قراداد هم با این موسسات فرهنگی آموزشی بسته ایم ، که بخاطر شلوغ بودن سرمان ، هرکدامشان حداقل یکسال توی نوبت هستند و تعداد  دوست های فابریک نویسنده تا الان چهل و چهار تا شده  و آن دفتر کوچک اولیه شده یک موسسه ی پنج طبقه !

ولی چون هیچ کس را پیدا نکردم تا این ایده های ناب را باهاش تقسیم کنم ، ایده ام را از بیخ و بن نابودش کردم .
خب بالاخره ذهن خیال پرداز همین مشکلات را هم دارد (:
  • گلی

(:

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

در شلختگی ما همین بس .... البته این روزهای خوبش هست ، روزهای پیچیده تر از این را هم داشتیم (:




شلختگی

  • گلی

والا به قرآن :|

پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

یه جوریم موهام می ریزه ، انگار مقصر اینهمه بی بندباری و بی حجابی منم !

  • گلی

به نظرم بهشت یک جایی است شبیه خیابان ارم شیراز ، یک جایی که می توانی راه بروی و فکر کنی ، راه بروی و فکر کنی ، راه بروی و حتی فکر نکنی ......




+ عنوان از کتاب  "اتاق پرو " مهدی اشرفی البته با کمی تغییر


رفته ای

و تنها خاطره ای

که به جا مانده

دست های من هستند !

  • گلی

کاش عادت کنیم به بی عادتی !

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

بیژن  نجدی یک کتابی دارد به اسم "  یوزپلگانی که با من دویده اند  " این کتاب را خیلی سال پیش خواندم ، راستش را بخواهید زیاد بیژن نجدی را دوست ندارم ولی توی این کتابش یک داستانی که دارد که عجیب من دوستش دارم .

داستان درباره یک اسب وحشی است ، اسب وحشی از خدا چه می خواهد ؟ یک زمین وسیع که فقط بتازد ، اما مزرعه دار دلش یک اسب آرام سوار می خواهد . ولی اسب توی سرش تازیدن است ، به دختر مزرعه دار سواری نمی دهد ، مزرعه دار عصبانی می شود و به اسب یک گاری می بندد که از او یک اسب بارکش بسازد ، ولی اسب در خیالش می تازد مثل هر اسب آزاد و وحشی .

روزی که همه چیز برای فرار اسب مهیاست ، روزی که اسب می تواند به آرزویش برسد - ولی دیگر اسب میلی به فرار ندارد ، اسب با گاری کنار آمده و گاری را جزیی از خودش می داند :


من دیگر نمی توانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم . اسب دیگر نمی توانست بدون گاری بایستد یا راه برود .... من دیگر نمی توانستم ....

اسب ....

من ....

اسب


حکایت ما آدمها همین است ، سالها برای  یک چیز می جنگیم ، روزها و ساعت ها برایش تلاش می کنیم ، ولی روزی که در یک قدمی آرزویمان هستیم ، به خودمان می آییم  و می بینیم  که به وضعیت فعلیمان عادت کردیم و دیگر میلی به چیزی که در آروزیش بودیم - نداریم !

  • گلی

ذکر امروزمون هست (:

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۶ ب.ظ

در زندگی ، جایی بایست که همیشه ببینمت !

  • گلی

شما این ها را یادتان هست ؟

جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۳ ب.ظ

از وقتی یادم هست که وارد دنیای مجازی شدم یادم می آید عاشق وبلاگ خواندن بودم ، به یک شکل عجیب غریبی از هر نوع وبلاگی را می خواندم و چقدر از بعضی هایشان لذت می بردم و از بعضی هایشان چیز یاد گرفتم ، آن موقع ها خودم وبلاگ نداشتم ولی بیشتر وقت نت گردیم را به وب خوانی می گذراندم ، روزهای خوبی بود روزهای دانشگاه . مهندسی نرم افزار می خواندیم آن روزها ، استاد مثلا داشت درس می داد من نت می خواندم ولی عجیب همان موقع ها ادبیات و نوشتن را دوست داشتم .

الان که دارم نگاه می کنم خیلی از اطلاعات عمومیم را از همین وب خواندن داشتم . برایم هم فرقی نداشت که طرف از چی می نویسد ، همین که می نوشت برایم لذت داشت !

امروز داشتم دنبال اسم یک خانم وبلاگ نویس می گشتم و اسمش را مدام سرچ می کردم که اگر بشود کمکم کند توی نوشتن یک مسئله ی پژوهشی . با سرچ کردن اسمش به این صفحه رسیدم ، اسم وبلاگ نویس های قدیم را که دیدم دلم یاد حال و هوای آن روزها را کرد ! بعضی هایشان را به کل یادم رفته بود من از میلاد احرام پوش چقدر مطالب کامپیوتری یاد گرفتم ، زهرا اچ پی را هنوز یادم هست ، هنوز که هنوز هست دست به قالب وبلاگش نزده ، کیبرد آزاد ،یادم هست وبلاگش سال ۸۸ ، اگر اشتباه نکنم فیلتر شد . وب نوشت ابطحی که هر وقت آنرا می خواندم ، عصبی می شدم دو تا فحش می دادم و از صفحه ش خارج می شدم . بعضی هایشان را اینجا نام نبردند مثل شاهوار ، نارنجی ، زنگوله و خیلی های دیگر که الان بکل فراموششان کردم .

هیچ وقت برای خیلی هایشان  حتی یک کامنت ندادم ولی الان که اسمشان را دیدم ، انگار مثلا یکی از آشناهای زمان دورم را دیدم .

قبلا فضازی مجازی برای خودش برو بیایی داشت ها !


  • گلی