آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

پنجشنبه خود را چگونه می گذارنید ؟

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ق.ظ

همان اول کار که دفتر آمدم از طرف یکی از مراجعه کننده ها ، یک کتاب جلال آل احمد هدیه گرفتم ، هدیه هدیه هم که نبود ولی وقتی خانم مراجعه کننده دید ، زیاد دارم ازش درباره کتاب می پرسم گفت :  واسه تو !


بعد از آن ، البته قبلتر از آن هم داشتم یک تست خودشناسی انجام می دادم ، جالب بود ،  خواستید شما هم انجامش بدهید اینجا کلیک کنید . کهن الگوی من شد ، معصوم و عاشق  و اما کهن الگوی شما چی بود ؟ 

و در آخر دارم این وبلاگ را می خوانم ، وبلاگ آرامی است بهتان پیشنهاد می دهم حتما مطالبش را بخوانید

  • گلی

امروز داشتم فکر می کردم ، که خیلی از اتفاقاتی که پیش آمد شاید بخاطر این بود که من  با خودم ، با دلم رو راست نبودم .  یعنی می دانم یک جاهایی را اشتباه کردم ولی آنقدر ها هم شجاعت نداشتم  ، که این اشتباهات را بپذیرم . نه اینکه حالا همه ی اشتباهات از سمت من بود نه ، ولی می توانستم خیلی از اتفاقات بعدیش را مدیریت کنم .

یا حتی  مثلا اینکه می توانستم  خیلی راحت زل بزنم توی چشمهای کسی و بگویم : من اشتباه کردم . حالا درست که می توانستم حرفم را  به همین جا ختم نکنم و در ادامه ش بگویم : حالا من اشتباه کردم ولی تو هم آنقدر شعور نداشتی که این  اشتباه را هی بزرگ و بزرگتر نکنی تا یک خطای  کوچک شبیه یک کلاف سردرگم نشود و حتی  کلی سرش غر بزنم و توپ را توی زمین آن بندازم و بقیه ماجراها . ولی خب می دانید ما ایرانی ها یک اخلاق بدی داریم اینکه هیچ وقت یاد نگرفتیم و یادمان ندادند که معذرت بخواهیم و همیشه ترسیدیم از اینکه اگر از کسی معذرت بخواهیم طرف مثلا گستاخ و افسار گسیخته می شود .

خب این یک اشتباه محض است و برای همین است که همه مان یک وقت هایی بدجوریی مثل خر توی گل گیر می کنیم .

  • گلی

:|

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ب.ظ

من قبل از اینکه سیستم را روشن کنم ، کلی ایده توی ذهنم دارم که بنویسم ولی بعد از اینکه صفحه ی ورد را باز می کنم ، دو ساعت تمام زل می زنم به صفحه ی خالی  ولی یادم نمی آید قرار بود چی بنویسم .  تازه از سر بیکاری   هر صفحه ی نت را N بار رفرش می زنم . خب نتیجه ی دوساعت پیش با کلمه ها ور رفتن  تا همین  الان که در خدمت شما هستم می شود ، یک صفحه ی ورد که آن هم نه سر دارد نه ته .



  • گلی

بدون شرح

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ق.ظ

به قول مرحوم مارکز ، زندگی همان چیزیست که در خاطرمان می ماند تا بعدها به یادش بیاوریم و روایتش کنیم’. و من خاطره هایم دارد ته می کشد. درست شده ام مثل اینهایی که در کل زندگی چندتایی خاطره بیشتر ندارند و الان حدود نیم قرن است در هر محفلی که می نشینند همانها را نقل می کنند که مثلا سی سال پیش که سرباز بوده دو نخ سیگار را از دژبانی پادگان رد کرده. دلم نمی خواهد مثل پیرمردهای بی خاطره تمام بشوم. حتی اگر شده امشب را در بازداشتگاه پلیس صبح کنم.


متن کپی شده از اینجا

  • گلی

بی عنوان

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ

برسه روزی که دیگه ، دل آدم بی خود و بی جهت نگیره !

  • گلی

او

چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۰۱ ب.ظ


مین لی پرسید : ازش سوال نکردی ؟ فکر نمی کنی عجیب است که فقط گاه گاهی او را می بینی ؟ تازه ... تو هرگز به دیدنش نمی روی و فقط او به دیدن تو می آید ؟ و چه طور از چیزهای مهمی مثل اینکه شاه فردا کجا می رود  خبر دارد ؟ اون دختر واقعا کیه ؟


پسر به سادگی جواب داد : دوستم است همین  و همین برایم بس است ! **




 **رمان نوجوان : جایی که کوه بوسه می زند بر ماه / گریس لین / پروین علی پور / انتشارات افق

  • گلی

او

سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ

خاطرات مثل آفتاب هستند ، گرمتان می کنند حس خوبی می دهند اما نمی توانید آن ها را نگه دارید .




رمان نوجوان : ماه بر فراز مانیفیست / نشر افق / کلر وندرپول / کیوان عبید آشتیانی

  • گلی

با تو می شد مثل دیروزها خندید !

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ

شما ها را نمی دانم ولی ما قدیم ها خوشحال تر بودیم ، قدیم تر که می گویم منظورم سال ۸۱ این ها هست ، آخرین سالی که دورهمی های خانوادگی را یادم هست . سال ۸۱ انگار خیلی چیزها سرجایش بود . آن موقع ها هنوز بی بی زنده بود بابا محمد بود ، دایی نجم الدین ، خاله فاطمه ، دایی حاجی هنوز زنده بودند . آن موقع ها رنگ زندگی هایمان یکجور دیگر بود ، هنوز یادم هست عید ها بی بی و بابا محمد انتظار پنج دختر و پسر شهر نشینش را می کشیدند  که همه مان توی آن روستای کوچولو دوباره دور هم جمع شویم ، هنوز چشمهای منتظر بی بی به در را یادم هست که منتظر پسر بزرگش (دایی حاجی ) بود . اینکه یکهو همه مان جمع می شدیم و ماشین هایمان توی آن حیات درندشت جا نمی شد ، کباب های دورهمی توی حیات ، نان پختن خاله ، بروبیایی آشپزی توی آشپزخانه ، مشاعره های شبانه ، بازی های اسم و فامیل ، معماهای پیچیده ی دایی نجم الدین ، باران های دانه درشت ، و از همه مهم تر دل خوشی که داشتیم . اصلا انگار سال ۸۱  ،  همین دیروز بود .

یک وقت هایی برای رفع خستگی هم که شده ،  باید خدا این لطف را در حقمان می کرد که مثلا برگردیم عقب ، دوباره مثل قدیم دور هم جمع شویم ، و بعد از یک دورهمی خانوادگی دوباره با لبخند برگردیم سمت  خانه هایمان .

  • گلی

امریکا ، امریکا مرگ به نیرنگ تو :D

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۹ ق.ظ

از دیروز تا حالا این بروبچ امریکایی از اقصی نقاط امریکا  ریختند توی وبلاگ من و ول کن ماجرا هم  نیستند (البته قبلا هم بود ولی دیگه نه به این شدت ) .

فکر کنم امریکایی ها فهمیدند قرار است من یک نویسنده محبوب سال های آینده شوم بخاطر همین ریختند اینجا آمار بگیرند :D یعنی یکجوری هم دارند رصد می کنند که آدم معذب می شود دو کلام حرف با هموطنانش بزند ، خیلی زشت هست که این مدلی فال گوش می ایستند . خب با این رصد کردن ها من چه مدلی بگویم که مثلا از محمد رضا زائری متنفرم ، یا مثلا فلان فیلم مذهبی این روزها  را دیدم و خیلی خارجی وگلادیاتور مآبانه بود ، اما قبل از هرچیزی من باید به برادرهای و خواهری بالای امریکایی بگویم : ما ایرانی ها گوشت هم را می خوریم ولی استخوان هم را دور نمی ریزیم بعله :D

دوم اینکه اگر یک روزی توی خبرگزاری های رسمی و غیر رسمی اعلام کردند ، که یک نویسنده  خوش ذوق  و خیلی آینده دار ترور شد ، بدانید و آگاه باشید که آن نویسنده کسی نبود جز من و  کار ، کار امریکایی هاست .

 و از آنجایی که سی دی های مرتضی پاشایی بعد از مرگش بیشتر فروش داشت  و کتاب اتحاد ابلهان تا قبل از مرگ نویسنده ش هیچ کدام از انتشاراتی حاضر به چاپش نشدند ولی بعد فوتش نه تنها چاپ شد بلکه یکجوری هم فروش رفت که توی این مجال نمی گنجد  ، باید بهتان بگویم که رمان نوجوانی که قرار بود بنویسم ، تا فصل پنجش را کامل کردم و توی داریو D لپ تاپم هست ( یک خورده یی درایو D  شلوغ است ولی با یکم تلاش و پیگیری می توانید پیدایش کنید ، دلم می خواهد توی مسیر پیدا کردن فایل رمان خسته نشوید و با ایستادگی کامل به راهتان ادامه دهید تا جستجوی کاملش ) بعد همین رمان نصف و نیمه را چاپ کنید  به دهید دست نوجوانان این مرز و بوم ، اطمینان دارم همین رمان ناقص خیلی می تواند تاثیر گذار باشد .  در آخرش هم بنویسید وعده ی ما بهشت برای ادامه رمان .


خلاصه اینکه اگر نامهربان بودیم رفتیم .



  • گلی

حکایت حوزه هنری استان فارس خاک بر سر

يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ق.ظ
یعنی اعتماد به نفس بچه های حوزه هنری فارس  تو حلق صدام . یک آگهی برای کلاس های داستان نویسی مجید قیصری زده اند بعد یک تلفن ثابت و یک شماره همراه  برای پرسیدن اطلاعات  ، زیرش نوشتند . تلفن ثابتش را که جواب نمی دهند همراهش هم خاموش است و اما آدرس را این مدلی نوشتند : خیابان لطفعلی خان زند حوزه هنری استان فارس . یعنی اینقدر به خودشان ایمان دارند که نگفتند جنب مثلا فلان چیز و بهمان چیز .
 ما که بعد کلی تماس گرفتن و از آنها جواب ندادن خیال کردیم شاید دسته جمعی مرده اند ( که ای کاش می مردن )  زد به سرمان که حضوری برویم سروقتشان ، در آن زمانی که گفته بودند رفتیم ، آدرسشان آنقدر سرراست بود که از هرکسی می پرسیدیم که این خراب شده کجاست بلد نبودند فقط یک پسر از این تینجیر مامانی ها بلد بود که خدا در دنیا و آخرت خیر ببیند وقتی هم رسیدیم اسم هر کسی را که می بردیم می گفتند امروز نیامده ، یعنی یک ملت نیامده بودند سر کارشان ، خاک بر سرشان واقعا . و در آخر کاشف به عمل آمده اسم مجید قیصری فقط تزییینی بوده در تبلیغات کذایی .
آقای مسوول اصلا تا بحال اسم مجید قیصری بیچاره را نشنیده بود ، آقای مسوول وسط حرف هایش یکهو بدون هیچ مقدمه یی زل می زند توی چشمهایم  و ازم می پرسد  با آقای ط  نسبتی دارید ؟ گفتم می شناسم ولی نسبت نه . چطور ؟ گفت چقدر شبیه ایشون هستید ! از قیافه متعجبم هیچی نگویم بهتر است . آخرش با کلی تجربه های شخصی پاسم داد به یک آقای خ نامی که ایشان سواد علمیشان در حد ٍ طاهای ما هم نبود فقط نمی دانم آن دخترهای ندید بدید چرا  هی استاد صدایش می زدند !
خلاصه اینکه : خدایا آن  موقع که داشتی سٍمت های دولتی و ایضا مفت خوری را تقسیم می کردی واقعا من یادت نبودم ، چطور دلت آمد یک مشت احمق را این مدلی اعتبار ببخشی ها ؟
  • گلی