آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

اثیری یا لکاته ؟

شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ق.ظ

مرد ایرانی، زن را دو جور بیشتر نمی‌تواند ببیند؛ یا اثیری یا لکاته. یا دور و دست‌نیافتنی و خیال‌انگیز و الهام‌بخشِ هنر و لایق عشق، یا زمینی و دم دست و مصرف‌شدنی و پیش پا افتاده. و من فکر می‌کردم که کدامم. اثیری که نیستم. لابد لکاته. پرسیدم: «برای تو من چی هستم؟» خندیدی.*



پ ن : یک وقت هایی هم با خودم فکر می کنم ، کاش سال ۸۸ را کلا از تاریخ و تقویم ایران پاک کنند ، مثلا توی هیچ تقویم کشوری سال ۸۸ نبود یعنی دقیقا سال ۸۷ که تمام می شد ، می پریدیم سال ۸۹ . هر کی هم ازمان پرسید  چرا کشور شما این مدلی است ؟ چرا بعد ۸۷ پریدید ۸۹ ؟ می گویم بسکه نحس بود برای کشورمان ، برای هرکدام از مردم هم نحسیش را یکجوری نشان داد .


*متن اولی از این صفحه برداشته شده ، چه داستان خوبی هست  این داستان ، حالا کاری به محتوایش ندارم ولی در کل فرم نوشتنش خیلی خوب بود .


  • گلی

کلا داره توی این کشور استعدادم هدر میره :D

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۳ ب.ظ

همه چیز از رفتن کسی شروع شد

که ماندن را

بلد نبود .......!




پ ن : این شعر زیبا و فاخر و از دل برخواسته رو  کنار شعر مهدی اشرفی : همه چیز از گرفتن دست کسی شروع شد که دست نداشت ! نوشتم . خدایی من شاعرترم یا مهدی اشرفی؟  اصلا شعرش نه مفهوم داشت و حتی نه سر داشت نه ته . جالبیش اینجاست  کتاب مهدی اشرفی چاپ  پنجمش هست ، کلا خدا شانس بده والا  !

  • گلی

گریه بر هر درد بی خنده ، خطاست !

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

از بین کتابهایی که سفارش دادم ، کتاب "  تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید "  هم بود . کتاب را به دو دلیل خریدم یکی تبلیغ کتاب توسط دوست های نویسنده و دومی فقط بخاطر اینکه دلم می خواست ، رمان نوجوان ایرانی بیشتر بخوانم . اولش خیال می کردم ، اینهمه تعریف اینجا و آنجایی که راه انداخته اند طبق معمول بیشتر برای دوستی با آقای نویسنده است و مثل همیشه ما ایرانی ها چون دوستمان یک کتابی چاپ کرده عزممان را جزم می کنیم ، که کتاب بفروشد حالا مهم نیست این کتاب خوب است یا نه و صرفا چون دوستمان است پس باید فروش برود و این مهمترین هدف ما ایرانی ها در تبلیغ هایمان است ولی با کمال تعجب دیدم که این کتاب ، کتاب خیلی خیلی جالبی بود .

کلمات و ترکیبات کتاب خیلی نو  است و خیلی زمخت و بی ریخت مثل خیلی از کتاب های دیگر نیست و این برگ برنده ی کتاب است حداقل برای منی که دلم ترکیبات جدید می خواهد این کتاب خیلی خوب بود .

کتاب یک کوچولو تم فلسفی دارد و این هم از جذابیت های کتاب است خب شاید این هم بخاطر فلسفه خواندن جناب نویسنده است .

خب این هم بخش های از کتاب که من دوست داشتم :


::: خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد .

.....

اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند .


::: من یک چیزی درباره ی چشم ها فهمیده ام . اگر به آن ها بگویید فلان چیز را نبین ، حتما می بینید . هیچ وقت با چشم هایتان درباره ندیدن چیزی صحبت  نکنید اگر خواستید چیزی را نبینید بدون اینکه با چشم هایتان صحبت خاصی داشته باشید فقط پلک هایتان را روی هم بگذارید و ببندیشان .


::: پس کی آن اول مهری می آید که در آن همه ی بچه ها وسایل شان نو نو است ؟


::: بغض راه گلویم را بسته بود یاد تو افتادم یاد لبخندها و مهربانی های تو یادم آمد چطور با همین چادر ، فصل ها را برایم عوض کردی هر وقت هوا سرد بود و برف بود و زمستان چادرت را روی سرم می کشیدی و برایم همه جا تابستان می شد . هر وقت آفتاب روی سرم می تابید و توی ایستگاه اتوبوس کله ام داشت می پخت ، سایه چادر تو برایم بهار بود .

مامان جان تو از همه قشنگ تری من را ببخش به امید آنکه با همان چادر خاکم کنند .



تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید | حمید حاجی میرزایی |  نشر چکه



  • گلی

اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

 اگه کسی رو دوست دارید ولی نمی تونید بهش بگید ، اگه از این آقایون هستید که باید کلمه ها رو با منقاش از توی دهنتون بکشن بیرون مخصوصا اگه در مورد عشق و عاشقی باشه ، اگه از این دخترهای با حجب و حیا هستید ، که دلتون می خواد خیلی غیر مستقیم و زیر پوستی به یکی بگید دوسش دارید ولی امان از همون حجب و حیا ، و کلی اما و اگرهای دیگه که مانع ابراز علاقه تون به یکی میشه . این یکی حتی می تونه پدر و مادر یا حتی دوستون هم باشه ، بهتون پیشنهاد می دم فقط کتاب " اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم "را بهش هدیه بدید . این مدلی  خیلی شیک و مجلسی حرفتون رو زدید ، تازه اگه دیدید طرف اصلا علاقه ی به این دوست داشتن نداشت ، بازم خیلی شیک و مجلسی می تونید بزنید زیرش  چرا ؟ چون شما فقط یه کتاب اونم برای ترویج کتاب خوانی هدیه دادید اون خودش ذهنش معیوب بود و به خودش گرفت بعله ...



پ ن : فقط حیف که دیر این کتاب رو کشف کردم !


  اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم  | ترجمه طوبی سادات جزایری | نشر بدون

  • گلی

من ِ عینکی

سه شنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ

خوبی عینکی بودن می دونید چیه ؟

اینکه وقتی گریه می کنن ، کسی قرمزی چشمهاشونو نمی بینه و نمی فهمن که  گریه کردن .

  • گلی

خدا خانه دارد (:

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

دایی خدابیامرزم همیشه می گفت : اگه خدا بهمون یه عمر طولانی بده همه چیزی رو با همین دو چشم می بینیم .

دایی راست می گفت هر چقدر از خدا عمر گرفتم ، خیلی چیزها دیدم که بعضی هایشان عجیب غم انگیز بود  . اینکه توی این زمانه هر چقدر بی چیز تر باشی ، قدر و منزلتت بیشتر است .  اینکه آدم ها آن چیزی نیستند که نشان می دهند . آدم ها حتی آن چیزی نیستند که بقیه می گویند ، آدم ها چیزی هستند که بقیه نمی گویند .

شما هر روز کلی آدم می بینید که زندگی بعضی هایشان برایتان حسرت است ، توی ذهنتان عجیب دست نیافتنی هستند ولی همین آدم ها برعکس هیچ چیز نیستند . چرا ؟ چون این آدمها انگار گره خوردند به یک رانت که دلشان می خواهد دیده شوند و چقدر خوب هم دیده شدند ، بسکه هی پول مفت بیت مال (که البته بیت الحال برایش کلمه ی  قشنگتری است ) را صرفشان کردند و انقدر پول صرف آدم های بی چیز شد که آنقدر بزرگ شدند که چشم هممان را گرفت و برعکس یکسری آدم نجیب و سر به زیر بودند که آن طوری که باید دیده نشدند چرا ؟ چون اجیر پول و رانت و رفیق بازی نبودند .  آرام آمدند ، نجیب رسالتشان را انجام دادند  و متین کفش هایشان در آوردند و از ذهن خیلی هایمان رفتند .

خانم مرشدزاده از آن آدم های دسته دوم هستند .  همان قدر نجیب و همان قدر متین . از آدم های نجیب چه انتظاری دارید ؟همان قدر که  کلماتشان و کارهایشان نجیب هستند ، خودشان هم نجیب هستند و  خودشان را توی چشم بقیه نمی کنند که دیده شوند .

اصلا مگر می شود کتاب "خدا خانه دارد " و " به پسرم " را خواند و به نویسنده ش ایمان نیاورد .

چند تا نویسنده می شناسید که کلماتش ادا و اطوار نباشد ، چند تا نویسنده می شناسید که صاحب این کلمات باشد و خودش هم قد کلماتش نجیب باشند و متین .

برعکسش را زیاد دیدم اینکه نویسنده هایی دیدم که هیچی نیستند ولی تا دلتان بخواهد ،  برایش بلند شدند چون وصل بودند به فلانی ها و بهمانی ها .

اصلا خودتان  برشی از کتاب "خدا خانه دارد " را بخوانید و قضاوت کنید .



  • گلی

سیمین جان

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ب.ظ

روح خانم سیمین دانشور قرین رحمت . این نویسنده ی نازنین یک جای کتاب سووشون می گوید :


  آدم باید در این دنیا یک کار بزرگتری از زندگی روزمره کند . باید بتواند چیزی را تغییر بدهد . حالا که کاری نمانده بکنم ، پس عشق می ورزم .



پ ن : کتاب سووشون را که می خوانم ، به خودم نهیب می زنم که حیف آنهمه وقتی که صرف ادبیات خارجکی ها کردم. اصلا شان نزول ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم ، همین حکایت کتاب خارجکی ها و کتاب سووشون هست !


سووشون | سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی

  • گلی

سووشون

يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ
دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده ی دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه ی پر از غنچه است . اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه های پلاسیده می شوند . آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست ، برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است . *


پ ن : یه سری چیزهایی بدیهی توی زندگی هست ، مثل همین متن بالا ، که مدام باید با خودت تکرارش کنی ، و  هربار با خودت تکرارش کردی ، هنوز می تونی چیزهایی نو و بکری از تویش پیدا کنی !





* سووشون | سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی
  • گلی

اعصاب نمی زارن برا آدم که :دی

شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ب.ظ

یک کوره های آدم سوزی بود ، که جنگ جهانی دوم کلی یهودی را تویش ریختند و سوزاندند . کاش دو سه فقره اش را هیتلر جان می فرستاد ایران ، تا بعضی از آدم ها *را تویش می انداختیم تا جزغاله شوند و اگر خدا بخواهد نسلشان منقرض می شد بسکه بعضی ها احمق هستند و لج درآر .




* :  این آدم ها استعاره از قشر خاصی از ایرانی ها است  ولی چون امریکایی ها اینجا رفت و امد دارند از اسم بردن این قشر خاص معذوریم ، خودتون این بعضی ها را حدس بزنید دیگه !

  • گلی

جمعه هفته پیش ، رفته بودیم بابا کوهی . وقتی قله های موفقیت را با کلی مشقت طی کردیم و بساط صبحانه مان را پهن ، یک دخترک که بغل دست ما نشسته بود و  همان طوری که دود قلیانش را هی توی حلق و دل و روده ما می کرد به نمی دانم کی رو کرد و گفت : پرچم دهه هفتادی ها بالاست ها !

به دوستم اشاره کردم و گفتم ولی ما دهه شصتی ها  آنقدر خسته و رنجور شدیم ، که خیلی وقت است بی خیال پرچم و درفش شدیم و فقط منتظر یک جای آرام و ساکت هستیم که بی دغدغه سرمان را بگذاریم و بمیریم !




  • گلی