آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما مثال نقضیم همیشه :|

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۵۳ ب.ظ

می دانید دنیا همیشه یک جایش می لنگد ، مثلا همیشه توی گوش ما می خواندند و هی کارشناس های عصا قورت داده و حاج آقا و آقاهای کت شلواری می آوردند توی تلویزیون که موقع ازدواج دخترهایتان به آقای داماد سخت نگیرید و فلان و بهمان .  نه اینکه پدر و مادر من خیلی بچه های حرف گوشی کنی هستند همین منوال را می خواستند پیاده کنند .

خواهرم قرار است عید غدیر ازدواج کنند چند روز است دنبال تالار و از این خزعبلات هستند  ، هر باغ و تالاری که می روند  خانواده عروس که ما باشیم بیشتر حرص می خوریم تا باغ هم قیمتش مناسب باشد و هم باقی ماجرا ولی از آن طرف آقای داماد هی دنبال باغ و تالارهای آنچنانی هستند  با قیمت های سرسام آور  و جالبتر ماجرا اینجا است ، دیشب که خواهرم می خواست خرید لباس و این ها کند مادرم همراهش بود ، به خواهرم گفته بود حق نداری لباس مارک برداری و سعی کن چیزی را انتخاب کنی که قیمتش مناسب باشد فکر می کنید چی شد آخرش آقای داماد زل زد توی چشم خواهرم و  گفت این چیزهای بنجل چیه بر می داری ؟ قیافه خواهر و مادرم قاعدتا توی همچین شرایطی باید شبیه آن اسمایل صاف شده بلاگفا باشد . تا همین حد بیچاره و طفلکی و حیونکی .

خلاصه باید به آن کارشناس های که همیشه یک ور ماجرا را می بیند ،  گفت : همه چیز را هی نکند توی پاچه خانواده عروس بیچاره ، بعضی موقع ها کرم از خود خانواده داماد هست !

  • گلی

داستان تریسی بیکر

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

دارم یک رمان کودک می خوانم به اسم " تریسی بیکر " از این کتاب هایی است که با کلمه ها و جمله هایش می خندی ولی یکهو وسط آن خنده ها یک غمی تالاپی می افتد ته دلت . یک وقت هایی هم به این فکر می کنم ، این خارجکی ها چطوری این مدل غم ها را با یک روکش طنز به خوردت می دهد که با خنده و قهقه عمق فاجعه را بفهمی ؟

کتاب قشنگی است ، ارزش خواندن دارد ، با اینکه کتاب کودک است ولی این ویژگی را دارد که زیر کلی از جملاتش خط بکشی مثلا :


::: عشق واقعی آن جوری که توی کتاب ها می گویند نیست ، و عشق همیشگی نیست و مردم از هم جدا می شوند و گاهی بچه هایشان را هم دوست ندارند .


::: گاهی این جور کتاب ها همان اه اه هم هستند ، ولی اگر مردم دوست دارند بخوانند کاریش نمی شود کرد .


جمله بالایی مرا مجاب کرد که دیگر به سارا عرفانی و آن آثار سخیفش گیر ندهم ، درست است که کتاب هایش پیف پیف و اه اه هستند ولی خب مردم دوست دارند بخوانند دیگر و کاریش نمی شود کرد ، می بینید یک کتاب کودک چه تاثیر ژرفی روی اندیشه های یک دختر بیست اندی ساله دارد :D

  • گلی

هی آقا هربار که شما به مکاشفه ی خود می روید ، من نگرانتان می شوم ، دیر به دیر سفر برو !




  • گلی

غمی چون کوه بر دوشم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ق.ظ

شاید ده سال دیگر ، یا حتی تا آخر همین امسال ، از کارم پشیمان شوم ولی چیزی که هست دقیقا توی آن لحظه احساس می کردم بهترین کار را انجام می دهم . آن شب یک چیزی شبیه  بغض چسبیده بود به ته گلویم ، یک بغضی که نگذاشت حرف هایم را تا ته بگویم و مجبورم کرد که سکوت کنم . وقتی داشتم توی تخت روبروی  کولر این پهلو و آن پهلو می شدم تا خوابم ببرد ، بغضم  شد اشک ! آدم وقتی بغضش اشک می شود دیگر نمی تواند هیچ حرفی بزند ، شاید برای همین بود که فکر کردم بهترین کار دنیا را انجام می دهم !

  • گلی

ازماجرای عشقت رو سفید بیرون آمدن موهایم (:

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۴۱ ب.ظ

یادم می آید یک روز ، به علی گفتم : خیلی دلم می خواهد  سه تا از نویسندگان مورد علاقه م را حتما ببینم  . این سه نویسنده کسی نبودند جز : زویا پیرزاد ، شهید مطهری و احمد محمود . خب اگر از این سه عزیز کتاب خوانده باشید ، متوجه می شوید این سه نفر هیچ ربطی بهم ندارند نه در طرز فکر ، نه در نوع کتاب و نه در هیچ چیز دیگر . ولی با همه ی اختلاف هایشان من عجیب این سه نفر را دوست دارم ولی متاسفانه دیدار من با احمد محمود و شهید مطهری به قیامت منجر شده  و این خودش اتفاق قشنگی نیست ، حالا فکر کنید توی آن شلوغی قیامت من دنیال شهید مطهری و احمد محمود بگردم ، قیامت خودش آش شوربایی است که اگر من هم بخواهم این کار را کنم و دنبال نویسنده های مورد علاقه ام بگردم قوز بالا قوز می شود .

همه ی این چیزها به کنار ، چیزی که امروز می خواهم بگویم این نیست ، می خواهم بگویم چطور شد که به شهید مطهری علاقه پیدا کردم ، یادم می آید اولین باری که می خواستم از شهید مطهری کتاب بخوانم ۱۵ سالم بود ، یادم نیست که کدام کتابش بود ولی یادم می آید اولین جملات کتاب همین جمله های عربی است که آخوندها اول سخنرانی هایشان می گویند ، راستش را بخواهید همان جا قید کتاب را زدم و با خواندن همان سه خط کتاب را بستم و گذاشتم کنار . و همیشه هم توی ذهنم شهید مطهری یک آدم دور از تصور من بود ، از این آدمهایی که خیال می کردم هزار سال نوری با آدمها فرق دارد و شاید هیچ وقت نتوانم باهاش ارتباط برقرار کنم . این ماجرا گذشت تا سه سال پیش که خواهرم کنکور داشت و تصمیم گرفت تعطیلات عید شیراز بماند و خب دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردند و گفتند که باید من پیش خواهر گرام بمانم تا خدایی ناکرده یک وقت کنکوری عزیز خانه احساس دلتنگی نکند و خب از یک تعطیلات چهارده روزه و یک آدم بی کار چه انتظاری دارید ؟ رفتم و یک مشت کتاب نخوانده از کتابخانه پیدا کردم و عزمم را جزم کردم که بخوانمشان بین کتاب ها همه جور کتابی پیدا می شد . از کتاب شعر و کتاب نوجوانان و رمان های خارجکی و ایرانی، علمی و فلسفی ، بگیر تا هرچی که فکرش را بکنید بین این کتاب ها ، آزادی معنوی شهید مطهری هم بود ، خب برعکس ۱۵ سالگیم همان جا شیفته ی طرز فکر شهید مطهری شدم یکجوری بود که انگار تازه خبردار شده بودم که من یک انسانم نه هرچیز دیگری . این روزها دارم از روی کتاب هایی که خواندم نوت برداری می کنم چون دارم روی یک داستان نوجوان کار می کنم امروز که داشتم کتاب فلسفه ی اخلاق شهید را می خواندم داشتم فکر می کردم واقعا اگر آدمی بخواهد در حق خودش ظلم کند باید کتابهای شهید مطهری را نخواند !

خلاصه اگر می خواهید شرمنده خودتان نشوید ، تا دیر نشده کتاب های این عزیز سفر کرده را بخوانید !


پ ن : خب در جریان هستید که عنوان مطلب به خود مطلب هیچ ربطی ندارد و عنوان صرفا جهت یادآوری یک چیزهایی برای خودم است (:

  • گلی

او

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۴۳ ب.ظ


    سوم شخص همیشه حاضر !




  • گلی