داشت خفهاش میکرد
بالاخره بارید. دیگه داشتم نگران اون بغضی میشدم که چند روز ته گلوش گیر کرده بود.
آسمون شیراز رو میگم.
- ۳ نظر
- ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۵۹
بالاخره بارید. دیگه داشتم نگران اون بغضی میشدم که چند روز ته گلوش گیر کرده بود.
آسمون شیراز رو میگم.
میدونید همیشه حسرت چیه رو توی زندگی داشتم؟
اینکه زندگی رو از زوایۀ بچه مذهبیها ببینیم. اون مذهبی خوبها. اونا که توی نگاهشون جز قشنگی و پاکی و معصومیت نمیبینی. همونها که یه جوری قشنگ با امامحسین حرف میزنند که انگار مقابل یه معشوق واقعی وایستادند. حاضرم هر چی از زندگیم باقی مونده رو بدم فقط یک ماه با این کیفیت زندگی کنم.
شش ساعت فیکس پای یه کار میشینی بعد نگاه ساعت میکنی میبینی بیست دقیقه بیشتر نیست که داری کار میکنی. بعد از اون ور فقط پنج دقیقه میری نت ببینی دنیا دست کیه، به ساعت نگاه میکنی میبینی یک ساعت و نیم هست در حال تحلیل چای خوردن و قربونت برم عشقمِ ملتی.
اولین روزی که رفته بودم کلاس ویراستاری. دکتر تکتک از همون میپرسید که: چرا اومدیم کلاس ویرایش.
به من که رسید گفتم: من کتابم رو که برای انتشارات دادم، ویراستارشون ویراستاری کرد و بدجور زد توی کتابم و داغونش کرد. دلم خواست ویرایش کنم که نیازی به ویراستار نداشته باشم.
دکتر به شوخی خندید و گفت: فلانی حواست به این یکی زیاد باشه.
اون روز گذشت و من ویراستار رو مثل همۀ نویسندهها یه موجود مزاحم میدیدم که الکی پول میگیره و هیچی هم حالیش نیست.
حالا کم و بیش ویرایش میکنم. خودم رو ویراستار نمیدونم؛ چون ویرایش واقعاً کار حرفهای هست و آدم خودش رو میطلبه؛ ولی توی این مدت که تفننی ویرایش کردم به نکتۀ جالبی رسیدم. اینکه همۀ نویسندهها توهم دانایی رو دارند و همه هم ویراستار رو یه موجودی مزاحم میدونند. هر نویسندهای هم که توی نوشتن داغونتر باشه این ادعا مزاحمبودن پررنگتره براش.
امروز یه کتاب خاطرات به دستم رسید که باید ویرایشش میکردم. دفتر نشر گفتن و تأکیدداشتن و قسم دادن و عجز و التماس کردن که دست نبر توی متن نویسنده؛ چون نویسندهش اصرار داره یک واو نباید به کتابم اضافه یا کم بشه. دیدم خیلی اصرار دارن گفتم باشه مریض که نیستم کار اضافه برای خودم بتراشم. گفتن فقط غلط املایی و تایپی و علائم نگارشی همین. گفتم باشه.
تصورم این بود حتماً نویسنده صاحب سبک هست و خب بدش میاد کسی هم دست ببره توی متنش. متن رو که خوندم به این نتیجه رسیدم که نویسنده توهم سبک داره؛ وگرنه این چه سبکی هست که باید یه خط کتاب رو حداقل دوبار بخونی تا بفهمی نویسنده منظورش چی بوده. یه متن ساده ها. فقط چون نویسنده ارکان جمله رو شلخته به کار برده نامفهومش کرده.
میخوام بگم ما آدمها هرچقدر توی یه حرفه بیاطلاعتر باشیم ادعامون هم بیشتره.
ما همیشه معلمهای پرورشی رو یه معلم اضافی و مفتخور میدیدیم. کتابدار رو یه آدم بیکار که چون کار گیرش نیومده اومده نشسته توی کتابخونه و... تا حالا شده که دست از لجبازی برداریم و بدون توقع و خیلی دوستانه بشینیم پای صحبت صاحب شغلهایی که بهنظرمون خیلی مسخره میان و ببینیم این جماعت حرف حسابشون چیه توی اون حرفه؟
یه رؤبایی رو زیاد میبینم؛ با سه بچۀ قد و نیم قد توی کتابفروشی هستم. یه پسر شش ساله، یه دختر سه ساله و یه پسر شش ماهه که توی کالسکه است. دختر و پسر میرن کتاب انتخاب میکنند و میان و اصرار دارن همون جا بخونم براشون. از توی کالسکه یه زیرانداز کوچکی در میارم و کنار دیوار پهنش میکنم. انگار عادت داریم به این یهویی یه جا نشستن و بساط کردن؛ پس بیخیال نگاه آدمها و زمان و مکان میشینیم روی زمین. من وسط میشینم. پسر ششساله سمت راستم. دختر سهساله سمت چپم. پاهام رو هم دراز کردم و پسر ششماهه روی پاهامه. دستم دور گردن پسر ششساله است. سر دختر روی شونههامه و براشون کتاب میخونم.
گوشیم زنگ میخوره پسر شش ساله آدرس میده. یه ربع بعد یه آقایی با یه ماشین باکلاس مشکی میاد دنبالمون سوار میشیم و میریم.
خیلی واضح و شفاف این رؤیا رو بارها و بارها دیدم.