آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۹۹ مطلب با موضوع «مادام بوکتا» ثبت شده است

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۰ ق.ظ

تنهایی خیلی سخت است شبانه، سخت تر از زندگی بی رویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمی کند. کم کم می آید پایین و آن وقت تنهایی از همه چیز سخت تر می‌شود. می فهمی ؟



:::پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۷ ق.ظ

کاش مرده بودی، اما نرفته بودی، چیزهای خوبت برایم زنده می ماند و بس بود برای بقیه عمرم. اما رفته بودی و هیچ چیز خوبی از تو باقی نمانده بود.



::: پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۴ ق.ظ

راه‌مان جدا شده بود ازهم؟ از کی ؟ چه‌طور؟ یادم نیست. شاید از همان روزی که نشستی روبرویم و گفتی فکرهایت را کرده‌ای و دلت می خواهد دکتر باشی و استاد باشی و دانشمند. گفتی راهش این است که بروی و من به‌جای این‌که کاری کنم  که یک نفر باشیم با یک زندگی، به‌جای اینکه بگویم هر تصمیمی که بگیری کنارت می مانم، خودم را جدا کردم از تو و گفتم هر کاری راحتی بکن، جلوت را نمی گیرم.



پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

پاییز فصلِ آخر سال است

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۹ ب.ظ

باید به چیز خوبی فکر کنم. مثلا به تو. به تو که فکر می کنم، مغزم به هیچ جای ناآرامی نمی‌پرد. مثلا تو هستی و نشسته ای کنارم و داری مرا می‌رسانی سر‌کار. مثلا من چند وقت بی‌کار بوده‌ام و تو توی این چند وقت صبح‌ها می رفتی و عصر که بر می گشتی، خانه مرتب بود و غذا آماده. مثلا من در این چند وقت بی‌کاری، خانم خانۀ تو بودم. مثلا می‌گویی: حالا که می روی سرکار، مجبوریم غذای بیرون بخوریم دیگر؟

مثلا من می خندم و جوری نگاهت می کنم که یعنی این چه حرفی است که می زنی؟

می گویی: تازه داشت دست‌پختت خوب می شد!

.

.

.



:::پاییز فصلِ آخر سال است | نسیم مرعشی | نشر چشمه

  • گلی

اینجا ایران است، کشوری با شگفتی های عجیب و غریب

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۶ ق.ظ

یک بندۀ خدایی هم تعریف می کرد، خیلی از نویسنده های ایرانی بجز کتابهای خودشان معمولا کتاب‌های دیگری را نمی شناسند. خب راستش را بخواهید ما آن موقع‌ها حرفشان را باور نکردیم. تا اینکه نمایشگاه کتاب امسال، یکی از روزنامه ها یک پرونده ایی برای معرفی کتاب کار کرده بود که از نویسنده‌ها و بازیگرها خواسته بود چند کتاب خوب معرفی کنند. در حوزۀ کتاب کودک و نوجوان هم از یکی از نویسنده های مطرح این حوزه خواسته بودند که کتابهایی را معرفی  کند. آقای نویسنده به چهار کتاب اکتفا کردند. که یکی از این کتاب‌ها "بابای پرندۀ من" بود.

فکر می کنید آقای نویسنده در توضیح کتاب چی نوشته بود؟ آقای نویسنده گفته بود: این کتاب یکی از شاهکارهای دیوید آلموند است. نویسنده در این کتاب پدری را به تصویر می کشد که بر خلاف بیشتر والدین نه فقط جلوی تخیل و کارهای عجیب دخترش را نمی گیرد، بلکه اجازه می دهد آزادانه با وقایع زندگی روبه رو شود و با همۀ تلخی ها در مسابقه پرواز شرکت کند.

و موضوع وقتی جالب می شود که شما این کتاب را خوانده باشید و ببینید آقای نویسنده بکل داستان کتاب را تحریف کرده . خلاصه اینکه خوشحال به حال آقای نویسنده که صد و خورده ایی کتاب چاپ شده دارند و سمینارها و کارگاه های داستان نویسی شان  در کل کشور به راه است و این مدلی و به این شیوه  هم کتاب می خوانند!

  • گلی

کتاب بخوانیم (:

چهارشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ

یک روزهایی توی زندگی هست، که تو را مجبور می کند، یک گوشه بنشینی و خودت را ریز کنی. روزهایی که گذشت را پلان به پلانش را جلوی چشمت بیاوری، و با هر پلانش از خودت بپرسی، چرا آخرش این شد؟

می دانم آخر جوابی برای این سوال کوچک پیدا نمی کنم و برای همین پیدا نکردن می توانم ساعت ها بنشینم یک جا زانوی غم بغل بگیرم و گریه کنم و اشک بریزم، فقط به این دلیل که جوابی برای قانون های زندگی پیدا نکردم. ولی راستش را بخواهید در تمام این روزهای زندگی همیشه ، دور روز تمام گنگ و منگ بودم، در تمام این سالها در چنین روزهایی همیشه ترجیح می دادم راه بروم و فکر کنم. اما جدیدا جور دیگری خودم را آرام می کنم، راه رفتن دیگر آرامم نمی کند، گریه کردن فقط زیر چشمهایم را گود می اندازد. این روزها در چنین موقعیت هایی از خودم می پرسم، اینهمه کتاب خوندی که چی؟ مگه قرار نبود کتاب، راه زندگی رو بهت نشون بده پس کو؟

بعد دقیقا مثل یک داروی شفا بخش یک جمله از یک کتاب یا حتی بخشی از یک کتاب یادم می آید که آرامم می کند. آرامم که کرد، بلند می شوم و دوباره ادامه زندگی ...!



پ ن: توی این چند روز قد ِ تمام این بیست و چند سالگی با آدم های دور و برم بحث سیاسی و عقیدتی و فرهنگی و دینی کردم. با بعضی از این آدمهای مثلا با سواد که صحبت می کنم از خودم می پرسم این آدم با این طرز تفکر و با  این حجم بی سوادی و حماقت چطور تا الان زنده مانده؟

  • گلی

سیرکی که می گذرد !

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ق.ظ

دیروز ، پریروز بود که بالاخره تصمیم گرفتم کتاب " سیرکی که می گذرد " را تمام کنم . توی پرانتز باید عرض کنم که از اواخر تابستان شروع کردم به خواندنش ولی با اینکه اصلا حجمی نداشت ولی تمام نمی شد ، یعنی آنقدر کشش نداشت که بهم انگیزه دهد تمامش کنم . خلاصه نمی دانم یکهو چطور شد که گفتم بیا و خانمی کن و تمامش کن . شاید هم بخاطر دوستی باشد که این کتاب را بهم هدیه داده بود تصمیم گرفتم تمامش کنم . آخر می دانید چطور شده ؟ این رفیق شفیق ما زیادی اهل کتاب خواندن است ، همین چند روز پیش داشتم درباره موضوع پایان نامه ام ازش مشورت می گرفتم ، او هم موضوع "شخصیت زن در آثار دولت آبادی "  را پیشنهاد داد . خب من ساده ی بدبخت هم خیلی رک بهش گفتم از دولت آبادی خوشم نمی آید و خب چشم شیطان کور و از بخت بد من این رفیق شفیق ما  عاشق دولت آبادی بد ترکیب بود . خلاصه این موضوع توی دلش سنگینی کرد تا اینکه بعد از چند روز ، ناراحتیش فوران کرد و یکهو بدون هیچ مقدمه ایی PM داد که تو خجالت نمی کشی؟؟؟؟؟ اصلا به تو هم می گویند دانشجوی ارشد ادبیات ؟؟؟تو همون بهتر که ادبیات دفاع مقدس بخونی !!!!! این حجم از فحش را برای این بهم داد که به نویسنده ی مورد علاقه اش مثلا بی احترامی کردم . چرا که او معتقد بود دولت آبادی ستون داستان نویسی ایران است و ال و بل . خلاصه هر چقدر برایش توضیح دادم که این چیزهایی که می گویی اصلا ربطی بهم ندارد و  بالاخره سلیقه ی من این مدلیاست که از این بابا خوشم نمی آید .ولی او زیر بار نرفت که نرفت اخر سر هم گفت : گمشو از جلو چشام که حوصله ی بحث کردن با تو بی سواد را ندارم .

حالا این کتاب "سیرکی که می گذرد " ربطی به دولت آبادی نداشت ولی گفتم حالا که این رفیق ما خودش این کتاب را هدیه داده بخوانمش که فردا اگر گفت : آثار پاتریک مودیانو رو خوندی و نظرت چی بود ! یک جوابی توی آستین داشته باشیم .

خلاصه به هر مکافاتی که بود کتاب را خواندم ، راستش کتاب بدی نبود ولی خوب هم نبود یعنی این مدلی بود که آخرش از خودم پرسیدم که چی ؟ صد صفحه ی بی زبان را چاپ کردی که آخرش چی ؟ البته به وسط های کتاب که رسیدم به کتاب امیدوار شدم ، یعنی اینقدر امید داشتم که نویسنده قرار است یک سوپرایز نشانم دهد در انتهای کتاب ،ولی زهی خیال باطل . جالب اینجاست که این کتاب برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۴ است .

فکر کنم اگر به دوستم بگویم از این کتاب هم خوشم نیامد ، دیگر با فحش های مخصوص به خودش مورد لطفم قرار می دهد . ولی خداییش اگر من بودم ، جایزه نوبل ادبیات را می دانم به این کتاب . یعنی اینقدری که این کتاب به من مطلب یاد داد این کتاب جایزه برده نوبل نه !

  • گلی

گریه بر هر درد بی خنده ، خطاست !

جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۱ ب.ظ

از بین کتابهایی که سفارش دادم ، کتاب "  تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید "  هم بود . کتاب را به دو دلیل خریدم یکی تبلیغ کتاب توسط دوست های نویسنده و دومی فقط بخاطر اینکه دلم می خواست ، رمان نوجوان ایرانی بیشتر بخوانم . اولش خیال می کردم ، اینهمه تعریف اینجا و آنجایی که راه انداخته اند طبق معمول بیشتر برای دوستی با آقای نویسنده است و مثل همیشه ما ایرانی ها چون دوستمان یک کتابی چاپ کرده عزممان را جزم می کنیم ، که کتاب بفروشد حالا مهم نیست این کتاب خوب است یا نه و صرفا چون دوستمان است پس باید فروش برود و این مهمترین هدف ما ایرانی ها در تبلیغ هایمان است ولی با کمال تعجب دیدم که این کتاب ، کتاب خیلی خیلی جالبی بود .

کلمات و ترکیبات کتاب خیلی نو  است و خیلی زمخت و بی ریخت مثل خیلی از کتاب های دیگر نیست و این برگ برنده ی کتاب است حداقل برای منی که دلم ترکیبات جدید می خواهد این کتاب خیلی خوب بود .

کتاب یک کوچولو تم فلسفی دارد و این هم از جذابیت های کتاب است خب شاید این هم بخاطر فلسفه خواندن جناب نویسنده است .

خب این هم بخش های از کتاب که من دوست داشتم :


::: خورشید هر لحظه از روز ، داستانی برای گفتن دارد ، اما دردناک ترین و سنگین ترین قصه ها را دم غروب تعریف می کند . ماجرای زیباترین روز عالم . چند لحظه بیشتر طول نمی کشد فقط چند دقیقه . اگر طولانی بود کسی طاقت نمی آورد و دل آدم مچاله می شد .

.....

اما خدا مهربان است . خدا هوای دل ما را دارد و نمی گذارد مچاله شود ، همین که شرمنده می شویم و هنوز حتی گریه مان هم نگرفته ، همه ی گناهان ما را می بخشد و همه جا را خنک و سبک می کند و شب را با ماه و ستاره هایش می فرستد تا قلب ها امیدوار و آرام شوند .


::: من یک چیزی درباره ی چشم ها فهمیده ام . اگر به آن ها بگویید فلان چیز را نبین ، حتما می بینید . هیچ وقت با چشم هایتان درباره ندیدن چیزی صحبت  نکنید اگر خواستید چیزی را نبینید بدون اینکه با چشم هایتان صحبت خاصی داشته باشید فقط پلک هایتان را روی هم بگذارید و ببندیشان .


::: پس کی آن اول مهری می آید که در آن همه ی بچه ها وسایل شان نو نو است ؟


::: بغض راه گلویم را بسته بود یاد تو افتادم یاد لبخندها و مهربانی های تو یادم آمد چطور با همین چادر ، فصل ها را برایم عوض کردی هر وقت هوا سرد بود و برف بود و زمستان چادرت را روی سرم می کشیدی و برایم همه جا تابستان می شد . هر وقت آفتاب روی سرم می تابید و توی ایستگاه اتوبوس کله ام داشت می پخت ، سایه چادر تو برایم بهار بود .

مامان جان تو از همه قشنگ تری من را ببخش به امید آنکه با همان چادر خاکم کنند .



تاجیک هیولایی که بی صدا گریه کرد بلند خندید | حمید حاجی میرزایی |  نشر چکه



  • گلی

اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

 اگه کسی رو دوست دارید ولی نمی تونید بهش بگید ، اگه از این آقایون هستید که باید کلمه ها رو با منقاش از توی دهنتون بکشن بیرون مخصوصا اگه در مورد عشق و عاشقی باشه ، اگه از این دخترهای با حجب و حیا هستید ، که دلتون می خواد خیلی غیر مستقیم و زیر پوستی به یکی بگید دوسش دارید ولی امان از همون حجب و حیا ، و کلی اما و اگرهای دیگه که مانع ابراز علاقه تون به یکی میشه . این یکی حتی می تونه پدر و مادر یا حتی دوستون هم باشه ، بهتون پیشنهاد می دم فقط کتاب " اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم "را بهش هدیه بدید . این مدلی  خیلی شیک و مجلسی حرفتون رو زدید ، تازه اگه دیدید طرف اصلا علاقه ی به این دوست داشتن نداشت ، بازم خیلی شیک و مجلسی می تونید بزنید زیرش  چرا ؟ چون شما فقط یه کتاب اونم برای ترویج کتاب خوانی هدیه دادید اون خودش ذهنش معیوب بود و به خودش گرفت بعله ...



پ ن : فقط حیف که دیر این کتاب رو کشف کردم !


  اول می خواستم یک گل به تو هدیه بدهم  | ترجمه طوبی سادات جزایری | نشر بدون

  • گلی

خدا خانه دارد (:

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

دایی خدابیامرزم همیشه می گفت : اگه خدا بهمون یه عمر طولانی بده همه چیزی رو با همین دو چشم می بینیم .

دایی راست می گفت هر چقدر از خدا عمر گرفتم ، خیلی چیزها دیدم که بعضی هایشان عجیب غم انگیز بود  . اینکه توی این زمانه هر چقدر بی چیز تر باشی ، قدر و منزلتت بیشتر است .  اینکه آدم ها آن چیزی نیستند که نشان می دهند . آدم ها حتی آن چیزی نیستند که بقیه می گویند ، آدم ها چیزی هستند که بقیه نمی گویند .

شما هر روز کلی آدم می بینید که زندگی بعضی هایشان برایتان حسرت است ، توی ذهنتان عجیب دست نیافتنی هستند ولی همین آدم ها برعکس هیچ چیز نیستند . چرا ؟ چون این آدمها انگار گره خوردند به یک رانت که دلشان می خواهد دیده شوند و چقدر خوب هم دیده شدند ، بسکه هی پول مفت بیت مال (که البته بیت الحال برایش کلمه ی  قشنگتری است ) را صرفشان کردند و انقدر پول صرف آدم های بی چیز شد که آنقدر بزرگ شدند که چشم هممان را گرفت و برعکس یکسری آدم نجیب و سر به زیر بودند که آن طوری که باید دیده نشدند چرا ؟ چون اجیر پول و رانت و رفیق بازی نبودند .  آرام آمدند ، نجیب رسالتشان را انجام دادند  و متین کفش هایشان در آوردند و از ذهن خیلی هایمان رفتند .

خانم مرشدزاده از آن آدم های دسته دوم هستند .  همان قدر نجیب و همان قدر متین . از آدم های نجیب چه انتظاری دارید ؟همان قدر که  کلماتشان و کارهایشان نجیب هستند ، خودشان هم نجیب هستند و  خودشان را توی چشم بقیه نمی کنند که دیده شوند .

اصلا مگر می شود کتاب "خدا خانه دارد " و " به پسرم " را خواند و به نویسنده ش ایمان نیاورد .

چند تا نویسنده می شناسید که کلماتش ادا و اطوار نباشد ، چند تا نویسنده می شناسید که صاحب این کلمات باشد و خودش هم قد کلماتش نجیب باشند و متین .

برعکسش را زیاد دیدم اینکه نویسنده هایی دیدم که هیچی نیستند ولی تا دلتان بخواهد ،  برایش بلند شدند چون وصل بودند به فلانی ها و بهمانی ها .

اصلا خودتان  برشی از کتاب "خدا خانه دارد " را بخوانید و قضاوت کنید .



  • گلی