آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۹۹ مطلب با موضوع «مادام بوکتا» ثبت شده است

تاریخ مذکر

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ

تاریخ ما، به شهادت خودش، در طول قرون، به ویژه پیش از مشروطیت، تاریخ مذکر بوده است؛ یعنی تاریخی بوده است که همیشه مرد، ماجرهای مردانه، زور و ستم‌ها و عدل و عطوفت‌های مردانه، نیکی‌ها و بدی‌ها، محبت‌ها و پلشتی‌های مردانه بر آن حاکم بوده‌اند. زن اجازه نقش‌آفرینی نیافته است، به همین دلیل از عواما مونث در این تاریخ چندان خبری نیست. مرد از نظر بزرگترین مورخ ایران، یعنی ابوالفضل بیهقی، بزرگترین عنصر سازندۀ تاریخ است، و به همین دلیل هر کجای تاریخ مسعودی را که ورق بزنید، اعمال مردانی را می‌بینید که در حال ساختن یا نابود کردن چیزهایی هستند و این چیزها همه عناصر تاریخی هستند.... تاریخ بیهقی تاریخ مردان است و اگر از زن یاد می‌شود، یا مادر حسنک است یا مادرانی چون مادر حسنک هستند که هیچگونه تحرک واقعی ندارند و یا اگر تحرک ناچیزی داشته باشند، در حدود حلوا و شیرینی پختن برای مردان و یا امیران جوان محمد و مسعود، تحرک دارند. زن در تاریخ بیهقی خنثی است، نه از نظر فرهنگی چیزی به وجود می‌آورد  و نه از نظر تاریخی نقشی دارد.... و حقیقت این است که زن ایرانی در گذشته، عملا وجود خارجی نداشته است و اگر وجود خارجی داشته، وجود مخفی، مرموز، عقب نگهداشته شده و مرد زده بوده است. سیادت تاریخی مرد، زن را تنها به عنوان یک انسان درجه دو، انسان شیئ شده و از انسانیت افتاده، خواسته است، طوری که گوئی او حتی حاضر و ناضر بر جریان‌های تاریخی هم نمی توانسته است، باشد، چه رسد به اینکه مثل زینب اعراب با نطق و بیانش مجلس یزید را بلرزه درآورد و یا مثل ژاندراک، عصیان را به وحی و الهام درآمیزد و قیامش را منطقی و در عین حال الهی نشان دهد. و یا مثل الیزابت اول دل شیر پیدا کند و سلیح رزم بپوشد و در میدان جنگ حاضر شود و قوم خود را به ضد ناوگان شکست ناپذیر فیلیپ اسپانیایی به مبارزه برانگیزد و حتی پیروز هم از آب درآید.... پس تاریخ ایران در گذشته مذکر بوده است و بی‌زن؛ و زن متاسفانه در دالان‌ها و پستو پسله‌ها نگهداشته شده است.






:::تاریخ مذکر | رضا براهنی | نشر اول



  • گلی

مصطفی مستور

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ

با خودم فکر کردم کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت پشت آن ایستاد.

کاش دنیا در خروجی داشت که می‌شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی‌خیالی محض، دست‌ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و قهوه خورد.

کاش می‌شد دنیا را، منظورم این است همه دنیا را، همه دنیا را با ستاره‌ها و کهکشان‌ها و آسمان‌ها و زمین‌هایش، مثل قالی لوله کرد و کنار گذاشت.



پ ن: فکر کنم دقیقا توی حال‌ ِ الان مستور گیر کردم.




::: رساله درباره نادر فارابی | مصطفی مستور | نشر چشمه

  • گلی

مرغِ مقلد

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

نوجوانی من پر شده بود از کتاب‌های عامه‌پسند خواندن. اصلا آن موقع‌ها خیال می‌کردم، وقتی یک نفر می‌گوید کتاب بخوان، منظورش همین کتاب‌های عامه‌پسند است. چقدر هم ذوق داشتم برای خواندنشان؛ از همین کتاب‌های عشق دختر و پسری که اشکت را در می‌آورد، از همین‌هایی که فهمیه رحیمی استاد نوشتنش بود و بلد بود اشک مخاطبینش را درآورد. فهمیه رحیمی به نظرم آنقدر نویسندۀ باهوشی بود که قشنگ می‌دانست مخاطبش وقتی به فلان صفحه می‌رسد ساعت باید قشنگ دو و سه نیمه شب باشد، توی آن بغض شبانه که خودش به تنهایی یک فیل را از پا درمی‌آورد، فهیمه رحیمی همان موقع‌ها آن اتفاقات رمانتیکش را رو می‌کرد و بغضت نصف شبی یک‌جوری می‌شکست، که حتی از صدای هق هقت همسایه‌ها هم بیدار می‌شدند.

خیلی وقت بود دیگر با هیچ‌کتابی گریه نکرده بودم، بغض کرده بودم، مچاله شده بودم، بهم ریخته بودم تا روزها، ولی گریه نه. تا اینکه دو شب پیش وقتی بخشی از پایان‌نامه ام را برای استادم ایمیل کردم و انگار سنگینی یک کوه را از دوشم برداشتم برای هدیه دادن به خودم، نشستم به کتاب"مرغِ مقلد " خواندن. هر چقدر جلوتر می‌رفتم، اشکم بیشتر سرازیر می‌شد، اولش خیال کردم برای صدای نوحه‌ها و طبل‌هایی است که از توی خیابان می‌آید ولی هر چقدر جلوتر می‌رفتم می‌دیدم نه اصلا این گریه‌ها باید مدلش و جنسش یک چیز دیگر باشد.
اینبار اما توی کتاب خبری از عشق‌های پسر دختری نبود، برعکس اصلا مدل کتاب با همۀ کتاب‌هایی که تا الان خوانده‌ام فرق داشت، کتاب دربارۀ کیتلین است که بیماری به نام آسپرگر( بیماری شبیه به اوتیسم) دارد. هر بار که کیتلین شروع می‌کرد به حرف زدن من گریه می‌کردم بخاطر مظلومیت بعضی از آد‌م‌ها. و اما باز هم مثل همیشه کیوان عبیدی آشتیانی، مترجم خوب این کتابِ شاهکار است. اصلا بنظرم هر وقت پشت هر کتابی اسم این خانم را دیدید بدون فوت وقت کتاب را بخرید و مطمئن باشید که با یک شاهکار دیگر در ترجمه، روزهایتان را سر می‌کنید.

کاش می‌شد، بعضی از کتاب‌ها را تولید انبوه کرد و یک نسخه‌اش را برای هر کدام از همشهری‌هایمان بفرستیم.


مرغ مقلد | کاترین ارسکین | کیوان عبیدی آشتیانی |  نشر افق دوست داشتنی

  • گلی

دشمنِ عزیز

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ

یکی از فانتزی‌های بچگی‌هایم این بود که توی یک مدرسۀ شبانه روزی درس بخوانم. فکر می کنید دقیقا باید توی ذهن یک دختر ده یا احیانا نه ساله چی بگذرد که همچین آرزوی داشته باشد؟ بله همۀ این فانتزی ها زیر سر جودی آبوت و  آن شبانه روزی مجللش بود. وقتی آروزی ۹۹ درصد دخترهای ایرانی شبیه جودی آبوت بودن است باید بهم حق بدهید که من هم توی ده سالگی همچین آرزوی داشته باشم. ولی خب هیچ وقت واقعیت شبیه کتاب‌های جین وبستر نیست. دقیقا وقتی یک دختر دبیرستانی با کلی آرزو بودم، دبیرستانمان توی خیابان معدل نامی بود که یک شبانه روزی پسرانه وجود داشت، وقتی صبح‌ها آن پسرها را با قیافه‌های درب و داغون افسرده می‌دیدم به این نتیجه رسیدم که فانتزی قشنگی نیست که توی شبانه روزی زندگی کنم. چون آخرش می‌شوم یک آدم افسردۀ درب و داغان بی اعصاب.

حالا یک دختر بیست و اندی ساله ام که باز با خواندن یک کتاب دیگر از جین وبستر، به اسم "دشمن عزیز" وسوسه شده‌ام، که مثل سالی مک براید، مدیر یک نوانخانه با ۱۱۳ کودک یتیم شوم. می‌بینید یک وقت‌هایی نویسنده‌ها آنقدر قلم خوبی دارند که بدترین چیزهای مثل زهر را مانند یک داروی شفابخش به خوردتان می‌دهد و شما آنقدر آدم‌های ناشی هستید که این جام زهر را با کمال میل می‌خواهید سر بکشید.

بنظرم توی ایران با اینهمه مشکلات اجتماعی درب و داغان نیازمند چند فقره نویسنده خوب مثل جین وبستر هستیم، که هر چیز بد این جامعه را با قلم جادویی خودش کتاب کند. بعد خودتان قشنگ می‌بینید برای از بین بردن مشکلات نیاز نیست که مثلا فلان وکیل و وزیر دست به کار شود بلکه باید نگاهمان را برای داشتن یک زندگی بهتر تغییر دهیم.

دارم فکر می‌کنم، چند نویسنده کودک و نوجوان و حتی نویسنده بزرگسال داریم؟ آنقدر نویسنده داریم که برای فقط نام بردن ازشان نیازمند یک دفتر صدبرگ هست به گمان. حالا همۀ داستان هایی که از این نویسنده ها را خواندم را توی ذهنم مجسم می کنم. بنظرتان چند تا شخصیت داستانی ایرانی هست که من دلم می‌خواست جایشان بودم؟ راستش را بخواهید به جز یک داستان از خانم پیرزاد که من همیشه ستایش کردم، هیچ وقت هیچ وقت دلم نخواسته جای هیچکدام از شخصیت‌های داستان‌های ایرانی باشم!

می دانم من یک غرب پرست، وطن فروش هستم. ولی راستش را بخواهید باید منطقی فکر کنیم که این جماعت غربی مغزهایی قشنگی دارند برای سرهم کردن داستان‌های ناب.


  • گلی

نفرین زمین

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ب.ظ

هرکسی دردها و نقدهایش را یکجوری فریاد می‌زند، یکی با شعرهایش، یکی با تحصن‌هایش ، یکی با فریاد، یکی با موسیقی، یکی با سکوت اما جلال آل احمد نوشتن را انتخاب کرد.

اسم جلال آل احمد پشت هر کتابی که باشد آدم مطمئن است که قرار است باز  از دردهای اجتماع  حرف بزند البته به سبک و سیاق خود ِ جلال .

آل احمد  در کتاب "  نفرین زمین "  باز از همان دردهای همیشگی حرف زده است .

جلال عزیز  اینبار به تنش لباس معلمی کرده و راهی روستایی دور افتاده شده‌است . یک معلم تیشان‌فیشان بچه شهری که قرار است از زاویه ی  دید خود، مردم روستا را زیر ذره‌بین  قرار دهد.

مردمی که با تکنولوژی بیگانه‌اند و هنوز عقاید عجیب غریب خیلی سالها پیش را دارند. مردمی که گرفتار قانون اراضی و کمبود آب و کلی بیچارگی دیگری هستند. معلم روستا که باشی باید برای مردم هم ریش‌سفیدی کنی هم بنا شوی و حمام و غسالخانه بسازی و هم به وقتش باغبان شوی و کلی کارهای ریز و درشتی که به عقل جن هم نمی‌رسد. نفرین زمین حکایت همچین معلمی است.

" نفرین زمین "  را که بخوانید اولین چیزی که به ذهنتان خطور می‌کند این است که رضا امیرخانی در من او، کارکترهای داستانیش را از این کتاب وام گرفته است ( رک و راست‌تر اگر بگویم می‌شود کپی کرده) یکی  هفت کور و دیگری  درویش مصطفی!

درویش مصطفی دقیقا همان درویش علی  توی کتاب نفرین زمین است با همان عقاید با همان دیالوگ‌ها و با همان شمایل. اصلا انگار بعد از فوت بی‌بی قصه، آنقدر اوضاع روستا شیر تو شیر می‌شود که درویش علی شال و کلاه می‌کند، قید روستا را می‌زند  و مثل خیلی از جوان‌های آن روزهای روستا دلش شهرنشینی می‌خواهد، پس چه جایی بهتر از کتاب من ِ او  ی رضای امیرخانی. ولی  برای اینکه اگر کسی از  روستا  پی اش آمد پیداش نکند اسمش را گذاشته ‌باشد درویش مصطفی.

حالا درست است شش کور نفرین زمین فقط اسمی  ازشان برده شده و مثل هفت کور رضا امیرخانی شخصیت پردازی نشده ولی خب نویسنده اگر باهوش باشد هر اشاره ی کوچکی می تواند برایش  یک سرنخ بزرگ باشد .

و دومین چیزی که بعد خواندن کتاب دستگیرتان می شود این است که دردهای اجتماعی از بین نمی‌روند فقط از دوره‌ای به دورۀ دیگر منتقل می‌شود!

بخش های جالب و خواندنی کتاب :

::: می‌دانی درویش، مشغله کار کله ست . کار کله‌هایی که  باد دارد. اما حالا  دیگر اینجور کله‌ها به درد نمی‌خورد قرار است کله‌ها را از باد خالی کنیم. قرار است بشویم گدای واقعیت. گدای رفاه. گدای پایین‌تنه. گدای نانی که ازمان دزدیده‌اند. حالا شده‌ایم مرغ‌های قدقد کننده بخاطر یک تخم.

 

::: توی بهشت هم اگر بی‌رضایت خودت بروی، برایت بدل می‌شود به جهنم .

::: درویشت گمان می‌کند که تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد یا وقتی کسی به انتظار آدم نشسته آدم تنها نمی‌ماند، اگر هم بماند، تنهاییش عین یک تب تند است و زود گذر.

::: می‌دانی که نهال هر چیزی را از روی زمین بر می‌دارند  و توی کتاب‌ها نشا می‌کنند.

 

 

  • گلی

شهر کتاب

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ

آیا با همۀ آیات و نشانه‌هایی که آوردیم، هنوز ایمان نیاوردید به کتاب کودک و نوجوان و علی الخصوص انتشارات افق؟


پست که در خونه رو زد، وقتی با کلی شور و شوق پریدم واسه کتابها. خواهرم میگه کاش منم می تونستم واسه یه مشت کاغذ پاره اینقدر خوشحالی کنم. و اما دیالوگ های من و خواهرم.



خواهرم: واسه کتابها چقدر پول دادی؟

+ ۴۰۰ تومن

- خاک تو سرت ۴۰۰ تومن پول بی زبون رو دادی یه مشت کتاب؟

+ :|  برای یه ساله آبجی، زیاد نیست ها، چون خرید اینترنتی بود هی نمی خواستم پول پست بدم گفتم همه رو با هم سفارش بدم

- با همۀ اینها خاک تو سرٍ  خرت

+ :|




پ ن: این فقط کتاب نوجوان هست، کتاب بزرگسال رو  توی کادر جا ندادم، اصلا هم مهم نبود که باشه توی کادر:D

  • گلی

بنظرم جا داره بحالم گریه کنید

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۵ ب.ظ

در آرزوی دو کتاب هستم ولی هر چه بیشتر می‌گردم، کمتر به نتیجه می‌رسم. می‌دانم آخرش هم از پیدا نکردنش دق می‌کنم و میمرم.

و اما این دو کتاب :

::: در جست‌وجوی آبی ها، لوئیس لوری، ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی

::: بخشنده، لوئیس لوری، ترجمه کیوان عبیدی آشتیانی


  • گلی

مادام بوکتا

شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ

پروسۀ پایان نامه نوشتن ما، از ماه مبارک کلا تعطیل شد. بعد هر وقت یاد موضوع پایان نامه می افتادم هزار بار با خودم می گفتم: آخر احمق جان موضوع قحط بود تا موضوع به این سختی؟ حالا موضوع به کنار، مجبور بودی چهار تا نویسنده انتخاب کنی؟ خب پدرت خوب، مادرت با دوتا نویسنده هم میشد کار کرد، نمی‌شد؟

خلاصه در این مدت انواع  فحش بود که بارِ خودمان کردیم. ولی خب با فحش که پایان نامۀ آدم جلو نمی‌رود، می‌رود؟ چهارشنبه سری به کتابخانۀ جناب حافظ جان زدیم، شاید محیط عرفانی آنجا گره از این پایان نامۀ طلسم شده باز کند. وقتی بین قفسه‌های کتاب می‌گشتم چشمم خورد به کتاب "جشن نامۀ دکتر سیمین دانشور". این کتاب را همراه چند کتاب دیگر برداشتم که توی کتابخانه نگاهش بندازم، ولی راستش را بخواهید آنقدر این کتاب خوب بود که کلِ زمان توی کتابخانه را صرف همین کتاب کردم. صد صفحۀ اول کتاب نوشته‌های آشنایان و دوستان و نزدیکان خانم سیمین دانشور دربارۀ اوست. اصلا یک مدل خوبی است این صد صفحه که دلت می خواهد، یک ماشین زمان داشته باشی که بلند شوی بروی زمان جوانی های سیمین دانشور و توی جلسه های داستانی اش که خیلی وقت ها توی خانه‌اش برگزار می‌شد بنشینی و لم بدهی کنار همان بخاری کنج خانه‌اش و به حرف‌های آرام سیمین و حتی موضع‌های داغ جلال آل احمد که نصف عمرش در حالت عصبانیت بود گوش بدهی.

حتی دلت لک می زند برای کلاس‌های دانشکده هنر که مثلا یک یا دو واحد درس اختیاری بچه‌های باستان شناسی را برداری، فقط به صرف اینکه استادت سیمین دانشور باشد.  و غش و ضعف کنی از اینکه خانم دانشور "بچه جان" صدایت بزند و حتی موقع استراحت به مدل سیگار کشیدنش نگاه کنی.

نمی‌دانم مدل کتاب خوانیتان، چه مدلی است و چه سبک کتابی را می پسندید ولی برای من این کتاب آنقدر خوب بود، که از وقتی خواندمش با خودم گفتم سختی موضوع پایان نامه به همین یک کتابی که باعث شد بخوانم می ارزد.


پ ن: صفحۀ عروض، بخش اولش نوشته شد(:


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۰
  • گلی

مادام بوکتا

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ب.ظ

آدمیزاد بعضی وقت ها خبرها را بو می کشد. یکجوری که انگار ندیده ها را دیده. می داند. بو می کشد. در مثل غمی به آدم رو می کند. ناگهانی ها، ناگهانی! آدم نمی داند این غم از کجا آمده و به ته دلش چسبیده! فقط دلش می گیرد. طوری که انگار قلبش را میان نیمتنۀ کهنه ای پیچیده اند و دارند مالشش می دهند. آدم به فکر می افتد. فکر و خیال می بافد، تا بالاخره در جایی روزنه ای، روشنایی ایی، پیدا می کند. اگر یک نفر از خودی هایش را ببینید و با او همکلام شود که دیگر تمام است. همین‌که لب واکند، آن خودی همه‌چیز را تا تهش خوانده، همه چیز را. آن چه را که نباید بفهمد، فهمیده.





:::کِلیدَر | محمود دولت آبادی | نشر فرهنگ معاصر | جلد ِ اول




  • گلی

صائب

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ

مست شد، خواست که ساغر شکند، عهد شکست

فرق پیمانه و پیمان ز کجا داند مست؟!


:::جناب صائب همچین سخنی را ایراد کردند!


پ ن: عکس زیر دغدغه ها و دل مشغولی ها و مشکلات روحی روانی نویسندۀ این سطور را بخوبی نشان می دهد! ( هر کس هم ربط این چهار تا کتاب رو بهم پیدا کرد جایزه داره)



  • گلی