آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۹۹ مطلب با موضوع «مادام بوکتا» ثبت شده است

شب ‌های روشن از نوع کتابیش

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ب.ظ

بالاخره دیشب نشستم کتاب «شب‌های روشن» رو خوندم. برای منی که عاشق فیلم «شب‌های روشن»*ام شاید الان یکم دیر باشه  برای خوندن این کتاب.
مخصوصاً وقتی به یکی این فیلم رو معرفی می‌کردم و با کلی شور و شوق دربارۀ فیلم حرف می‌زدم و چه‌ها که در وصف این فیلم نمی‌گفتم؛ یعنی یکجوری تعریف می کردم انگار مثلاً خورۀ سینمام. ماجرا وقتی جذاب می‌شد که از شانس کج من طرف کتاب شب‌های روشن رو خونده بود و ازم می‌پرسید: راستی کتابش رو خوندی؟ و من لبخند ملیح  ولی تلخی تحویلش می‌دادم که نه!
خیلی صحنۀ  ضایع و ایضاً دردناکی بود، طوریکه آدم می‌تونه ازش یه فیلم تراژدیک بسازه.
خلاصه اینکه دیشب این کتاب رو توی دو سه ساعت تموم کردم و با ابراز تأسف از وقتی که پاش گذاشتم، باید بگم کتابش چنگی به دل نمی‌زد. اصلاً  موندم چطور سعید دقیقی (نویسندۀ فیلم شب‌های روشن) تونست از همچین کتابی، فیلم‌نامه‌ای به این شاهکاری دربیاره.  
شاید دلیل اصلی که کتاب به دلم ننشست ترجمۀ کتاب بود؛ البته ناگفته نماند که کتاب رو سروش حبیبی ترجمه کرده؛ کسی که اسمش یه برند است توی حوزۀ ترجمه.
کتاب یک داستان عاشقانه رو روایت می‌کنه، پس برای همین کلمه‌هایی که مترجم استفاده می‌کنه باید خیلی روح و احساس داشته باشه که خواننده بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. نه اینکه جمله‌ها رو ترجمۀ لفظ به لفظ کنه و یه مشت کلمۀ بی‌احساس رو بپاشه تو صفحه و به صرف اسم نویسنده‌ای که پشت جلد است کتاب فروش بره و تو خیال کنی وای پسر عجب ترجمه‌ای.
به‌نظرم مترجم‌های کتاب‌های کودک و نوجوان ما خیلی قوی‌تر از کتاب‌های بزرگسال هستند. مثلاً خانم کیوان عبیدی آشتیانی ترجمه‌هاش عالیه، تو اصلاً احساس نمی‌کنی که داری یه کتاب ترجمه شده می‌خونی، بسکه کلمه‌هاش احساس توش موج می‌زنه و تو می‌تونی خیلی زیاد با شخصیت‌های داستان همذات‌پنداری کنی، چون کلمه‌هاش رو درک می‌کنی؛ ولی در ادبیات بزرگسال ما کتاب‌ها ترجمه می‌شوند فقط به صرف اینکه بازار خالی از ترجمه نباشه. مثلاً یکی از مترجم‌های پرآوازۀ این روزها پیمان خاکسار است. یه وقتایی دلم می‌خواد برم به آقای خاکسار بگم، بی‌خیال رفیق واقعاً وحی نشده که همۀ کتاب‌های روز دنیا و جایزه برده رو تو ترجمه کنی، کیفیت رو فدای کمیت نکن رفیق، بسکه گند زدی به تصورات من با اون ترجمه‌هات.



*(البته نسخهٔ ایرانی فیلم، نه ایتالیایی‌اش، البته نسخهٔ ایتالیایی رو دیشب کشف کردم و هنوز ندیدمش)



پ ن: به دوستی که دیشب یه کامنت خصوصی گذاشت اینجا

سلام (:

راستش رو بخواید من خیلی وقته دیگه از کسی دلگیر نمی‌شم و نیستم. البته تا اونجایی که من یادم میاد دلیل ناراحتیم از شما چیز دیگه‌ای بود نه این دو موردی که گفتید (:

ممنون از ابراز محبتت به وریا.  

و امیدوارم که سال نود و هفت سال رسیدن به آرزوهای قشنگ و نجیبت باشه و اینکه سال نوت پیش پیش مبارک (:

  • گلی

اولش قرار نبود اینطوری بشه

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۲ ب.ظ



این خانمی هم که در تصویر  می‌بینید، خانم ال ام مونتگمری، خالق آنشرلی است.

خانم نویسنده، رمان آنشرلی رو تقریباً ۱۰۹ سال پیش نوشت. ۱۰۹ سال پیش در ایران تقریباً یعنی زمان احمدشاه قاجار.

کتاب در یکی از جزیره‌های کانادا می‌گذره که الان یکی از مناطق توریستی کاناداست و برای ورود به این جزیره کلی دنگ‌و‌فنگ وجود داره.

کتاب آنشرلی رو که آدم می‌خونه تازه معنی جهان سومی بودن رو درک می‌کنیم. زمانی که شاه‌های قاجار ما توی حرم‌سراها لم داده بودند، جزیرۀ کوچک آنشرلی خط راه‌آهن داشت، کانادا مجلس داشت، حزب داشت، زن‌ها وارد دانشگاه می‌شدند، زن نویسنده وجود داشت، مردمشون کتاب می‌خوندند و دغدغۀ کتابخوانی داشتند، جوانان اون جزیره درگیر تشکیل شورا برای نوسازی جزیره‌ بودند.

و اما ایران در سال ۲۰۱۷-۲۰۱۶ :

مردم توی اردیبهشت به امید و تدبیر رأی میدن، یه شعار خوشگل و توی دل برو با یه رنگ انتخاباتی دلبرتر

هنرمندهای ما، مردمی که شبیه اونا فکر نمی‌کنند، رعیت می‌خونند و دنبال یه کیسه برنج و از اینکه هواپمای اسقاطی خریدیم و اونا می‌تونند باهاش جشنواره برند خوشحال هستند و دلیل رأیشون رو همین هواپیمایی از آسمون نازل شده میدونند.

و اما در مهر و آبان و آذر و دی و بهمن و اسفند مردم کشور در دریا غرق می‌شوند، دیپلماسی قویی نداریم که از دولت چین بازخواست کنیم که چرا؟ چرا کم‌کاری؟  بر اساس تصادفات جاده‌ای، بر اثر سانحۀ هوایی، بر اثر از ریل خارج شدن قطار میمیریم.
روشنفکرهای و هنرمندهای ما یادشون میره که چه شعار‌هایی دادند و با چه شعارهایی مردم رو تشویق به رأی کردند، یادشون میره حرف‌هاشون رو. بعد یه پست اینستاگرامی می‌‌زنند و یه چس ناله می‌کنند و تا حادثۀ بعدی ما رو با بدبختی هامون تنها می‌ذارن.
بعد با مدرک زیر دیپلم برای ما نقش مصلح اجتماعی رو در میارند، نزدیک‌هاشون صدها بچه و طفل معصوم تا مرگ پیش می‌برند بعد ادای حمایت از حقوق کودکان و زنان بی‌سرپرست رو در میارند.
با پارتی محصولات چینی رو وارد کشور می‌کنند و کارآفرینان داخلی رو به خاک سیاه می‌شونند و دم از بیکاری از جوانان می‌زنند و برامون گلریزان و صدقه جمع می‌کنند و جوانی که از سر بیکاری، جرمی رو انجام داده از زندان آزاد می‌کنه، کلی دوربین با خودش می‌بره و توی دوربین زل میزنه و اشک توی چشمهاش جمع میشه و نقش زرو رو بازی می‌کنه ما بدبخت بیچاره‌ها هم براشون دست می‌زنیم و بهشون لقب هنرمند مردمی می‌دیم.
بچه‌هاشون دو تابعه‌ایی هستند و دم از کشور و ایران و خون آریایی می‌زنند.
نویسنده‌هامون کتاب‌هاشون پر میشه از مسائل جنسی و فکر می‌کنند مدرن بودن به این خزعبلات است.
سیاست‌مدارهای ما دغدغه‌هاشون تعداد فالورهاشون است و برای یه فالور بیشتر و کمتر جشن می‌گیرند و بچه‌هاشون توی کشورهای خارجی مشخص نیست برای چه کشوری تعلیمات جاسوسی می‌بینند.
ما اونقدر بدبختیم اونقدر بدبخت، که از بیرون میان برای ما مثلاً مشکلات محیط زیستی‌مون رو حل کنند کاشف به عمل میاد طرف جاسوسه بعد ما مثل احمق‌ها توی صفحه‌های اینستامون براش شیون و زاری راه می‌اندازیم.
سال‌هاست روی مدار صفردرجه داریم می‌چرخیم و مثل بشر زندگی کردن یادمون رفته.







  • گلی

پس چرا هی فکر می‌کردم بیشتر خوندم؟

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ب.ظ

یه کاغذ آوردم جلوم و دارم حساب‌کتاب می‌کنم که امسال چه‌ کتاب‌هایی خوندم. با عرض تأسف تا الان فقط نوزده کتاب توی لیستم رفته، هی با خودم می‌گم فقط نوزده تا؟


پ ن: به‌نظرم اگر همون اول سالی یه لیست آماده می‌کردم که من امسال می‌خوام این کتاب‌ها رو بخونم، مطمئن هم شکل کتاب‌خونیم منسجم‌تر بود و هم کتاب‌های بیشتری می‌خوندم!


پ ن: شما امسال چه کتاب‌هایی خوندید؟ دوست داشتید اسم کتاب‌ها رو کامنت کنید و یه کوچولو هم درباره‌اش صحبت کنید که چه‌طور کتابی بوده؟

  • گلی

سعدی شاعر عشق و زندگی

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۷ ب.ظ

معمولاً کتاب‌هایی که اینجا معرفی می‌کردم، رمان بود. علاقۀ خودم رمان و داستان است؛ اما بعضی کتاب‌های تخصصی رو هم پیشنهاد بدیم بقیه بخونند، به‌نظرم بد نباشه و اتفاقاً خیلی هم خوندنشون شیرین است. مثلاً همین کتاب سعدی شاعر عشق و زندگی. بیست  مقاله از دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان است که دربارۀ زندگی سعدی پژوهش کرده. مثلاً یکی از مقاله‌هاش اینه: "گلستان و افسردگی سعدی". به‌نظرتون جذاب نیست؟

اگر سعدی جزو شاعرهای مورد علاقه‌تون است حتماً پیشنهاد می‌دم بخونید این کتاب رو.







  • گلی

راست گفتم ها

شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۷ ب.ظ

اصلا بنظرم زندگی آدم‌ها همیشه همین پروسه را دارد اینکه یک روزی، یک چیزی برایت آنقدر بزرگ است که حتی گاهی کابوست می‌شود ولی به مرور همه چیز عادی می‌شود و  به همه آن چیزها عادت می‌کنی.

اگر من جای شهردار بودم هر وقت یک اتفاق عجیب و غریب توی شهر می‌افتاد و ممکن بود تحملش برای مردم سخت باشد، می‌آمدم روی یک بنر بزرگ و با یک خط درشت که توی چشم همه هم باشد، این جمله از کتاب رقص روی لبه را می‌نوشتم: باید این روزهای بد را تحمل کنیم. فقط صبر و بعد همه چیز رو به راه خواهد شد. یکی از چیزهای قشنگی که از کتاب"رقص روی لبه" یاد گرفتم همین جمله بالاست. که اگر واقعا توی زندگیم به کار ببرم مطمئنم دنیای جای قشنگی می‌شود، برای تا ابد زندگی کردن و لذت بردن از همه چیزش.


وُریا | سیده‌زهرا محمدی | نشر آرما

  • گلی

راهنمای مردن با گیاهان دارویی

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ

تنهایی چیز پری است و همزمان خالی. سرخ نیست چون شور نیست. گاهی ارغوانی است یا آبی با طیف‌های گوناگون، از آبی دامن قدیمی مادر در خوی گرفته تا آبی آسمان. آدم را می‌گیرد و ناگهان پرش می‌کند. می‌ریزد پشت پلک‌ها، زیر گلو، روی شانه‌ها. پاها شروع می‌کنند به سنگین شدن و موجب می‌شود آدم به عمق برود. آن‌قدر سنگین می‌شود که نمی‌تواند از فرو رفتن سرباز بزند. در همین تنهایی است که من شروع می‌کنم به دیدن، دیدن چیزهایی که آدم معمولی به چشم‌شان نمی‌آید. آن‌ها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. در کتابی شنیده‌ام حس دیدن مانند حس جهت‌یابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. قدیم‌ها که نه نقشه‌ای در کار بود و نه جاده و خیابانی، آدم‌ها مانند پرندگان چشم‌های‌شان را می‌بستند و مسیرشان را حدس می‌زدند؛ اما حالا ناچارند نام خیابان‌ها و کوچه‌ها را حفظ کنند و مدام توی نقشه‌ها بگردند تا خودشان را پیدا کنند. دیدن هم همین‌طور است، اگر از آن استفاده نکنی ذره‌ذره از دستش می‌دهی.




راهنمای مردن با گیاهان دارویی | عطیه عطارزاده | نشرچشمه

  • گلی

در یک نگاه

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۶ ق.ظ

::: یک

دارم یه کتاب می‌خونم به اسم کلت ۴۵ نوشتۀ حسام‌الدین مطهری. این کتاب رو از توی یه کانال که خیلی ازش تعریف کرده بود، تحریک به خوندنش شدم. جالب اینجاست که قبل خوندن هم توی نت جست‌و‌جو کردم دیدم که آقای رضا امیرخانی در جلسۀ نقد کتاب شرکت کردند و بسیار بسیار هم از کتاب تعریف کردند و کلی هم در جلسۀ نقد، مثل همۀ جلسه‌های نقد کتاب ایرانی‌ها برای هم بره کشتند. الان صفحۀ دویست و خوردۀ کتابم و همش می‌گم چرا باید این کتاب رو توی ردۀ سنی بزرگسال چاپ کرد. کتاب از همون صفحات اولش داد می‌زنه مخاطبش نوجوان است (فرض کنیم بچه‌های ۱۵ تا ۱۸ سال نوجوان هستند).

یعنی اگر یه آدم با دید کتاب بزرگسال بره سراغ کتاب به شدت توی ذوقش می‌خوره. کتاب خوبیه ولی خب ادبیاتش نوجوانانه است.



::: دو

خیلی خوب می‌شد اگر انتشارات، رده سنی مخاطب‌ها رو ریز می کردند. مثلاً ادبیات کودک، ادبیات نوجوان، ادبیات جوان، ادبیات بزرگسال. ما توی ایران ادبیات کودک و نوجوان باهم داریم و یه دونه هم ادبیات بزرگسال. این وسط گوشت قربونی نوجوان‌ها و جوان‌ها هستند.

یادمه توی شرکت که بودم یه وقتایی برای نوشتن داستان‌ها کلی درگیر پیدا کردن نویسنده بودیم طرف یکی از نویسنده‌های قدر حوزه کودک و نوجوان بود مثلاً ما داستان نوجوان می‌خواستیم داستان کودک تحویل می‌گرفتیم و داستان کودک می‌خواستیم داستان نوجوان تحویل می‌گرفتیم. چرا چون طرف نویسندۀ قوی بود ولی مثلاً توی حوزه ادبیات کودک ولی چون ادبیات کودک و نوجوان باهم همیشه گفته می‌شه هم نویسنده و هم خود ما به اشتباه سراغ هم می‌رفتیم مثلاً اگر اینطوری جا بیفته که ایشون نویسندۀ نوجوان هستند خیلی بهتره تا بگیم کودک و نوجوان.



::: سه

رفتم کتاب بن‌بست خانم آشتیانی رو بگیرم، کتاب بن‌بست نورولت خانم آشتیانی رو خریدم، یعنی تا دم در خونه همش با خودم می‌گفتم این کتاب چقدر طرح جلدش آشناست و  خانم آشتیانی گفتند تازه از زیر چاپ اومده بیرون پس چرا توی این کتاب سال نشر رو زده ۹۱. اومدم خونه توی نت جست‌وجو کردم بعله این دوتا کتاب بوده. جالب اینجاست بن‌بست نورولت رو پارسال با کتاب‌های دیگه خرید اینترنتی کرده بودم ولی هنوز نخوندمش برای همین طرح جلدش برام آشنا بوده. خسته نباشم واقعاً.



:::چهار

چی می‌شه یه نفر می‌ره خواستگاری یه نفر ولی هیچ شباهتی بهش نداره. یعنی دقیقاً با چه الگوریتمی به این نتیجه رسیده که این آدم به دردش می خوره؟

خیلی دلم می‌خواد مغز همچین آدم‌هایی رو بشکافم تا به نتیجۀ دلخواه برسم.


:::پنج

کاش به مدت ده روز پشت سرهم شیراز بارون بیاد.


:::شش

الان شمارۀ شش داره به شمارۀ پنج می‌گه یه قرون بده آش به همین خیال باش.



  • گلی

نمایشگاه کتاب استانی

يكشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ب.ظ

از من می‌شنوید اعتبار هر نمایشگاه کتابی به سالن کودک و نوجوانش است.
شما می‌تونید برید سالن کودک و نوجوان و هی لذت ببرید از اونهمه انرژی و حالِ خوب.
دیروز رفتم نمایشگاه کتاب؛ اعتراف می‌کنم همون چند دقیقه‌ایی که تا اومدن دوستم رفتم سالن کودک و نوجوان بیشترین انرژی رو گرفتم. مخصوصاً اون دختر خانمی که توی غرفه کانون پرورش فکری بود. تنها فروشنده‌ای بود که به همۀ کتاب‌ها اشراف داشت و حتی اونقدر خوب کتاب معرفی می‌کرد که آدم دلش می‌خواست توی اون غرفه وایسته تا این خانم فقط حرف بزنه و کتاب بخونه.
بنظرم فروشندۀ هر غرفه توی جذب مخاطب خیلی مهمه چیزی که انتشاراتی‌ها اصلاً بهش توجه نمی‌کنند. خیلی از غرفه‌ها که می‌ری یا فروشنده‌اش اصلاً کتاب نمی‌شناسه یا دل به کار نمی‌ده و براش مهم نیست این آدمی که اومده کتاب بخره حداقل دو کلام باهاش حرف بزنه که شاید تونست یه کتاب خوب بخره.
چقدر خوب می شد اگه انتشارات آرما توی سالن کودک و نوجوان غرفۀ جدا داشت، که وُریا هم توی اون سالن بین همسن و سال‌های خودش بود نه توی سالن حافظ و بین اونهمه آدم بزرگ.

پ ن: نتیجۀ اخلاقی پست هم اینه که نمایشگاه کتاب شهرتون رو که می‌رید حتماً سالن کودک و نوجوان رو فراموش نکنید و از همه مهم‌تر غرفه انتشارات آرما هم تشریف ببرید و وریا یِ جان رو هم با تخفیف ویژه بخرید و از خوندنش لذت ببرید. (آیکون همون مامان سوسکه که می‌گه الهی قربون دست و پای بلوری بچه‌ام برم:joy:)

  • گلی

چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۰۹ ب.ظ

آشپزخانه با آن‌همه کار و ریخت و پاش پناهگاه امنی برای تنها ماندن است. حریمی برای عشق‌ها و وسوسه‌ها و تردیدها. کسی از لابه‌لای آن همه ظرف و بوی غذا و پخت و پز عشق کوچک و ترس‌خورده را نمی‌بیند. آشپزخانه مخفی‌گاه خوبی است هم برای زن هم برای رازهای زنانه.

گفته‌اند بهترین محل برای پنهان کردن چیزی، در دسترس‌ترین نقطه ممکن است. برای همین تا پایان رمان هیچ‌کس از اطرافیان کلاریس، گمان نمی‌برد کدبانوی پاکیزه و غمگین ما که بیشتر اوقاتش را در آشپزخانه می‌گذرد عاشق شده است. هیچ‌کس گمان نمی‌برد، حتی امیل که معشوق است.


چراغ‌ها را من روشن می‌کنم | شهلا زرلکی |  نقد و بررسی آثار زویا پیرزاد


پ ن: خانم زرلکی کتاب نوشته، که مثلا آثار خانم پیرزاد رو نقد کنه، نقدشون دقیقا شبیه گعده‌های دوستانه است که همه‌چیز رو تعریف می‌کنند الا موضوع اصلی. اگر همین جملۀ بالا رو نمی‌خوندم، کتابش رو پس می‌فرستادم با یه نامۀ بلند بالا با این موضوع که خان زرلکی، خواهشمندیم از این به بعد آثار هیچ بدبختی را نقد نکنید با تشکر.


پ ن: اگر روزی، روزگاری استاد دانشگاه شدم و از اون طرف، استاد راهنما پایان‌نامه، اولین کاری که می‌کنم اینه که دانشجو  رو تشویق می‌کنم که با موضوع پایان‌نامه‌اش زندگی کنه، نه ولش می‌کنم به امون خدا تا بیست روز قبل دفاع.

  • گلی

عصر جمعه به وقت مستند

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ
اول صبحی، نشستم این مستند رو نگاه کردم، عالی بود. به همه دوستداران ادبیات به‌ویژه دوستداران سلینجر توصیه می کنم، حتما ببینند.
بعد دیدن این مستند دو نکته برام خیلی جذاب و جالب اومد: اول اینکه چقدر نویسنده‌ها تو کشورهای خارجی بروو بیا دارند و می‌تونند افراد جامعه رو تحت نفوذ خودشون در بیارند دوم ویراستاران هستند، توی ایران هرکی دوتا کتاب داستان خوند رو به عنوان ویراستار توی انتشارات استخدام می‌کنند ولی اونجا ویراستارها منزلتشون و برووبیاشون بیشتر از نویسنده است.

(کلیک کنید)
  • گلی