دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم (:
یک
وقتهایی هم آدم باید مثل یک رفیق که نگران
حال صمیمی ترین دوستش هست ، دست دلش را ، بدون اینکه کسی متوجه شود ، بگیرد
، با یک خشمی که فقط مخصوص یک رفیق فابریک است و بس ، از این دل خیره سر ، بپرسد ، چه مرگت هست ؟ و بعد خیلی سریع تغییر
موضع دهد و مثل یک مادر ، که نگران حال پسرش است ، توی چشمانش زل بزند و خیلی مهربان بگوید : که عشقم ، نفسم ، مایه حیاتم ، کار تو
فقط تپیدن است آن هم اینکه در 60 ثانیه فقط 60 بار ، چرا که اگر بیشتر
تپید ، برای صاحبش حرف در می آورند ، دریچه قلبت نباید از یک حد بیشتر تنگ تر شود
، چرا که خلاف این ، برای صاحبش بد می شود ! بعد دست روی شانه های دلش بگذارد و
بگوید ، هیچ کس بد ، دلش را نمی خواهد ، وخیلی عاشقانه توجیهش می کنی ، که برای
صاحبت ، همین کافی است که خونش را پمپاژ کنی ، اضافه کاری ممنوع ، تنگ شدن بی موقع
ممنوع ، هوای شدن بی جا ممنوع ، همه چیز ممنوع در این دیار ! اگر توانستی ، توجیهش
کنی ، اگر رام حرف هایت شد ، فبها ، ولی اگر
خیر سر بازی در آورد ، خیلی شیک و مجلسی دلت را از جا بکن و جلوی سگ بنداز
!
+ از وبلاگ قدیمیم اینجا یه وقت هایی دلم عجیب واسه اونور تنگ میشه می شینم به خوندنش ! سال نود و سه کلا پریده شده ولی خب من هنوز هم دوستش دارم
- ۹۴/۰۹/۱۲