آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۲۳ مطلب با موضوع «کتاب ِ من» ثبت شده است

وقتی به تو برسم

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۰ ب.ظ

استاد داستان‌نویسی‌مان گفت شما نسبت به شخصیت‌هایی که خلق می‌کنید مسئولید. بی‌جهت شخصیتی خلق نکنید و در دنیای داستان‌ها رهایش نکنید؛ چون یک روز همین شخصیت در دنیای داستان‌نویسی رهایتان نمی کند و فلجتان می‌کند.

اصلاً فکرش را هم نمی کردم که شخصیت‌هایی که خلق کردم یک روز بی‌هوا خفتم کنند و خواب و خوراک را از من بگیرند. هر کدامشان می‌خواهد زودتر وارد دنیای واقعی شوند و خودشان را به همه نشان بدهند. من از پس دعواهایشان توی سرم بر نمی‌آیم برای همین یک روز داستان ورده را می‌نویسم و یک روز داستان پسر پیکسلی را. راستش را بخواهید هیچ‌کدامشان هم از من راضی نیستند. چون خالق فس فسویی هستم و آنها دلشان زنده‌شدن در دنیای واقعی را می‌خواهد. ورده دلش می‌خواهد زودتر عضو محافظان خلیفه شود و ترانه دوست دارد بالاخره راز پسر پیکسلی را برملا کند. هر دویشان عجولند و لجباز و ذهن من خسته از جاروجنجال هرشبی این دو.  
بالاخره امشب تصمیمم را گرفتم. برخلاف میل باطنی‌ام تصمیم دارم امشب دست ورده را بگیرم و برایش توضیح بدهم قصه‌اش نیاز به زمان دارد برای نوشتن. باید به من فرصت بدهد که بتوانم درست‌درمان درباره‌ش تحقیق کنم. باید برایش توضیح بدهم اگر بخواهم به همین شکل سراغش بروم ممکن است شخصیت ضعیف و لاجونی شود در دنیای قصه‌ها. او که دلش نمی‌خواهد جلوی جابر و حیان کم بیاورد نه. پس باید به من وقت بدهد. زمان بدهد که در فرصت مناسب‌تری قصۀ زندگی‌ش را خلق کنم.
و اما ترانه این دختر ساده و دوست‌داشتنی قصه‌م باید برای همۀ ترس‌ها و اضطراب‌هایش راه چاره‌ای پیدا کنم. باید هر چه سریع‌تر او را از اینهمه رنج و غصه خلاص کنم باید تا دیر نشده برسانمش به بالای قله. بنشیند روی آن صخرۀ  بزرگ و با دلی آسوده و خیالی راحت به آدم‌ها نگاه کند.  باید تا دیر نشده این لذت دوست‌داشتنی را در جانش بنشانم تا از فکر پسرک نجاتش دهم.

  • گلی

دختر قشنگم

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ

برای چاپ کتاب جدیدم، دارم دونه‌دونه به انتشارات مدنظرم ایمیل می‌زنم و نمی‌دونید که چه استرسی دارم. قلبم مثل دخترای پانزده ساله تالاپ‌تالاپ می‌زنه.

 

 

ان‌شاءالله که بهترین‌ها براش رقم بخوره. ناگفته پیدا هست که به دعاتون شدید احتیاج دارم؟

  • گلی

دختر لازانیایی

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

این پست رو یادتون میاد؟

این روزها دارم خواهر قشنگ و دلبرش رو ویرایش می‌کنم. اسمش دختر لازانیایی هست. دعا کنید عاقبت به خیر شه (:

  • گلی

اصلاً آدم می‌مونه بعدش چی بگه!

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مامان من پس از دیدن صحنه‌های هولناک و دلخراش انتقام‌گیری در تلویزیون

+ ایشالا ایجوری ازت ناراضیم حضرت زهرا ازت ناراضی باشه.

- مامان فیلمه ها.

+ فیلمه و‌زهر مار ذلیل‌مرده. خب این فیلم‌ها رو از روی واقعیت می‌سازنن، خیر سرت اون کتاب کوفتیت رو از روی واقعیت نوشتی! نوشتی یا ننوشتی؟ ها؟

-😑

 

  • گلی

چقدر تو مظلوم واقع شدی فسقلی من.

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۱ ق.ظ

خوابم نمی‌بره؛ برای همین دارم بی‌دلیل صفحه‌های ایسنتاگرام رو زیر و رو می‌کنم. می‌رسم به یه صفحه که کتاب‌های یک موضوع خاص رو جمع‌آوری کرده و براشون تبلیغ می‌کنه. چشم می‌گردونم وریا رو بین اونهمه کتاب نمی‌بینم. یهو از ذهنم می‌گذره: برات بمیرم غریب مادر.

  • گلی

هوای تو

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۴ ب.ظ

:::یک

یه روز قبل اینکه برم مشهد، به حسابم یه پولی واریز شد که نه کم بود نه زیاد. به اعضای خونواده گفتم: کسی پولی به حسابم ریخته که همه دسته جمعی و یکصدا گفتن: من، من، من ریختم که یعنی هیچکدومشون نفرستادند.

ددی جان گفتند شاید انتشارات به حسابت ریخته. گفتم اگر انتشارات ریخته بود خبر می‌داد تازه قسط دوم انتشارات برای مهرماه هست نه الان.

خلاصه ما به هرکی گفتیم بابا کی مسئولیت این اقدام تروریستی رو برعهده می‌گیره  کسی قبول نکرد.

حالا نه می‌شد پول رو خرج کرد و از اونطرف چشمک می‌زد برای مصرف شدن.

گفتم حالا بعد اینکه اومدم شیراز برم بانک ببینم کدوم خیر دیده ای این حرکت رو زدند که دیروز انتشارات آرما نامه فرستاده که توی همون تاریخ همون مقدار رو براتون فرستادیم.

حالا که مشخص شد، کار انتشارات بوده یه بخشی از ماجرا حل شد یکهو یادم اومد من قبلاً ده جلد کتاب از انتشارات سفارش دادم خب قاعدتاً باید هزینه  کتاب‌ها رو  از قسط دوم کم کرد و پول رو پرداخت می‌کردند برای همین مجبور شدم زنگ بزنم به انتشارات و بگم که بابا اضافه فرستادید پول. بعد از تماس گفتند اشکال نداره بابا، نوش جونت اون ده جلد کتاب و اینکه انگار فروش نمایشگاه کتاب خوب بوده و قسط دوم‌ رو زودتر دادند.

از حال و احوال وریا پرسیدم که گفتند تا یکی دوماه آینده میره چاپ دوم ان‌شالله.

هیچی دیگه همگی بیاید دست به دست هم بدهیم به مهر این چندتا جلد آخری هم فروش بره وریا بره چاپ دوم. با علی (داداشم) شرط بسته بودم که شش ماهه وریا میره چاپ دوم. اگر الان هم بره هرچند شرط رو نبردم؛ ولی خب چیزی از ارزش های وریا کم نمیشه: آیکون دلداری دادن به خودم.



:::دو

پاییز ۹۶ آهنگ (هوای تو) فرزاد فرخ رو خیلی زیاد گوش می‌دادم. الان می‌فهمم چرا اینقدر دوسش داشتم.


دانلود کنید


  • گلی

نمایشگاه کتاب

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ب.ظ

۱۱:۰۰ رسیدم نمایشگاه

۱۱:۲۸ دیدن احسان رضایی تو جمعیت.

احسان رضایی توی قاب تلویزیون قدبلندتر به‌نظر میاد. 


۱۱:۳۱ هنوز بشری نیومده.


۱۱:۳۵ اون دختری که کنارم نشسته بود و یه بطری بامزهٔ آب تو دستش بود، همراهش اومد و کلی با هم خوش‌ و بش کردند. دوستش هم کنارش نشست. خورشید خانم قایم موشک بازیش گرفته و از شر آفتاب تیزش من اومدم کنار این چادر واستادم ‌ و همچنان منتظرم.



::: پیام بازرگانی یک

نمی‌دونم چرا آدم‌ها چپری نگام می‌کنند، یعنی دامن پوشیدن اینهمه عجیبه؟!


:::پیام بازرگانی دو

نمایشگاه بیشتر جایی برای دورهمی‌های مجازی و دانشجویی و عاشقانه است.


۱۱:۴۵ همچنان منتظرم. اگر شیراز بودم و نرجس و عاطی اینقدر معطلم می‌کردند تا الان فحش بارون شده بودند.


۱۱:۴۶ پسرها اینهمه انرژی رو از کجا میارن؟

کاش همیشه همینقدر پرانرژی باشند و خوش خنده.


۱۱:۴۷ کی نسل قلم‌چی و این آزمون‌ها منقرض میشه؟

۱۱:۴۸ یه دخترهٔ پرانرژی و خوش خنده کنارم نشست. با خنده زنگ زده به همراهش و داره با همون شور و نشاط ازش گله‌گی می‌کنه که چرا نمیای پس؟ چشماش سبزه یه سبز کم‌رنگ. 


۱۲:۰۰ بالاخره رفقای من هم اومدن. پیش به‌سوی کتاب‌گردی


۱۲:۴۵ بشری زحمت نهار ما رو کشیده. نشستیم یه جا و شروع کردیم به خوردن.


۱۳:۰۰ همون‌طور که داریم اسنک می‌خوریم، با صدای یکی به خودم میام که: سلام خانم محمدی.

صدای آقای مهدی صالحی (از کله گنده‌های ویراستاران) است. کلی دعوام کرد که چرا چراغ خاموش میام تهران. 


:::پیام‌ بازرگانی سه

یادتونه یه بار خواب مهدی صالحی رو دیدم که عکس کتاب وریا رو گذاشته بود پروفایلش. 

هیچی دیگه ایشون امروز ترتیب یه مصاحبهٔ تلویزیونی رو برای وریا داد.

بعد هی بگید خواب زن چپه.


۱۳:۱۵ بعد نماز کلی هدیه از بشری و احلام گرفتم. 


:::پیام بازرگانی چهار

دیدن حسن صنوبری نازنین بین جمعیت. چقدر دلم می‌خواست برم سمتش سلام کنم ولی روم نشد.


دیدن رضا امیرخانی. کلاً تحویلش نگرفتیم.


دیدن محسن رضوانی. چه کوچولو و خوشمزه و محجوب بود. احلام گفت: استاد دانشگاه تهرانه و عربی تدریس می‌کنه. سمت ایشون هم نرفتیم فقط از دور ذوقش کردیم.


دیدن میلاد عرفان‌پور. ایشون رو هم تحویل نگرفتیم.


۱۶:۰۰ ورود به نشر آرمای دوست‌داشتنی.

چقدر حس خوب داشت. چقدر نویسنده بودن حس خوبیه.

قشنگ‌ترین حس رو از زهرا خانم و زینب خانم و اون آقا پسری که وریا رو برای دخترهای فامیلشون تهیه کرد، گرفتم. 


هیچ چیز مثل امروز نمی‌تونست حالم رو این مدلی خوب کنه. 


:::پیام بازرگانی پنج

دیدن سید حسین مرکبی. چه خوشمزه و چُست و چابک بود این بشر. 

آخرش هم نشد که کتاب «لبنان زدگی» رو برام امضا کنه.


 دیدن امید مهدی‌نژاد. با ایشون کلی چاق سلامتی کردیم. 


دیدن خانم بهناز عابدی، از مترجم‌های نشر آرما.



::: پیام بازرگانی شش

یه ملت ازم پرسیدند که لباست چه خوشگله کجا خریدیش. 

یکی حتی ازم پرسید: چطوری با این لباس راهت دادن تو؟ 

گفتم مگه چشه؟ گفت: بالاخره گشت ارشاد به همه‌چی گیر میده!!


حالا لباس من چی بود؛ یه دامن سادهٔ نیم‌کلوش و یه کت ساده. حالا کجاش عجیب‌غریب بود رو نفهمیدم.




۲۰:۰۰ 

پیش به‌سوی راه رفتن در باران به وقت اردی‌بهشت.

  • گلی

راه‌آهن نوشت

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۴۳ ق.ظ

مثل ایستگاه قطار است دلشان

پر و خالی می‌شود 

کاش مسافری بماند و بخندد.




پ ن: همون پ ن پست قبلی.


پ ن۲: خیلی‌هاتون نمایشگاه کتاب و دورهمی‌هاتون رو رفتید؛ پس برای جامانده‌ها می‌گم که امروز ساعت ۴ تا ۶ نشر آرما هستم. خوشحال می‌شم ببینمتون (:

  • گلی

از خواب‌هایی که می‌بینم

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ب.ظ

دیشب خواب یکی از بلاگرها رو دیدم که اصلاً باهم گفت‌وگو یا کامنت‌بازیی نداشتم. خواب دیدم اومده بهم میگه، بیا یه کار کنیم کتابت فروشش بره بالا. گفتم مثلاً چکار؟ گفت: نمی‌دونم باید روش فکر کنم. 

گفتم همینکه بخونیش برام کافیه، اگرم دوست داشتی درباره‌اش توی بلاگ یا کانالت بنویس. انگار که از حرفم ناراحت شده باشه یکم لب‌ ورچید و گفت: نه یه کار بزرگتر باید کنیم. 


بعدشم اصلاً یادم نمیاد چکار کردیم.



بعداز ظهری هم خواب دیدم که آقای مهدی صالحی (یکی از بزرگان مؤسسهٔ «ویراستاران») عکس کتابم رو گذاشته پروفایلش. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که کلی توی خواب ذوق‌زده بودم.


حالا چرا دارم از این مدل خواب‌ها و با این شدت می‌بینم الله و اعلم.

  • گلی

اینطوریاست خلاصه :D

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۶ ب.ظ

اون روز هم رفته بودم کتابفروشی بعد فروشنده بهم گفت: ببخشید خانم محمدی اون سری نشناختمتون! 

زویا پیرزاد وار قند تو دلم آب شد و با خودم گفتم: ا ِ پس معروف بودن این مزه‌‌اییه؟ 

  • گلی