سرنوشت
:::اپیزود اول
آن خیلی وقت ها پیش. همان وقت هایی که هنوز بود و آنقدر نرفته بود که
دیگر خدا هم نتواند برش گرداند. دلم می خواست هر کسی را که می بینم و هر
کسی را که می شناختم و یا حتی نمی شناختم، او را نشانش بدهم و به سمت جایی
که او ایستاده بود، اشاره کنم و بلند بلند داد بزنم جماعت من او را، همانی
که دقیقا جایش در شمال غربی ترین قسمت قلبم هست دوست دارم. اما راستش را
بخواهید هیچ وقت جرات این کار را نداشتم یا شاید هم ترسیدم از بلند بلند
دوست داشتنش. دستم را به سمتش نکشیدم و به هیچکس نگفتم که دوستش دارم. من
همه دوست داشتنش را سکوت کردم. صمیمی ترین دوستم نمی دانست، علی این را نمی
دانست، پدرم نمی دانست، مادرم نمی دانست و من داشتم دوست داشتنش را یک تنه
حمل می کردم. یک وقت هایی هم کم می آوردم. می دانید دوست داشتن آدهایی از جنس
او به همین راحتی ها نبود.
ادامه دارد !
- ۹۵/۰۳/۰۳