آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

به پسرم

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

یحییِ نازنینم، نمی‌دانم خدا را چه شکلی می‌بینی و تصورت از خدا دقیقا چه شکلی است. اما من همیشه خدا رو دو شکل بیشتر ندیدم و نمی‌بینم. خدایی که پیژامه راه راه آبی می‌پوشد، یک لبخند ریز روی لب‌هایش است و در حالیکه خیلی آرام به ریش‌های بلند سپیدش دست می‌کشد، تمام طول بهشت را با آن گام‌های محکم استوارش،قدم می‌زند و از آن بالا حواسش به همه‌مان هست. و خدایی که کت و شلوار مشکی اش را می‌پوشد روی تخت پادشاهیش می‌نشیند و اخم‌هایش را توی هم می‌کند.

وقتی بی‌بی و بابا محمد بار و بندیلشان را بستند و عازم بهشت شدند خدا برای من کت و شلوار مشکیش را پوشیده بود، وقتی من فقط ۱۵ سالم بود و امریکا به عراق حمله کرد و بعد از آن  تمام شب ها کابوس جنگ دیدم، خدا کت و شلوارش را پوشیده بود. در تمام روزهایی که خدا داشت حکمتش را نشانم می‌داد، کت وشلوارش را پوشیده بود و جدی و مصمم منتظر واکنش‌های من بود.

اما وقتی تو را برای اولین بار بغل می‌گیرم، وقتی اردی‌بهشت به شیراز می رسد، وقتی مامان می‌رود کربلا، خدا پیژامه راه راه آبیش را می‌پوشد.

اما می‌دانی یحیی،  خدا را در آخرت فقط یک شکل تصور می‌کنم با همان کت و شلوار مشکی، و یکجوری اخم‌هایش توی هم است که یعنی با احدی شوخی ندارد موقع حسابرسی. وقتی خدا می‌گفت: از حق خودم می‌گذرم و از حق بنده‌ام نه،  وقتی داشت می‌گفت ذره ذره اعمال و کارهایتان را حساب می‌کنم به نظرم همان کت و شلوار تنش بوده. اما مطمئنم وقتی که هر کدام از آدم‌ها عاشق می‌‌شوند باز خدا با پیژامه‌ راه راه دارد قدم می‌زند و نگاهش به زمین است.

بر خلاف خیلی‌ها که فکر می‌کنند، خدا حتما از عاشق شدن بنده‌اش دلخور می‌شود، من خیال می‌کنم وقتی آدم عاشق می‌شود خدا ته دلش قند آب می‌شود.

مثل وقتی، الهه دوستم عاشق پسر عمویش شد. نه از این مدل عشق‌های معمولی نه! از این مدل عشق‌هایی که توی آسمان نوشته می‌شوند. علی هم البته دست کمی از الهه نداشت.

وقتی علی، زنگ آخر مدرسه، موهایش را هول هولکی ژل می‌زد و بدو بدو می‌آمد دنبال الهه. علی از دیدن آنهمه دختر دبیرستانی، لپ‌هایش از خجالت سرخ می‌شد و ما دخترهای دبیرستانی از دیدن علی با آنهمه ژل اضافه‌ایی که همیشه خدا توی سرش جا می‌ماند ریز ریز می خندیدیم و از خندۀ ما علی بیشتر سرخ و سفید می شد. آن روزها حتی با آن فاصله‌ایی که بین زمین و آسمان بود، قشنگ می‌شد لبخند شیرین خدا را دید.

اما آخرش چی شد، که دو تا برادر برای دو سه وجب زمین، شمشیرشان را از رو بستند برای هم. علی وقت زن گرفتنش نبود آن موقع‌ها که پدرش مجبورش کرد همان تابستان ازدواج کند آن‌هم برای لج با برادرش.

الهه اما دیگر آن الهه قدیم نشد. مثل همۀ دخترها اولش نشست یک دل سیر گریه کرد، شیون کرد حتی. زرد شد، مریض شد. از گریه‌ها که کاری برنیامد، الهه نشست به نامه نوشتن برای علی. حتما فکر می کرد هنوز هم دیر نشده برای به دست آوردن علی. ولی تمام شده بود همه‌چیز، علی زودتر از تصور همه رفت خانۀ خودش. علی نامه‌ها را می‌خواند یا نمی‌خواند را نمی‌دانم.

به الهه با همان عقل بچگیم گفتم بی‌خیال شو دختر، بگذار زندگیش را کند، مگر دوستش نداری بگذار به داغ خودش بسوزد. بهش نگفتم علی هر روز مثل همان قدیم‌ها راس ساعت می‌آید دم در دبیرستان و ته کوچه بدون اینکه الهه بداند، می‌ایستد و الهه را تماشا می‌کند. الهه هیچکدام از این‌ها را نمی‌دانست ولی باز هم دلش پیش علی گیر بود. حتی وقتی ازدواج کرد. اصلا از همان وقت بود که خدا لبخندش محو شد. می دانی یحیی ازدواج مثل الله اکبر نماز است، الله اکبر نمازت را که گفتی دیگر نباید حواست پرت اطراف شود. ولی این را نه الهه می دانست و نه علی.

یا حتی وقتی آقای شین عاشق مریم شد، خدا باز هم به پهنای صورتش خندید.

اما مریم از آن دخترهایی بود که همیشه عاشق‌هایش را با دست پس می‌زد با پا پیش. برایم مهم نبود که مریم با آن پسرهای لوس و خودشیرین دانشگاه چه برخوردی می‌کند راستش یک وقت‌هایی هم ته دلم خوشحال بودم که سر به سرشان می‌گذارد و هیچکدامشان را حتی به کفشش هم حساب نمی‌کند ولی خب آقای شین فرق داشت، ساده ترین و مظلوم ترین آدم دانشگاه بود، اگر بقیه مریم را برای خوش‌گذرانی می‌خواستند آقای شین واقعا دلش رفته بود.

چقدر به مریم گفتم حق الناس است، اگر دوستش نداری دست از سر این پسر ساده شهرستانی بردار تا برود پی زندگیش. ولی خب مریم لذت می‌برد از این بازی‌ها. آخرش هم آقای شین انتقالی گرفت رفت شهرش تا حداقل کمتر دلش بلرزد بعد هربار دیدن مریم.

اصلا همان وقتی که آقای شین از کارهای مریم، با بغض کوله‌اش را روی دوشش انداخت و از کلاس زد بیرون، و دیگر هیچ وقت کسی ندیدش، خدا هم پیژامه‌اش را تا کرد و انداخت ته صندوقچه مخصوصش و کت و شلوارش را پوشید.

می‌دانی یحیی خدا توی دل‌های عاشق است نه دل‌های هرجایی.

عشق و عاشقی راه و رسم دارد یحیی مادر. وقتی عاشق شدی، وقتی دلت لرزید، وقتی خیال دخترک، تمام وجودت را پر کرد یادت باشد نه در عشق کم بگذاری و نه زیاده روی کنی. و یادت نرود که کاری نکنی که لبخند خدا محو شد و نا امیدش کنی.




:::به مناسبت پنج اسفند، روز سپندارمذگان البته چند روز پیشواز رفتیم(:



  • گلی

نظرات (۷)

اِ این چقدر خوبه :)
پاسخ:
(:


::: دیشب پست رو نوشتم، امروز تمومش کردم، برای همین تاریخ دیشب خورده(:

خیلی قشنگ

باریکلا
پاسخ:
(:
خب تاریخشو بیار جلو
پاسخ:
میشه؟ 
چطوری؟

فکر کنم الان درست شد(:
بسی لذت بردیم 👌👍
پاسخ:
(:
  • دخترِ انـــــــــــار
  • [ بغض ]
    پاسخ:
    ):
  • بلاگر آرام
  • از ه دل میگم که لذ بردم..
    رفتم تو کتاب زندگیم صفحه های قبل و یاد آدما و عاشقیاشون افتادم...
    پاسخ:
    از ه دل میگم که لذ بردم.. ؟؟ چی بردی؟؟

    تو کتاب زندگی هممون از این اتفاقات زیاد هست، آدمها، عاشقی هاشون  از بین نمیرند، انگار فقط کالبدهاشون تغییر می کنه(:
    بلاگرِ آرام گمونم می‌گفت: از تهِ دل میگم که لذت بردم.

    منم همون...یحیی جانم...خیلی خوبه... :)))))))))))))
    پاسخ:
    ممنون از رمز گشایی(:

    (: