آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

خوشا به حالت ای رانندهٔ اسنپی.

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۳۷ ب.ظ

:::یک

راننده اسنپی داشت به آدم اونور خط می‌گفت: هی من نمی‌خوام چشمم به چشمش بخوره، هی این آقا رضای کفترباز منو می‌کشونه سمت خودش. توی این سه چهار ساعته، چهار بار منو کشوند سمت حرمش

 

:::دو 

مرتضی برزگر توی کانالش یک پست عالی گذاشته که:

 

مدتی قبل، ماجرای پسر جوانی را شنیدم که در ماشینی پر از دود، خودکشی می‌کن. پسری که عاشق دختری بوده، 18 ساله، به نام میشل، که در تمام آن لحظات مهیبِ مرگ و زندگی، باهاش تلفنی حرف می‌زده. دو تماس چهل و پنج دقیقه‌ای و پر از واژه‌های مبهم و رازآلود

 

پرونده‌ی‌ مرگ پسر، در حد یک خودکشی معمولی بایگانی می‌شود. اما مدتی بعد، با افشای رابطه آن دو، معلوم می‌شود که دختر از همه چیز خبر داشته. پلیس‌ها می‌فهمند که میشل، خس‌خس نفس‌های آخر پسر را شنیده، اما هیچ تلاشی نکرده تا منصرفش کند. می‌گویند حتا تحریکش کرده که زودتر قال قضیه را بکند. شاید چون در آن لحظه فکر می‌کرده، همه این‌ها یک بازی بچه‌گانه و مسخره‌ است. کمی بعد، دختر را به جرم قتل غیرعمد، به دادگاه می‌کشند. دادستان، سوالی می‌پرسد که عمیق، هراسناک و حیرت‌آور است. «آیا کسی می‌‌تواند از راه دور، دیگری را با کلمه بکشد؟» 

 

من، حقوق‌دان نیستم، اما یقین دارم که بسیاری از ما، دور یا نزدیک، کشته کلماتیم. کلماتی که نباید می‌شنیدیم از دهان محبوب که «دوستت ندارم دیگر.» که «متنفرم ازتو.» یا اینکه نامه‌اش را بخوانیم که «همه چیز تمام شد، خدانگهدار.» و خدا می‌داند آن لحظه به چه چیزهایی فکر کرده‌ایم؛ به اولین لمس انگشت‌های باریک و بلندش؛ به تن‌ماهی و خیارشوری که با نان محلی خورده بودیم ظل آفتاب جاده‌ای پر از ماهورهای سرخ. یا به تاب بازی جاده عباس آباد که طناب می‌رفت میانِ جنگل و با جیغ‌های بلندش، برمی‌گشت؟ و مگر نمی‌گویند آدم در لحظه مرگ، همه چیز را به خاطر می‌آورد؟ پس اگر ما با آن کلمات، کشته نشده‌ایم، چه بر سرمان آمده؛ که دیگر مثل قبل نمی‌خندیم و نه آن‌طور، زنده‌ایم و هیچ دوستت دارمی بر جان‌مان نمی‌نشیند؟ 

 

بله. همه ما پیش از این، به قتل رسیده‌ایم. بعضی‌هامان را کلماتی کشته اند، که گفته شده، و دیگران‌مان، مقتولِ حرف‌های نزده‌ایم. حرف‌هایی که همیشه ریخته‌ایم توی خودمان. حیا کرد‌ه‌ایم، ترسیده‌ایم، خجالت کشیده‌ایم، کوچکتر بوده‌ایم و نباید جواب بزرگتر را می‌دادیم، یا بزرگ‌تر بوده‌ایم و نباید با کوچک‌تر بحث می‌کردیم. 

 

حالا، نمی‌خواهم داد مظلومیت سر بدهم برای خودم، میشل و دیگرانی مثل ما. چرا که در واقع، قاتل و قتیل و ظالم و مظلوم، خود ماییم. حتا اگر یکبار کلماتی را گفته‌ایم که نباید؛ یا حرف‌هامان را قورت داده‌ایم، آنجا که باید به صدا در می‌آمدیم. دست ما، پیش از دیگری، به خون خودمان سرخ است و رد انگشت هایمان، بر قداره‌ای است که بارها بر پیکرمان فرود آمده. دادگاه ماییم. وکیل، قاضی، دادستان، شاکی و متهم، ما. همه ما کشته کلماتیم....

 

/

 

  • گلی

نظرات (۷)

کاش آقا رضای کفترباز من رو هم می‌کشید سمت خودش...

پاسخ:
ان‌شالله که می‌طلبتون همین روزها (:
1 و2 هر دو عالی :)

خوشحالم که برگشتین :*
پاسخ:
:*
چه داستان وحشتناکی...
چقدر حس کردم شبیه دختره ام :((((
پاسخ:
هممون کم یا زیاد شبیه به این دختر و پسر هستیم متأسفانه ):
  • خورشید ‌‌‌
  • چه‌قدر شیرین بود بخش اول. :)

    ببخشید که بی‌ربطه به پست، موقع خوندن بخش دوم به ذهنم اومد. «باهاش» و «بهش»  درستند؟ فکر می‌کنم توی محاوره به‌کار می‌بریمشون.
    پاسخ:
    آره برای محاوره است. من از کانال مرتضی برزگر کپیش کردم و اصلاً دست نبردم توش که بخوام اصلاحش کنم، حتی یه غلط املایی هم داره «زل آفتاب»  نه «ظل آفتاب». البته من توی کتاب خودم همین «زل آفتاب» رو به غلط نوشتم «ظل آفتاب» 🙈
  • خورشید ‌‌‌
  • واقعا؟ :|
    من همیشه فکر می‌کردم ظل آفتاب درسته و چه‌قدر هم ترکیب هنرمندانه‌ایه. :|
    پاسخ:
    ظل یعنی سایه. ظل آفتاب یعنی سایهٔ آفتاب :| 
    زل یعنی حدت گرما. 

    خلاصه اینکه منم مثل شما فکر می‌کردم و حتی ویراستار کتابم متوجه این غلط نشده بود تا اینکه یکی از خواننده‌های کتاب بهم گوشزد کرد که اشتباههه همچین ترکیبی. 
    سلام
    چقدر مشتیه این این آقا رضا
    مرتضی بزرگر چقدر خوب مینویسه
    نزدیک بود تو نمایشگاه یادم بره کتابشو بگیرم
    پاسخ:
    سلام. 

    مشتی مشتی حتی. 
    ولی امان از وقتایی که روش رو می‌کنه اونور و حرفی نمی‌زنه. 
    من با خانوادم الان مشهد هستیم.آقا رضا کفترباز طلبیدتمون.
    پاسخ:
    خوشا.
    سلام منو بهشون برسون و بگو ما رو هم دوباره دعوت کن رفیق.

    اون گنبد طلایی رو دیدی ما رو یاد کن لطفاً.