کفشهایش
به دلم موند اگر چالشی برگزار شد. توی دنیای مجازی به این بزرگی یه جوانمرد برای رضای خدا منو دعوت کنه به اون چالش؛ یعنی یه جوری کم کاری کردید که برای من شد فانتزی.
یه چالش برگزار شده به اسم نویسندگی کتاب، یا یه چیزی توی همین مایهها. از اونجایی که هیچکس منو دعوت نکرد خودم بهصورت خودجوش شرکت میکنم.
اگر روزی روزگاری یه نویسندۀ خیلی خفن شدم. از همین مدل نویسندهها که ملت بیکار برای داشتن امضاشون صف میبندند. یه کتاب مینویسم که راویش کفشها هستند. این کفشها قراره قصۀ زندگی دوتا آدم رو بگند، که سه شب رو توی خیابونهای شیراز باهم گز میکنند و از همهچیز حرف میزنند و حرف میزنند.
.
.
.
خب قرار نیست همۀ داستانم رو لو بدم که؛ ولی یکی از فانتزیهام نوشتن همچین داستانی شده. خیلی هم خارجی و خفن.
پ ن: چون هیچکس منو دعوت نکرده به این چالش، خیلی عقدهای طور منم هیچکس رو دعوت نمیکنم؛ ولی دروغ چرا دلم میخواد بدونم دو تا وبلاگنویس اگر بخوان داستانی رو بنویسند چی مینویسند. اون دوتا وبلاگنویس میتونند خودشون حس ششمون کار کنه و حدس بزنند خودشونند و توی این چالش شرکت کنند: آیکون خانم مارپل مثلاً
- ۹۷/۰۴/۲۲