آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

کفش‌هایش

جمعه, ۲۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۵ ب.ظ

به دلم موند اگر چالشی برگزار شد. توی دنیای مجازی به این بزرگی یه جوانمرد  برای رضای خدا منو دعوت کنه به اون چالش؛ یعنی یه جوری کم کاری کردید که برای من شد فانتزی.

یه چالش برگزار شده به اسم نویسندگی کتاب، یا یه چیزی توی همین مایه‌ها. از اونجایی که هیچ‌کس منو دعوت نکرد خودم به‌صورت خودجوش شرکت می‌کنم.


اگر روزی روزگاری یه نویسندۀ خیلی خفن شدم. از همین مدل نویسنده‌ها که ملت بی‌کار برای داشتن امضاشون صف می‌بندند. یه کتاب می‌نویسم که راویش کفش‌ها هستند. این کفش‌ها قراره قصۀ زندگی دوتا آدم رو بگند، که سه شب رو توی خیابون‌های شیراز باهم گز می‌کنند و از همه‌چیز حرف می‌زنند و حرف می‌زنند.

.

.

.

خب قرار نیست همۀ داستانم رو لو بدم که؛ ولی یکی از فانتزی‌هام نوشتن همچین داستانی شده. خیلی هم خارجی و خفن.



پ ن: چون هیچ‌کس منو دعوت نکرده به این چالش، خیلی عقده‌ای طور منم هیچ‌کس رو دعوت نمی‌کنم؛ ولی دروغ چرا دلم می‌خواد بدونم دو تا وبلاگ‌نویس اگر بخوان داستانی رو بنویسند چی می‌نویسند. اون دوتا وبلاگ‌نویس می‌تونند خودشون حس ششمون کار کنه و حدس بزنند خودشونند و توی این چالش شرکت کنند: آیکون خانم مارپل‌ مثلاً

  • گلی

نظرات (۱۳)

:)))))
یعنی اون دو نفر بین اون 94 دنبال کننده کین ؟؟ :))
+اسم شیراز میاد یاد این طنزهای همیشه خسته ی نمکی میفتم که براتون درست میکنن
الان هم اون کفش ها رو پاره و خسته متصور شدن که حال ندارن راه برن و نشستن رو به روی یه بستنی فروشی رو جدول :)))))))))))))))))))))))
پاسخ:
((:

نه‌خیرم، خیلی هم این دونفر ورزشکارند و کلی راه می‌رن، حالا که داستانم رو نوشتم می‌فهمید((:


کی می‌تونه باشه یعنی:اون آیکون با عینک دودی
الان بیشتر از توجه به چالش اون پی نوشت مهم شده :)
آخرم هیچکس فکر نمیکنه اونو میگید و چالش دچار ضعف تسلسل میشه
هاها ها
پاسخ:
((:

نه نه فکر کنید خودتونید و به این چالش بپیوندید.

ها ها ها
با من این کارو نکن، طاقتشو ندارم....

پاسخ:
همچنان همون آیکون که عینک دودی روی چشماشه.
http://ghalam-zan.blog.ir/post/203
گلی من اومدم دعوتت کنم دیدم خودت نوشتی. :))

+ حالا بگذریم که هردفعه راجع به امیرخانی حرف می‌زنی می‌خوام خرخره‌ات رو بجوم ولی متمدن و روشنفکربازی در میارم که به هر حال هرکس یه زاویه دیدی داره. :دی ولی خب کلاً نگاهت به جهان رو دوست دارم و دلم می‌خواست که این پست رو از زبونت بخونم. خواستی یکی دیگه بنویس :))

می‌شه خیابون‌های شیرازو قشنگ توصیف کنی ما ندیده‌ها دلمون بره اونجا؟ :(
پاسخ:
یا امام‌حسین🙈

همین روزها می‌خواستم یه پست دربارهٔ کولی‌بازی و توهم‌های امیرخانی بنویسم :| 

اگر نوشتمش چشم حتماً (:
قبلش یه هشتگ هشدار، خطر سکته قلبی برای حنا بزن :))
یه بار که حال داشتی بگو چرا دوستش نداری انقدر. 

می‌دونی گلی؟ به نظر من بعضی نویسنده‌ها هستن، که بعد یه مدت مجنون‌های خودشونو پیدا می‌کنن. این آدم‌ها الزاماً به خاطر اینکه اون‌ها خیلی قوی می‌نویسن، داستان‌پردازهای محشری هستن، یا آدم‌های بی‌نظیری‌ان طرفدارشون نمی‌شن. به خاطر اینکه بهشون تجربه‌ی یه حیات دیگه در یک قالب دیگه رو داده متشکرن. و باقی آدم‌ها، توی اون شخصیت‌هایی که توی اون داستان‌ها پرداخت شده _ناقص یا کامل_ اون چنان غرق نمی‌شن فلذا بهش احساس نفرت پیدا می‌کنن. 
من وقتی مثلا گتسبی بزرگ رو می‌خوندم خب خودم با گتسبی چندان حال نمی‌کردم؛ اما روح بزرگی رو که پشت کلماتش بود می‌دیدم. اینکه چطور یه تیپ شخصیتی کامل شده رو حس می‌کردم. و حق می‌دادم به کسانی که مجنون این شخصیت باشن. با وجود نقص نگارش و ترجمه‌اش. 
وقتی ناتور-طور دشت رو می‌خوندم هم همینجور. اون رهایی و عجیب‌بودگی هولدن رو شاید من خیلی نمی‌فهمیدم و چنون آدمی نبودم؛ اما به این قطعیت رسیده بودم که آدم‌هایی در جهان کشته‌مرده‌ی هولدن هستند چون اون شور رو حتی اگه خود سالینجر هم نتونسته باشه بنگاره، که تونسته البته، می‌دیدم.
کتاب‌های امیرخانی هم همینن گلی. ارمیا، علی فتاح یا هرکس دیگری که او می‌نویسه، حتی اگر نتونه کامل و قوی بنویسدشون، تبدیل به یک روح و شخصیت می‌شن که توی قلب بعضی آدم‌ها چنان رشد می‌کنه که به بخشی از حیاتشون بدل می‌شه. 
امیرخانی، این شخصیت دیوونه‌ی شلخته‌ای که ازش هست، یه تیپ شخصیتیه که قطعاً کسانی طرفدارش خواهند بود. همچنان که سید مهدی شجاعی، همچنان که نادر ابراهیمی، همچنان که محمود دولت‌آبادی، همچنان که جلال آل احمد. البته که همه این نویسنده‌های توی یه سطح نیستن. منظورم صرفاً داشتن یه تیپ شخصیتیه که آدم‌هایی رو دلداده‌ی خودش می‌کنه. 
پاسخ:
آره حرفت منطقیه خب (:
  • معلوم الحال
  • مشابه ایده کفش هایش رو آقای هوشنگ مرادی کرمانی ازتون دزدین فکر کنم :) داستان "چکمه" فکر میکنم همچین موضوعی رو دنبال میکنه. البته خیابونای شیراز رو نداره :))

    اون داستان دو بلاگره رو من شروع کردم. اما نصفه موند. ادامه ش بدم؟
    پاسخ:
    چکمه داستانش یه چیز دیگه است ها. 

    آره آره ادامه‌اش بدین.
  • آقاگل ‌‌
  • اتفاقاً سر این یکی من می‌خواستم دعوت‌تون کنم. بعد دیدم خب شما که نویسنده‌ هستین دیگه. پس می‌خواهم نویسنده باشم معنایی نداره. :)

    پاسخ:
    ممنون از کامنت پر از مهر و پر از انرژیتون (:
    سلام
    ایده بسیار جذابی بود!
    بهار شیراز رو همینطوری توصیف بکنین کرور کرور واله و حیران به سمتش سرازیر میشن
    بس که این شهر دلرباست...

    * اتفاقا توی وبلاگم درخواست چالشی طور مطرح کردم و خوشحال میشدم آدمهای متفاوت در موردش بنویسن:-)
    پاسخ:
    سلام.

    ایده‌تون خیلی خوبه.
    ان‌شالله فرصت کنم حتماً می‌نویسم درباره‌اش.

    (:
    va
    پاسخ:
    وی
  • قاسم صفایی نژاد
  • من به طور عام همه بلاگرها رو دعوت کرده بودم. توفیق آشنایی با شما هم نداشتم که به طور ویژه دعوتتون کنم.
    چرا لااقل کامنت نذاشتید که لینک کنم در پست اصلی چالش؟
    لینک شدید.
    -------------
    ایده‌تون هم خیلی جذابه به نظرم. حتما زودتر شروع کنید به نوشتنش. 
    پاسخ:
    ممنون از لطفتون.
    نمی‌دونستم باید لینک بدیم (:
    کی بودن اونا؟ :)
    دعوت شده های خانم گلی :)
    پاسخ:
    هیچ‌کس به خودش که نگرفت ((:
    ایده خوبیه. 
    ولی برای نویسنده های تازه کار :دی. ت
    وی این ژانر :دی به نظرم نوشتن از زبان چشم ها هم خیلی دست نویسنده رو باز میذاره. به شرطی که غرق نشه :)  و هم خیلی ...
    پاسخ:
    اووه یعنی من نویسندهٔ خیلی خفنی هستم 😎

    چشم‌هایش. 
    و هم خیلی چی؟
    کلمه براش ندارم :دی
    پاسخ:
    دونقطه دی هاتون مستدام.