پاییز
چه جوریاست که آدم توی پاییز بی دلیل دلش گریه می خواد؟
- ۲ نظر
- ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۱۸
چه جوریاست که آدم توی پاییز بی دلیل دلش گریه می خواد؟
امروز یک چیز عجیب و شگفت انگیز دیدم. بعد از کلاسم تقریبا سه کوچه پایین تر از خونمون یک ماشین رو دیدم که سبزی میفروخت. قیمتش مناسب بود بیست کیلو خریدم. بعد موقعی که خواستم بیارمش خونه، دیدم، جدی جدی اصلا از توان من بیرون هست که بیست کیلو سبزی رو حمل کنم. حتی آقای سبزی فروش گفت: این سبزی قد وزن خودت هست اصلا بی خیال شو که خودت ببریش. بعد اون یکی همکارش گفت: خونتون کجاست؟ گفتم سه کوچه بالاتر، گفت دقیقا کجای کوچه، گفتم وسط کوچه! بعد گفت خوب تو برو من با یه پراید سفید میارمش تا دم کوچه!
من تشکر کردم. و اومدم. تقریبا یه صدمتر راه رفتم دیدم صدای نفس های کسی از پشت سرم میاد، دیدم دو تا آقاهه بیست کیلو سبزی رو توی یه کیسه بزرگ کردن با هم میارن. وقتی نگاهشون کردم، معذب شدم. همون همکاره گفت: بی خیال، تو جلوتر برو ما میاریمش.
خولاصه دو تا آقاهه بدون ماشین سبزی ها رو آوردن، تا دم در خونمون. طفلی اصلا ماشین نداشت، فقط برای اینکه من معذب نشم گفت: با ماشین میارمش.
الان توی یک شوک عجیبم. باور کنید خیلی وقت بود اینهمه جوانمردی رو یکجا ندیده بودم.
گستاخ و بی چشم رو نباشیم، قدرشناس باشیم.
چند روز قبل از اینکه بارو بنه را جمع کنم برای کوچ کردن به آن شهرکذایی آن هم برای تی کشیدن پلههای ترقی در دانشگاه، اعضای خانواده یک جلسه تشکیل دادند، و در آن جلسه همۀ اعضای خانواده از تجربیات روزهای دانشگاه خود گفتند، و همگی به صورت خودجوش روی یک موضوع تاکید بسیار کردند: فقط کاری نکن روز اولی بفهمند سال بوقی هستی، که قافیه را باختی. این جمله را دقیقا شبیه یک راز برای ادامۀ بقا در دانشگاه گفتند و از چهرههای همهشان مشخص بود، رنج کشیدۀ این سال بوقی بودن هستند.
روز اول دانشگاه تمام سعی خودم را کردم که اصلا مشخص نباشد که سال بوقی هستم و از هفت خوان رستم تنها یک خوان دیگرش مانده بود که آن هم غذا گرفتن از سلف بود. دقیقا حال کسی را داشتم که در بازی مارو پله به آن بالا بالاهای جدول رسیده و فقط یک مار دیگر باقی مانده که اگر آن مار را هم به سلامتی رد کنم یعنی کار تمام.
در جلسۀ خانوادگی به این موضوع اشاره شد که کوچکترین سوالی که از کسی بپرسی حمل بر سال بوقی بودنت میکنند. پس برای اینکه خدای ناکرده مورد نوازشهای مار آخری قرار نگیرم، خیلی متشخصانه رفتم در یک گوشه و دور از دانشجوهای دیگر ایستادم تا ببینم دقیقا بقیه چکار میکنند.
از این زاویه ای که من ایستاده بودم بچهها به دو گروه تقسیم شدند یکسری کارت می زدند و بعد جلوتر غذایشان را میگرفتند و آن گروه دیگر بی التفات به کارت و اینجور مسائل همان جلو یک چیزی مثل رمز شب میگفتند و غذایشان را تحویل میگرفتند. من هم یک کارت غذا داشتم ولی سوال اینجا بود که آیا من هم شامل همان کارت زدن ها میشدم یا نه راه سومی هم وجود داشت که من ازش بی خبر بودم. پس بی گدار به آب نزدم و همچنان منتظر ماندم تا همه چیز روشن شود برایم. موقعیتم را حفظ کردم و زیر چشمی مراقب همهجا هم بودم. توی کشف کردن مسأله بودم که کسی صدایم زد: خانم. به سمت صدا که برگشتم، دختری را دیدم که اصلا سال بوقی بودن از قیافهاش میبارید. مطمئن بودم که او هم مثل من الان درگیر چطور غذا گرفتن است، و مطمئنتر از اینکه دختره از آن ابر و مه و خورشید روزگار است که ممکن است مرا به آن مار لعنتی آخر جدول نزدیکتر کند، پس خودم را به آن راه زدم که چیزی نشنیدم. اما دخترک باز پرسید خانم! و من باز مثل مجسمه فقط به جلو خیره شدم. توی همین هیرو ویر بود که، دو فقره پسر از درب سلف وارد شدند، دخترک چشمش که به پسرها افتاد بی خیال یک مجسمه کر و کور و لال شد و رفت سمت پسرها و ازشان پرسید، آقا ببخشید می تونم ازتون یه سوال بپرسم. پسرها با روی گشاده گفتند بله حتما. دخترک پرسید: میشه بهم بگید چطور میشه غذا بگیرم! پسرها اینبار محترمانه تر از قبل گفتند: ای وای سال اولی هستید نه. دخترک خیلی آرام و متین و با کمی حجب و حیا گفت: بله! پسرها اینبار خیلی خلیی محترمانه و حتی با شدت بیشتری از قبل گفتند: کاری نداره که برو جلو اون دستگاه و بهش بگو من غذا می خوام! دخترک تشکر کرد و خیلی محکم و استوار رفت سمت دستگاه و با صدای خیلی رسایی گفت: من غذا می خواهم!
خب انتظار چی دارید الان؟ در کسری از ثانیه سلف دانشگاه از صدای خندۀ دانشجوها منفجر شد!
به همۀ نسلهای مونث بعد از خودم وصیت میکنم که در دانشگاه تا وقتی که شخصیت پسرهای دانشگاه برایتان رو نشده، هیچ وقت از هیچ کدامشان مخصوصا آن هایی که چهره هایی خیلی موجهی به خودشان می گیرند هیچ سوالی نپرسید!
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم*
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایم
* : فکر کنم زمانی که قیصر این شعر رو سروده بود، هنوز ملت شریف ایران پاییز رو جشن نمی گرفتند:D
::: قیصر امین پور| به مناسبت ۸ آبان روز گرامیداشت قیصر امین پور
من اگر یک کارۀ این مملکت بودم، اولین کاری که بعد از گرفتن سمتم انجام میدادم این بود که اسم کشور ایران را عوض میکردم، و مثلا اسمش را میگذاشتم کشور "افراطیون". بس که در همهچیز شورش را در میآوریم.
امروز به گفتۀ پستهای اینستا روز گرامیداشت کوروش کبیر است. خب مثل همیشه و طبق روال گذشته دوستان به دو دسته تقسیم شده اند دوستان مثلا آریایی و دوستان مثلا مذهبی!
به ازای هر پست آریاییپرستها که دربارۀ کوروش کار میشد که فلان و بهمان، دوستان مذهبی هم علم پیر و پیغمبر را بالا بردند که من یک شیعه ام و فلان وبهمان.
و طبق روال گذشته کلی بحثهای مسخره شکل گرفت و کلی دعوا، کلی فحش و کلی توهین بین دوستان رد و بدل شد که میتوانیم دراین مقوله حتی صادرکنندۀ فحش باشیم.
اما من دلم میخواهد بجای فحش رد و بدل کردن، به عنوان یک سیدِ آریایی کمی از اطلاعاتم را دربارۀ این شخصیت جنجالی یعنی کوروش به سمع و نظر دوستان برسانم.
طبق نظرات علامه طباطبایی نازنین، کوروش آریایی همان ذوالقرنین یاد شده در قرآن است. به چند دلیل.
اولین دلیلی که ذوالقرنین را به کوروش نسبت دادهاند، همان اخلاقیات و صفاتی است که برای کوروش نسبت دادهاند، کوروش شخصی جوانمرد و با سخاوت و کریم بودهاست. که این مطلب را حتی دشمنان کوروش هم تایید کردهاند و در کتب عهد قدیم آمدهاست و با صفاتی که از ذوالقرنین در قرآن یاد شده مطابقت دارد. دومین دلیل فتوحات کوروش کبیر است، کوروش تنها پادشاهی بودهاست که غرب را به شرق وصل کرده منظورم این است که فتوحات کوروش شامل غرب و شرق و ایضا شمال بوده است و این ویژگی مطابق مسیر سهگانه ذوالقرنین است که در قرآن هم از آن یاد شده است و سوم اینکه از آن جهت به کوروش ذوالقرنین (صاحب دوشاخ) میگویند که در تصاویر به دست آمده از کوروش در دشت مرغاب کوروش جان کلاه خودی با دوشاخ بر سر دارد و ایضا علامه طباطبایی معتقد است چون کوروش غرب و شرق را به هم وصل کرده میشود مانند دو شاخ برایش تصور کرد. و در نهایت در قرآن از آزاد سازی یهودیان توسط ذوالقرنین یاد کرده، که باز این مورد دربارۀ کوروش جان صدق میکند.
همۀ اینها را گفتم که دوستان آریایی و مذهبیهای نازنین باور کنید، ذوالقرنین مذهبیها همان کوروش آریایی هاست. سادهترش میشود اینکه طرف توی شناسنامه اسمش ذوالقرنین است فقط توی خانه صدایش میزنند کوروش. حالا شما سر چی دعوا میکنید من نمیفهمم؟
پ ن: اطلاعات تکمیلی اینجا
یه انیمشین، شیرین و دوست داشتنی. همچنان نظرم اینه چقدر کمبود این مدل انیمیشنها توی فضای کشور خودمون حس میشه. انیمیشی پر از حسهای نوجوانانه و در عین حال نجیب.
از اینجا دانلود کنید
پ ن: اون انجمنهای مدرسه عجیب منو یاد انجمنهای دانشگاه میانداخت و غش غش می خندیدم.
::: خاطره بازی با پستهای قدیمی
مسیج بازی های من و علی (علی توی اتوبوس تهران - شیراز )
علی : زهرا جان افسانه ها زیبا هستند چون واقعیت ندارند
من : علی عزیزم بعد از این هر اتوبوس تهران شیراز را که ببینم تو به یادم خواهی آمد
علی :پس تا بازگشت من ، با باد و باران دوباره آشتی کن چون با هر باران به دیدنت می آیم
من : آخه خر توی این گرما بارون کجا بود ؟
علی :داشتم فک می کردم چه خواهر برادر دراماتیکی هستیم ما ، ولی باز گند زدی :دی
من : پس فقط بخاطر اینکه چینش فکرت بهم نخوره : مرد مغرور شعرهای من ، تو اگر در کنار من بودی اینهمه غم نبود می فهمی ؟
علی :مثلا فکر کن تو آرژانتین ، مثلا فکر کن من ایران مثلا فکر کن خدا داور ، باخت حقم نبود می فهمی ؟
من : آی من تاب میار اینهمه دلتنگی را !
علی :قدر فراقت اکنون ، دانم که در فراقی
من :دوش سودای رخت گفتم ز سر بیرون کنم // گفت کو زنجیر ؟ تا تدبیر این مجنون کنم ؟
علی :ای خوب تر از لیلی ، بیم است که چون مجنون // عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
من :نوشتم و گفتم منتظرم بیا ، نوشتی و گفتی حالم نیارم باو !
علی : احوال پریشانی دل با که توان گفت // سوگند به زلف تو که این قصه دراز است
من : همین امروز حکم وجوب ندیدنت را توی رساله خواندم من از دیدنت لذت می برم ( علی عزیزم ببخش که هر وقت کم میارم از نوشته های خودت استفاده می کنم :پی
علی :با خود چرا قسمت کنم درد تو را وقتی // معنای تقسیم برابر نمی فهمی
من : قبول کن اینو بی ربط گفتی ها
علی : بنده مخلص شما هم هستم
من : فدایی داری :دی الان کجایی ؟
علی : تو اتوبوس
من : منظورم کدوم شهر یا روستا ؟
علی : نمی دونم راننده و کمکش هم عصبانی ن ، روم نمیشه ازشون بپرسم
من : کنار دستت کی نشسته ؟
علی : دو تا افغانی
من : غریب افتادی پس ؟
علی : آره باور کن صندلی جلوییم هم یه افغانیه تک افتادم
من : نکنه اشتباهی بلیت کابل گرفتی ؟
علی :نه ، حواسم بود بافت جمعیتیمون تغییر کرده
من : :دی خیلیم تغییر کرده گویا
علی : الان هم دارن تخمه می شکونن همه ی ایرانی ها ی اتوبوس هم خودشونو زدن به خواب
من :سوغاتی برام چی خریدی ؟
علی : پولم کجا بود آبجی ؟ به خنسی خوردم ، در به دری کشیدم این نوبه شرمنده ام
من : نوبه های پیشم هیچ غلطی نکرده بودی ، کوفت بشه اونهمه رستورانی که رفتی ، گمشو از جلو چشام
علی : یه مرد وقتی پول نداره ، میره رستوران ، همش سر کوفت ، همیشه تحقیر
من : سفسطه نباف چقد بهت خوش گذشته از بیست بگو ؟
علی : 19:5
من : پس خوشا ! شبت بلبلی محبوب من !
علی : در پناه حضرت روح الله آبجی خوشگله
من : ولی من یادم نرفته که سوغاتی برام نخریدی ها ! بای
علی : ای وای سوغاتی ، سوغاتی ای وای ( به سبک نوشته های بنیامین بهادری )
پ ن: همچین خواهر و برادرهای خل وضعی هستیمها