آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

هی روزگار

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

یک درصد هم فکر نمی کردم، صدای آدمیزاد هم پیر میشه!

 

خوانش شعر مورد علاقه ام، فکر کنم سال ۹۰ یا ۹۱

 

 

 


خوانش همان شعر، ولی اینبار سال ۹۵

دریافت


پ ن :و در آخر اینکه شخص محترمی که به پست پایینی که من خیلی هم دوسش دارم منفی دادی، دقیقا انگیزت چی بوده ها؟ (:

 

 

  • گلی

علیرضا جعفری

دوشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۱ ب.ظ

سعدیا گفتی که مِهرش می‌رود از دل ولی

مِهر رفت و ماه‌ِ آبان نیز آرامم نکرد ....

  • گلی

او

شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۶ ب.ظ
چقدر این دکلمه خوبه !

  • گلی

قبل خواب داشتم فکر می‌کردم، چقدر دلم یک‌سری یکهویی‌هایی را می خواد. مثلا یکهو یکی خیلی غیرمنتظرانه بهم مسیج بده، هی فلانی، امروز چقدر یادت هستم، یا مثلا حتی پستچی در رو بزنه و بگه با فلانی کار دارم و من وقتی منتظر هیچ بسته‌ای نیستم یه بسته بده دستم و بگه این برای تو. یا حتی در بی ربط ترین جای ممکن به من، یکی یادم باشه که بگه فلانی اینجا که رفتم یاد تو افتم. یا کلی از این مدل یکهویی ها که بعضی هاش هم فعلا به ذهنم خطور نکرده.

بعد الان اومدم تلگرامم رو چک کردم با همچین مسیجی روبه رو شدم، و البته با یه فایل صوتی که کلی نصیحت‌های برادرانه کردند و ایضا اینکه معتقد بودند برای خواهر هنرمندش نوبل ادبیات، چیزی  کمی هست ( تا این حد برای آبجیش پپسی باز کرده:D





  • گلی

مصطفی مستور

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۵ ب.ظ

با خودم فکر کردم کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می‌شد رفت پشت آن ایستاد.

کاش دنیا در خروجی داشت که می‌شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی‌خیالی محض، دست‌ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و قهوه خورد.

کاش می‌شد دنیا را، منظورم این است همه دنیا را، همه دنیا را با ستاره‌ها و کهکشان‌ها و آسمان‌ها و زمین‌هایش، مثل قالی لوله کرد و کنار گذاشت.



پ ن: فکر کنم دقیقا توی حال‌ ِ الان مستور گیر کردم.




::: رساله درباره نادر فارابی | مصطفی مستور | نشر چشمه

  • گلی

این حالِ منِ بی توست

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ

تصویر زیر گویای یه دانشجوی بدبخت، پایان‌نامه ننوشته و ایضا بی‌کار است. که خدا زده توی سرش و قراره توی آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنه اونم جایی که فقط یک نیروی خانم می‌خواد، تازه آموزش و پرورش نازنین دانشجو بودن رو جز مشاغل حساب کرده و ممکنه حتی در صورت قبولی، این حقیر سراپا تقصیر  رو در گزینش رد کنند و از همه مهم تر اون شماره نشر آرما هم که در اون گوشه چشمک میزنه برای این هست که این دانشجوی بدبخت و بیکار و فلک زده، در به در دنبال یه انتشاراتی هست برای چاپ کتابش.







  • گلی

ایلهان برک

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ب.ظ

دو جین کار سرم ریخته....

اول باید خورشید را به آسمان سوزن کنم

و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد

سپس بادها را هل بدهم تا دوباره وزیدن بگیرند

و آنقدر با گل‌ها حرف بزنم تا به یاد آورند روزی

زیبا بوده اند....

بعد از تو

این دنیا

یک دنیا

کار دارد

تا دوباره دنیا شود



"ایلهان برک"

  • گلی

مرغِ مقلد

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۹ ب.ظ

نوجوانی من پر شده بود از کتاب‌های عامه‌پسند خواندن. اصلا آن موقع‌ها خیال می‌کردم، وقتی یک نفر می‌گوید کتاب بخوان، منظورش همین کتاب‌های عامه‌پسند است. چقدر هم ذوق داشتم برای خواندنشان؛ از همین کتاب‌های عشق دختر و پسری که اشکت را در می‌آورد، از همین‌هایی که فهمیه رحیمی استاد نوشتنش بود و بلد بود اشک مخاطبینش را درآورد. فهمیه رحیمی به نظرم آنقدر نویسندۀ باهوشی بود که قشنگ می‌دانست مخاطبش وقتی به فلان صفحه می‌رسد ساعت باید قشنگ دو و سه نیمه شب باشد، توی آن بغض شبانه که خودش به تنهایی یک فیل را از پا درمی‌آورد، فهیمه رحیمی همان موقع‌ها آن اتفاقات رمانتیکش را رو می‌کرد و بغضت نصف شبی یک‌جوری می‌شکست، که حتی از صدای هق هقت همسایه‌ها هم بیدار می‌شدند.

خیلی وقت بود دیگر با هیچ‌کتابی گریه نکرده بودم، بغض کرده بودم، مچاله شده بودم، بهم ریخته بودم تا روزها، ولی گریه نه. تا اینکه دو شب پیش وقتی بخشی از پایان‌نامه ام را برای استادم ایمیل کردم و انگار سنگینی یک کوه را از دوشم برداشتم برای هدیه دادن به خودم، نشستم به کتاب"مرغِ مقلد " خواندن. هر چقدر جلوتر می‌رفتم، اشکم بیشتر سرازیر می‌شد، اولش خیال کردم برای صدای نوحه‌ها و طبل‌هایی است که از توی خیابان می‌آید ولی هر چقدر جلوتر می‌رفتم می‌دیدم نه اصلا این گریه‌ها باید مدلش و جنسش یک چیز دیگر باشد.
اینبار اما توی کتاب خبری از عشق‌های پسر دختری نبود، برعکس اصلا مدل کتاب با همۀ کتاب‌هایی که تا الان خوانده‌ام فرق داشت، کتاب دربارۀ کیتلین است که بیماری به نام آسپرگر( بیماری شبیه به اوتیسم) دارد. هر بار که کیتلین شروع می‌کرد به حرف زدن من گریه می‌کردم بخاطر مظلومیت بعضی از آد‌م‌ها. و اما باز هم مثل همیشه کیوان عبیدی آشتیانی، مترجم خوب این کتابِ شاهکار است. اصلا بنظرم هر وقت پشت هر کتابی اسم این خانم را دیدید بدون فوت وقت کتاب را بخرید و مطمئن باشید که با یک شاهکار دیگر در ترجمه، روزهایتان را سر می‌کنید.

کاش می‌شد، بعضی از کتاب‌ها را تولید انبوه کرد و یک نسخه‌اش را برای هر کدام از همشهری‌هایمان بفرستیم.


مرغ مقلد | کاترین ارسکین | کیوان عبیدی آشتیانی |  نشر افق دوست داشتنی

  • گلی

هیچ کی به جز تو عغده دل منو نمی دونه آقا

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۰ ب.ظ

 

 

  • گلی

تو ببخش حضرت معشوق

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۷:۳۳ ب.ظ

می‌گفت ۱۳۰۰ سال پیش، یک مرد عرب، توی جنگ و ایل و قبیله‌ایش کشته شده ولی شما هنوز عزادار یک عرب هستید!

راست می‌گفت ولی نمی‌دانست، ۱۳۰۰ سال پیش فرزندان آدم یک اشتباهی کردند و حقی را ناحق کردند، که از هزار و سیصد سال پیش تا همین چند دقیقه پیش، هر چقدر آدم‌ها زار می‌زنند که شاید تلافی کنند آن اشتباه را؛ ولی لامصب اشتباهش یکجوری بود و داغی را روی دل‌ِ آدم‌ها گذاشته که سرد نمی‌شود این داغ.


  • گلی