آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

خرده جنایت های خانوادگی

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

اگر دیدید روزی روزگاری ددی جان و مادر گرام بنده بعد از سی سال زندگی مشترک، طلاق گرفتند شک نکنید باعث و بانیش، من بودم. چون n میلیون بار به مادر گرام گفتم: مادر من، عسل خانم، چراغ و چشم خانه، در این اوضاع خشکسالی و کمبود آب، لطفا در مصرف آب صرفه جویی کن، ولی انگار که انگار. و حتی خیلی متواضعانه n+1 بار گفتم: مادر من، الان شما مادر یک نویسنده جویای نام هستی، باید الگوی بقیه مادرها باشی، ولی باز هم گوشش بدهکار این حرف ها نیست. خب تنها راه باقی مانده فقط طلاق است و بس. 

  • گلی

آدم همون حسرت به دل بمیره خیلی بهتره

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ

حسرت به دلمون موند، که یکی برامون شعر بگه، و ما بین وزن و قافیه و ردیف های یه شاعر باشیم. یه شاعر هم پیدا شد از خصایل نیک اخلاقی ما شعر گفت ولی خب متاسفانه، با حیوان نجیبی مثل "گاو" هم بند شدیم.  


دوره پیشرفته شد آغاز 

بعد طی کردن دو پیش نیاز 

و شلوغ است دور خودپرداز 

چون که فصل جریمه آمد باز



پیشرفته شدیم نه در شعر 

که در این کافه پیشرفته شدیم

پیشرفته زنوع شیرینی

همه مهمان آش رشته شدیم


دختر برنو به دست و عاشق آن

سوژه های تفنگ هم برگشت

غائب دیگری و صاحب این

شعرهای جفنگ هم برگشت


نیست رد و نشان از سابقه ها 

زیرو رو گشته اند دغدغه ها 

از برای گرفتن رولتی 

همگی می درند این یقه ها



روز اول دسیسه ها رو شد

دست بسته و حیدری و رضا

شده بودند طعمه بدو ورود

تا درآرند یک دلی از عزا



که درگوششان صدایی گفت 

ای کسانی که در پی آشید

نقشه هایتان شدند نقش بر آب

به همین خیال پس باشید


آن دوئل محمدی و رضا 

همه را کرد کنجکاو خودش

و کمالی چکاند تیر خلاص

با صدای رسای "گاو" خودش



گل مجلس طبیب  زاده رضا

یار مونس طبیب زاده رضا

نیست مثلش در اخذ شیرینی

متخصص طبیب زاده رضا


حال به این سوال با انصاف

بده پاسخ خود شما استاد

دستِ بسته و آش و شیرینی

دستِ بسته، چرا منو آزاد؟


دلربایی طبیب زاده رضا

باوفایی طبیب زاده رضا

نکند آخرش به دنبال 

پیتزایی طبیب زاده رضا



نیست باکی از از این خسارت ها 

عشق مایی طبیب زاده رضا

باشد این چارپاره تقدیمت

به تلافی طبیب زاده رضا



:::  کارگاه شعر که نمیریم، کارگاه چگونه شیرینی از همکلاسی های خود اخذ کنیم میریم. جناب طبیب زاده هم، استاد کارگاه شعرمون هستند!


  • گلی

مادام بوکتا

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

یکی از دورترین خاطره‌ام درباره کتاب و کتاب‌خوانی برمی‌گردد به وقتی که ابتدایی بودم. درست نمی‌دانم که کلاس چندم بودم ولی این را می‌دانم که هنوز بلد نبودم درصدها و تخفیفات را حساب کنم. مثلا اگر نمایشگاهی بود که تخفیف داشت و روی اجناسش درصد تخفیف زده بود بلد نبودم حساب کنم که حالا باید با احتساب تخفیفات چقدر به فروشنده پرداخت کنم.

یک روز معلم و ناظم مدرسه‌مان بدون اینکه از قبل خبر بدهد وسط زنگ دوم آمدند و گفتند که قرار است برویم کانون پرورش فکری جایی و کتاب بخریم. خب من از آنجایی که خانه‌مان چسبیده بود به مدرسه بدو بدو رفتم از مامان پول گرفتم که مثلا بروم کتاب بخرم. مامان هم یک مشت پول خرد گذاشت کف دستم، اصلا مقدار پول و این‌چیزها را هم یادم نیست.

وقتی رفتیم نمایشگاه کتاب، چشمم خورد به کتاب بابالنگ دراز، و ته دلم غنج رفت برای خریدش. وقتی قیمت پشت جلد را نگاه کردم، قیمتش، یک کوچولو از پولی که مامان بهم داده بود بیشتر بود، ولی کنار قفسه‌ایی که کتاب را برداشتم مثلا نوشته بود ۲۰ درصد تخفیف ولی خب من بلد بودم تخفیف را حساب کنم و آن‌قدر دختر خجالتی بودم که اصلا روم نشد از مسوولش بپرسم، این کتاب با تخفیف مثلا چه‌قدر می‌شود.

پس مجبور شدم بجای کتاب بابالنگ دراز، کتاب مرغ تخم طلا را بگیرم. راستش را بخواهید هنوز که هنوز است حسرت آن کتاب بابالنگ دراز به دلم مانده. یک وقت‌هایی که می‌روم کتاب بابالنگ دراز با آن جلد گل گلی دخترانه‌اش را بگیرم یک چیزی مثل بغض که عمرش قد همۀ سال‌های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و آن یکی دانشگاه است می آید که خفه‌ام کند.

  • گلی

به پسرم

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

یحییِ نازنینم، نمی‌دانم خدا را چه شکلی می‌بینی و تصورت از خدا دقیقا چه شکلی است. اما من همیشه خدا رو دو شکل بیشتر ندیدم و نمی‌بینم. خدایی که پیژامه راه راه آبی می‌پوشد، یک لبخند ریز روی لب‌هایش است و در حالیکه خیلی آرام به ریش‌های بلند سپیدش دست می‌کشد، تمام طول بهشت را با آن گام‌های محکم استوارش،قدم می‌زند و از آن بالا حواسش به همه‌مان هست. و خدایی که کت و شلوار مشکی اش را می‌پوشد روی تخت پادشاهیش می‌نشیند و اخم‌هایش را توی هم می‌کند.

وقتی بی‌بی و بابا محمد بار و بندیلشان را بستند و عازم بهشت شدند خدا برای من کت و شلوار مشکیش را پوشیده بود، وقتی من فقط ۱۵ سالم بود و امریکا به عراق حمله کرد و بعد از آن  تمام شب ها کابوس جنگ دیدم، خدا کت و شلوارش را پوشیده بود. در تمام روزهایی که خدا داشت حکمتش را نشانم می‌داد، کت وشلوارش را پوشیده بود و جدی و مصمم منتظر واکنش‌های من بود.

اما وقتی تو را برای اولین بار بغل می‌گیرم، وقتی اردی‌بهشت به شیراز می رسد، وقتی مامان می‌رود کربلا، خدا پیژامه راه راه آبیش را می‌پوشد.

اما می‌دانی یحیی،  خدا را در آخرت فقط یک شکل تصور می‌کنم با همان کت و شلوار مشکی، و یکجوری اخم‌هایش توی هم است که یعنی با احدی شوخی ندارد موقع حسابرسی. وقتی خدا می‌گفت: از حق خودم می‌گذرم و از حق بنده‌ام نه،  وقتی داشت می‌گفت ذره ذره اعمال و کارهایتان را حساب می‌کنم به نظرم همان کت و شلوار تنش بوده. اما مطمئنم وقتی که هر کدام از آدم‌ها عاشق می‌‌شوند باز خدا با پیژامه‌ راه راه دارد قدم می‌زند و نگاهش به زمین است.

بر خلاف خیلی‌ها که فکر می‌کنند، خدا حتما از عاشق شدن بنده‌اش دلخور می‌شود، من خیال می‌کنم وقتی آدم عاشق می‌شود خدا ته دلش قند آب می‌شود.

مثل وقتی، الهه دوستم عاشق پسر عمویش شد. نه از این مدل عشق‌های معمولی نه! از این مدل عشق‌هایی که توی آسمان نوشته می‌شوند. علی هم البته دست کمی از الهه نداشت.

وقتی علی، زنگ آخر مدرسه، موهایش را هول هولکی ژل می‌زد و بدو بدو می‌آمد دنبال الهه. علی از دیدن آنهمه دختر دبیرستانی، لپ‌هایش از خجالت سرخ می‌شد و ما دخترهای دبیرستانی از دیدن علی با آنهمه ژل اضافه‌ایی که همیشه خدا توی سرش جا می‌ماند ریز ریز می خندیدیم و از خندۀ ما علی بیشتر سرخ و سفید می شد. آن روزها حتی با آن فاصله‌ایی که بین زمین و آسمان بود، قشنگ می‌شد لبخند شیرین خدا را دید.

اما آخرش چی شد، که دو تا برادر برای دو سه وجب زمین، شمشیرشان را از رو بستند برای هم. علی وقت زن گرفتنش نبود آن موقع‌ها که پدرش مجبورش کرد همان تابستان ازدواج کند آن‌هم برای لج با برادرش.

الهه اما دیگر آن الهه قدیم نشد. مثل همۀ دخترها اولش نشست یک دل سیر گریه کرد، شیون کرد حتی. زرد شد، مریض شد. از گریه‌ها که کاری برنیامد، الهه نشست به نامه نوشتن برای علی. حتما فکر می کرد هنوز هم دیر نشده برای به دست آوردن علی. ولی تمام شده بود همه‌چیز، علی زودتر از تصور همه رفت خانۀ خودش. علی نامه‌ها را می‌خواند یا نمی‌خواند را نمی‌دانم.

به الهه با همان عقل بچگیم گفتم بی‌خیال شو دختر، بگذار زندگیش را کند، مگر دوستش نداری بگذار به داغ خودش بسوزد. بهش نگفتم علی هر روز مثل همان قدیم‌ها راس ساعت می‌آید دم در دبیرستان و ته کوچه بدون اینکه الهه بداند، می‌ایستد و الهه را تماشا می‌کند. الهه هیچکدام از این‌ها را نمی‌دانست ولی باز هم دلش پیش علی گیر بود. حتی وقتی ازدواج کرد. اصلا از همان وقت بود که خدا لبخندش محو شد. می دانی یحیی ازدواج مثل الله اکبر نماز است، الله اکبر نمازت را که گفتی دیگر نباید حواست پرت اطراف شود. ولی این را نه الهه می دانست و نه علی.

یا حتی وقتی آقای شین عاشق مریم شد، خدا باز هم به پهنای صورتش خندید.

اما مریم از آن دخترهایی بود که همیشه عاشق‌هایش را با دست پس می‌زد با پا پیش. برایم مهم نبود که مریم با آن پسرهای لوس و خودشیرین دانشگاه چه برخوردی می‌کند راستش یک وقت‌هایی هم ته دلم خوشحال بودم که سر به سرشان می‌گذارد و هیچکدامشان را حتی به کفشش هم حساب نمی‌کند ولی خب آقای شین فرق داشت، ساده ترین و مظلوم ترین آدم دانشگاه بود، اگر بقیه مریم را برای خوش‌گذرانی می‌خواستند آقای شین واقعا دلش رفته بود.

چقدر به مریم گفتم حق الناس است، اگر دوستش نداری دست از سر این پسر ساده شهرستانی بردار تا برود پی زندگیش. ولی خب مریم لذت می‌برد از این بازی‌ها. آخرش هم آقای شین انتقالی گرفت رفت شهرش تا حداقل کمتر دلش بلرزد بعد هربار دیدن مریم.

اصلا همان وقتی که آقای شین از کارهای مریم، با بغض کوله‌اش را روی دوشش انداخت و از کلاس زد بیرون، و دیگر هیچ وقت کسی ندیدش، خدا هم پیژامه‌اش را تا کرد و انداخت ته صندوقچه مخصوصش و کت و شلوارش را پوشید.

می‌دانی یحیی خدا توی دل‌های عاشق است نه دل‌های هرجایی.

عشق و عاشقی راه و رسم دارد یحیی مادر. وقتی عاشق شدی، وقتی دلت لرزید، وقتی خیال دخترک، تمام وجودت را پر کرد یادت باشد نه در عشق کم بگذاری و نه زیاده روی کنی. و یادت نرود که کاری نکنی که لبخند خدا محو شد و نا امیدش کنی.




:::به مناسبت پنج اسفند، روز سپندارمذگان البته چند روز پیشواز رفتیم(:



  • گلی