آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

منو میگه ها

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۴ ب.ظ

در قفسۀ کتاب های قصه

کتاب های صورتی هست

با قصه هایی درباره شاهزاده خانم ها

و دخترهایی که آرزو دارند شاهزاده خانم باشند

و کتاب های سیاه

دربارۀ پسرهای بد

و پسرهای شجاع.

پس... کجاست کتابی

دربارۀ دختری

که شعرهایش قافیه ندارند

و مادرجونش مثل شمع دارد آب میشود؟



مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!  | سالی مورفی | نشر چشمه | پروین علی پور

  • گلی

مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟!

سه شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ

کلا از این مدل آدمها نیستم که توی اتوبوس کتاب بخوانم، ولی از توی شرکت که زدم بیرون کتاب "  مادرجون! چرا اسمم یادت رفته" را توی دست گرفتم و توی مسیر، خواندمش تا بالاخره توی اتوبوس تمام شد. اصلا ایده های داستان نویسی خارجی ها را عجیب دوست دارم، نویسنده های ایرانی توی نوشتن همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می روند و تهش هیچ چیز هم از تویشان در نمیاد بعد خارجی ها ساده ترین چیزها را سوژه می کنند و چه چیزهای محشری هم از تویشان در می آید. چقدر این کتاب ساده و تو دلبرو بود.

به قول پشت جلد کتاب: داستانی دلنشین و عاطفی درباره عشق، مرگ، و...شهامت حرفِ دلِ خود را زدن!







مادرجون! چرا اسمم یادت رفته؟! |  نشرچشمه| سالی مورفی | پروین علی پور

  • گلی

از اتفاقات وب گردی

دوشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۴۷ ق.ظ
آدم این صفحه رو می خونه، احساس می کنه طفلی ها دست جمعی  همین چند دقیقه پیش از توی غار اصحاب کهف اومدن بیرون! 
مثلا از طرف بپرسی، پبشنهاد کتابت برای مردم(عامه مردم) چی هست، خیلی ریلکس زل بزنه توی چشمت و جواب بده موسیقی شعر دکتر شفیعی کدکنی!!!
قشنگ معلومه انتشارات قبلا کل کتاب های دکتر شفیعی کدکنی نازنین رو مثلا به عنوان روز کتاب بهشون هدیه داده، بعد همه هم کتاب ها رو توی کتابخونه چیدن و موقع جواب دادن به سوال ها مدام نگاهشون به قفسه کتابخونه بوده!
  • گلی

لاک قرمز

شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ
نمایندگان ملت یک طرح به مجلس دادند که از این بعد حقوق مدیران پرکار کشورمان حداقل بیست و چهار میلیون باشد. (یا یک چیزی شبیه به این) در طول مدتی که نمایندگانمان سر این طرح توی سرو کله هم می زنند، لطفا فیلم لاک قرمز را بخرید و تماشا کنید. در تمام زمانی که نمایندگانمان روی آن دکمه های کوفتی می زنند برای تثبیت این طرح بیاید به حال اکرم های سرزمینمان گریه کنیم، برای تمام  حماقت هایمان برای انتخاب این نمایندگان، بیاید گریه کنیم برای اکرم هایی که در کنارمان هستند و بجای دیدنشان هی دعوای سیاسی کردیم، اصلا بیاید برای مادر اکرم گریه کنیم، برای تمام دردهایش، برای خودمان حتی، برای کشور مثلا اسلامییان، اصلا بیاید برای رئیس جمهور وقیحمان گریه کنیم که نه او حرف ما را می فهمد نه ما حرف های او را، بیاید برای تمام اکرم هایی گریه کنیم که هیچ سهمی از این کشور نداشتند، در هیچ کجای برنامه های رئیس جمهور نبود، دغدغه هیچ کدام از نمایندگان ملت نبود، هیچ بازیگری برای اکرم ها کمپین تشکیل نداد، برای اکرم هایی که در هیچکدام از لیست های سیاسیون نبودند، هیچ کس نگفت اکرم ها را ببیند "تَکرار میکنم"  اکرم ها را ببینید. بیاید گریه کنیم به حال خودمان، به حال خودمان که در تمام این سالها  هیچ کس نه دردهایمان را دید و نه شنید. بیاید گریه کنیم برای امروزی که  ما  هم جزیی از بازی یک مشت دلال سیاسی شدیم.




  • گلی

می‌شود برایم یک بابا بخری؟

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۱۲ ب.ظ
 

خواب دیدم آمده ای . مثل همان موقع ها،  لباس چهارخانه آبی- سفیدت را پوشیده بودی و پیراهنت را به بدترین شکلی که توی دنیا ممکن است وجود داشته باشد، زیر شلوارت زده بودی. و تو انگار  تخصص اینکار را از معتبرترین دانشگاه جهان گرفته ای.  بوی عطر تنت تمام خانه را برداشته بود. دستی به موهایم کشیدی که از گرمای دست هایت از خواب پریدم با تعجب نگاهت کردم و اگر به موقع دست هایت را روی دهانم نمی گذاشتی حتما از صدای جیغم مامان را که با فاصله ی کمی از من خواب بود، بیدار می کردم.

با ایما و اشاره بهم فهماندی که از جایم بلند شوم و من مات و مبهوت، آمدنت را تماشا می کردم . بعد خودت در حالیکه تمام سعیت را می کردی که پایت را روی دست  مامان نگذاری، نشستی کنارش، دست بردی توی موهایش . نمی دانم چرا آه کشیدی؟ شاید داشتی با خودت فکر می کردی وقتی بودی مامان اینقدر موهای سفید نداشت . یا شاید هم فکر می کردی مامان کی وقت کرد، اینهمه موهایش را سفید کند؟

درد دل هایت که با مامان تمام شد ،  رفتی طرف آیینه قدی سمت چپ اتاق. و من هنوز داشتم گیج کارهایت را نگاهت می‌کردم . از جایم بلند شدم  لباس پوشیدم بعد آمدم کنارت ایستادم . داشتی مثلا خودت را راست و ریست می‌کردی. ولی اینها همش ادای راست و ریست کردن بود وگرنه نه دستی به پیراهن زیر شلوار کرده ات زدی و نه هیچ کاری که بشود ، حداقل اسمش را مرتب کردن گذاشت، انجام دادی.  فقط نمی دانم چرا رفتی سمت آیینه ؟ حتما می خواستی یاد  قدیم کنی که مامان کلی سر مرتب شدن لباس هایت حرص می خورد. هربار که همین مدلی لباس می پوشیدی مامان کلی داد و فریاد راه می انداخت که آخر مرد این چه مدل لباس پوشیدن است و کلی ایراد های ریز و درشت ازت می گرفت که آخرش هم نفهمیدم اینهمه ایراد را از کجا پیدا می کرد.  اما تو بی خیال حرف های مامان فقط می خندی و چشم و ابرو می آمدی که :

-        چشه مگه ؟ شوهر بی این خوشگلی داری قدرش رو بدون خانم .

مامان ولی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هر بار بیشتر نق می زد به جانت . مخصوصا وقت هایی که می خواستیم برویم خانه ی خاله حوری و دایی فرهاد . تو به مامان می گفتی بابا راننده کامیون بودن دیگه این همه ادا و اطوار ندارد .

اما مامان هر بار بیشتر به اینکار اصرار می کرد. تا بالاخره می‌توانست با همه ی ترفندهای زنانه راضیت کند که به میل او لباس بپوشی . حتما چشم مامان را دور دیدی که باز هوس کردی مثل خودِ  واقعیت لباس بپوشی. توی آیینه ی قدی داشتم به ریز کارهای نکرده ات نگاه می کردم که نگاهم کردی و چشمکی زدی  . حتما می خواستی تیپت را ندید بگیرم که آمارت را به مامان ندهم .  خواستم  بگویم که  مامان سالهاست دیگر کاری به تیپ و قیافت ندارد و حتی یک وقت هایی دلش برای همین مدلی بودنت تنگ می شود. دست گذاشتی روی دماغم که یعنی هیس . بعد دست هایم را توی دست های بزرگ مردانه‌ات گذاشتی و من خودم را مثل همان روزها بهت چسباندم. چه بالا بلند بودی مرد . روی نوک پایم ایستادم تا خودم را برسانم به سمت چپ سینه‌ات . صدای قلبت را که می شنوم دلم آرام می شود و نمی دانم چرا قطره اشکی از روی گونه هایم می چکد روی پیراهنت . زیر لب و ریز، یکجوری که انگار خودم با خودم حرف می زنم یا شاید دارم به خودم دلداری می دهم و یا حتی افسوس می خورم،می گویم: کاش این قلب تا ابد می تپید .  بجای اینکه این حرف ها را به خودت بگویم ، نگاهت می کنم  ، زل می زنم ، توی چشمهایت و می گویم : قول بده اینبار دیگر نمی روی !

بین انگشتهایت دنبال کوچکترین انگشتت  می گردم که ازت قول بگیرم. تو اما باز شوخیت گرفته و هی دست هایت را از توی دست هایم می کشی بیرون .

می دانم که نمی مانی ، مثل همه ی دفعه های قبل که نماندی . که قرار بود بمانی ولی نماندی .مثل هفت سالگی و حتی ده سالگیم . بچه تر که بودم ،قول می دادی که بمانی . سرم را می گذاشتم روی پاهایت تو برایم قصه  می بافتی ، وسط آن خیال ها و قصه ها، جایی که زال داشت از موهای رودابه  بالا می رفت تا خودش را به قصر رودابه برساند، یکهو می پریدم وسط قصه یی که به جاهای هیجان انگیزش رسیده بود و ازت می خواستم که اینبار دیگر نروی بهت می گفتم : از خدا اجازه بگیر که نروی . تو می خندیدی و  من خیال می کردم خدا دیگر کاری با ماندنت ندارد .

یکبار وقتی تو همین مدلی خندیدی و من خیال کردم که برای همیشه دارمت اما صبح شده و نشده  با دو چشم خودم دیدم که  باز مثل همه ی روزهای گذشته من را با خاطره ات جا گذاشتی و رفته‌ای. آن روز حسابی از دست خدا شاکی شدم که چرا نمی گذارد تو بیشتر و اصلا حتی برای همیشه پیشم بمانی. مگر توی بهشت چه کار مهمی بود که حتما باید آنجا می بودی و تو انجامش می دادی ؟ همان کله ی سحر که مامان داشت توی آشپزخانه نهار را درست می کرد تا بعدش برود سر کار همان طور که داشت ماکارونی های شکل دار را توی قابلمه آبجوش می ریخت ازش پرسیدم خانه خدا کجاست ؟

مامان که تا آن موقع اصلا متوجه من نشده بود گیج و منگ نگاهم کرد و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟ بدون اینکه به سوالش جواب بدهم ، سوالم را دوباره پرسیدم ؟ مامان دست از سرماکارونی ها برداشت کنارم زانو زد و نشست. دستش را برد سمت موهام ، آن ها را پشت گوشم پس زد و گفت : همممم خونه خدا ؟ انگار داشت دنبال جواب سوالم می گشت که صدای اذان بلند شد چشمان مامان برق زد و گفت :خونه  ی خدا مسجده. مسجد را یکجوری گفت که انگار بزرگترین کشف جهان را کرده باشد .

باید صبر می کردم، که مامان از خانه برود بیرون چون به هیچ عنوانی اجازه نمی داد که تنهایی بروم سمت مسجد . رفتم زیر پتویم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و نگاهم را از زیر پرده دادم بیرون . مامان که از در بزرگ آهنی زد بیرون . بدو رفتم سمت کمد لباسی و کلی بین لباس هایم گشتم تا  چادر سفیدی که تا دلت بخواهد  گل های ریز آبی تویش بود و کارخانه سازنده ش اصلا توی تعداد گل ها خساست به خرج نداده بود و تو از اولین سفرت به قم برایم سوغاتی آوردی پیدا کنم . چادر را جلوی همین آیینه قدی سرم کردم و رفتم سمت مسجد .

به مامان قول داده بودم که هر وقت خانه نیست ، بدون او بیرون نروم حالا که زیر قولم زده بودم برای اینکه خیال مامان را راحت کرده باشم از توی پیاده رو رفتم سمت مسجد. توی پیاده رو کلی برگ های زرد و نارنجی ریخته شده بود. اولش از خش خش کردن برگ ها زیر پایم کلی ذوق زده شده بودم و با برگ  ها بازی بازی می کردم.  نمی دانم چقدر طول کشید تا یادم آمد برای کارهای مهم تری آمده بودم بیرون و حتی زیر قولم زده بودم. درخت های افرا را که رد کردم رسیدم به ته کوچه که مسجد همان جا بود.

همیشه تصورم از خانه ی خدا این بود که باید درش همیشه باز باشد . بالاخره ممکن بود هر ساعت از روز کسی با خدا کار داشته باشد و باید خدا هم به اوضاع و احوال بنده هایش رسیدگی می کرد . اما در مسجد بسته بود . پشت در ایستادم و شروع کردم به در زدن . قدم به بلندی زنگ مسجد نمی رسید و دست هایم شاید آنقدر جان نداشت که بتواند محکم تر در بزند ، برای همین کسی در را باز نکرد . اما من تصممیم خودم را گرفته بودم که حتما باید همین امروز خدا را می دیدم . پس هرباری که در می زدم سعی می کردم در را آنقدر محکم تر از دفعه ی قبل بکوبم تا بالاخره صدای در را بشنود . نمی دانم چقدر طول کشید که بالاخره صدای خش خش پای کسی را که سعی می کرد محکم قدم بردارد را پشت در شنیدم . در که باز شد، پیرمردی با ریش های سفید توی قاب درب جا خوش کرد . به نظرم انتظار هر کسی را داشت جز من ، چون اول کمی به چپ و راست نگاه کرد و وقتی کسی را ندید مجبور شد کمی هم به پایین نگاه کند . پیرمرد وقتی من را دید دستی به سرم کشید و گفت:

-        چه خبره خانوم کوچولو ؟ خبری شده  که منو اینطوری زا به راه کردی بابا ؟

بهش گفتم: نه فقط با خدا کار دارم می شود به خدا بگی بیاد دم در ، آخه کارش دارم ؟

پیرمرد وقتی حرفهایم را شنید ، خندید . یک مدلی هم خندید که کل صورتش را لبخند پوشاند .

کنارم نشست ازم پرسید :  با خدا کار داری؟

-        آره مامانم گفت خونه ش همین جاست مگه نیست ؟

-        چرا همین جاست ولی چکارش داری ، بگو من بهش میگم !

اولش کلی اصرار کردم که حتما حتما باید خودِ خدا را ببینم ، ولی هرچقدر من اصرار می کردم ، پیرمرد بیشتر طفره می رفت . آخرش که دیدم راه به جایی نمی برم گفتم :

-        میشه به خدا بگی ، بابای منو پس بده ، آخه دلم براش تنگ شده !

پیرمرد پاهایش سست شد کنارم نشست و گفت : یا سه ساله امام حسین ! بعد بغلم کرد دستی روی سرم کشید و موهایم را بوسید و بوسید . پیرمرد مهربان نتوانست خدا را قانع کند ، که تو را به من پس بدهد ، عوضش هر روز صبح دست توی دست نوه اش " ریحانه "  می آمد خانه مان و با من بازی می کردند .  یک وقت هایی هم می بردمان پارک و باغ وحش و شهر بازی و کتابخانه و کلی جاهای دیگر که من آن روزها کلی بابتشان خوشحال بودم و راستش را بخواهی دیگر کمتر دلتنگت می شدم .

امروز باز هم تولدم است ، دوست هایم دارند آن وسط برای خودشان می رقصند و می خندد ، ریحانه هم آمده و دارد توی آشپزخانه بساط کیک را آمده می کند و من هم مثل همیشه در تمام روزهایی که شادم یاد تو و خاطراتت می افتادم . صدای ریحانه توی گوشم می پیچد که : یالا خانم آرزوی پانزده ساله‌ات هنوز مانده ؟ زود باش خانوم خانوما همه منتظر تو هستند که شمع ها را فوت کنی ؟ بچه ها را می بینم که دورم جمع شدند و صدایشان  را می شنوم که هماهنگ و یک صدا مثل گروه ارکستر می خوانند happy birth day…..  مامان هم دارد از بالای سرم برف شادی می زند ، یکی از برف های کوچولو روی دماغم می نشیند دست می کشم روی دماغم و چقدر زود برف زیر انگشت هایم آب می شود : دلم می خواهد چشمهایم را ببندم و کودکانه آرزو کنم : کاش یکی برایم بابایم را هدیه خریده باشد !

  

 

 

 

  • گلی

نبودنت

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۲۰ ب.ظ

دوست داشتنت را گذاشته ام 

در کوزه 

آبش را بخورم!

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۲۰
  • گلی

خرده جنایت های خانوادگی

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ب.ظ

اگر دیدید روزی روزگاری ددی جان و مادر گرام بنده بعد از سی سال زندگی مشترک، طلاق گرفتند شک نکنید باعث و بانیش، من بودم. چون n میلیون بار به مادر گرام گفتم: مادر من، عسل خانم، چراغ و چشم خانه، در این اوضاع خشکسالی و کمبود آب، لطفا در مصرف آب صرفه جویی کن، ولی انگار که انگار. و حتی خیلی متواضعانه n+1 بار گفتم: مادر من، الان شما مادر یک نویسنده جویای نام هستی، باید الگوی بقیه مادرها باشی، ولی باز هم گوشش بدهکار این حرف ها نیست. خب تنها راه باقی مانده فقط طلاق است و بس. 

  • گلی

آدم همون حسرت به دل بمیره خیلی بهتره

شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۵۷ ق.ظ

حسرت به دلمون موند، که یکی برامون شعر بگه، و ما بین وزن و قافیه و ردیف های یه شاعر باشیم. یه شاعر هم پیدا شد از خصایل نیک اخلاقی ما شعر گفت ولی خب متاسفانه، با حیوان نجیبی مثل "گاو" هم بند شدیم.  


دوره پیشرفته شد آغاز 

بعد طی کردن دو پیش نیاز 

و شلوغ است دور خودپرداز 

چون که فصل جریمه آمد باز



پیشرفته شدیم نه در شعر 

که در این کافه پیشرفته شدیم

پیشرفته زنوع شیرینی

همه مهمان آش رشته شدیم


دختر برنو به دست و عاشق آن

سوژه های تفنگ هم برگشت

غائب دیگری و صاحب این

شعرهای جفنگ هم برگشت


نیست رد و نشان از سابقه ها 

زیرو رو گشته اند دغدغه ها 

از برای گرفتن رولتی 

همگی می درند این یقه ها



روز اول دسیسه ها رو شد

دست بسته و حیدری و رضا

شده بودند طعمه بدو ورود

تا درآرند یک دلی از عزا



که درگوششان صدایی گفت 

ای کسانی که در پی آشید

نقشه هایتان شدند نقش بر آب

به همین خیال پس باشید


آن دوئل محمدی و رضا 

همه را کرد کنجکاو خودش

و کمالی چکاند تیر خلاص

با صدای رسای "گاو" خودش



گل مجلس طبیب  زاده رضا

یار مونس طبیب زاده رضا

نیست مثلش در اخذ شیرینی

متخصص طبیب زاده رضا


حال به این سوال با انصاف

بده پاسخ خود شما استاد

دستِ بسته و آش و شیرینی

دستِ بسته، چرا منو آزاد؟


دلربایی طبیب زاده رضا

باوفایی طبیب زاده رضا

نکند آخرش به دنبال 

پیتزایی طبیب زاده رضا



نیست باکی از از این خسارت ها 

عشق مایی طبیب زاده رضا

باشد این چارپاره تقدیمت

به تلافی طبیب زاده رضا



:::  کارگاه شعر که نمیریم، کارگاه چگونه شیرینی از همکلاسی های خود اخذ کنیم میریم. جناب طبیب زاده هم، استاد کارگاه شعرمون هستند!


  • گلی

مادام بوکتا

چهارشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۱۰ ب.ظ

یکی از دورترین خاطره‌ام درباره کتاب و کتاب‌خوانی برمی‌گردد به وقتی که ابتدایی بودم. درست نمی‌دانم که کلاس چندم بودم ولی این را می‌دانم که هنوز بلد نبودم درصدها و تخفیفات را حساب کنم. مثلا اگر نمایشگاهی بود که تخفیف داشت و روی اجناسش درصد تخفیف زده بود بلد نبودم حساب کنم که حالا باید با احتساب تخفیفات چقدر به فروشنده پرداخت کنم.

یک روز معلم و ناظم مدرسه‌مان بدون اینکه از قبل خبر بدهد وسط زنگ دوم آمدند و گفتند که قرار است برویم کانون پرورش فکری جایی و کتاب بخریم. خب من از آنجایی که خانه‌مان چسبیده بود به مدرسه بدو بدو رفتم از مامان پول گرفتم که مثلا بروم کتاب بخرم. مامان هم یک مشت پول خرد گذاشت کف دستم، اصلا مقدار پول و این‌چیزها را هم یادم نیست.

وقتی رفتیم نمایشگاه کتاب، چشمم خورد به کتاب بابالنگ دراز، و ته دلم غنج رفت برای خریدش. وقتی قیمت پشت جلد را نگاه کردم، قیمتش، یک کوچولو از پولی که مامان بهم داده بود بیشتر بود، ولی کنار قفسه‌ایی که کتاب را برداشتم مثلا نوشته بود ۲۰ درصد تخفیف ولی خب من بلد بودم تخفیف را حساب کنم و آن‌قدر دختر خجالتی بودم که اصلا روم نشد از مسوولش بپرسم، این کتاب با تخفیف مثلا چه‌قدر می‌شود.

پس مجبور شدم بجای کتاب بابالنگ دراز، کتاب مرغ تخم طلا را بگیرم. راستش را بخواهید هنوز که هنوز است حسرت آن کتاب بابالنگ دراز به دلم مانده. یک وقت‌هایی که می‌روم کتاب بابالنگ دراز با آن جلد گل گلی دخترانه‌اش را بگیرم یک چیزی مثل بغض که عمرش قد همۀ سال‌های ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و آن یکی دانشگاه است می آید که خفه‌ام کند.

  • گلی

به پسرم

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۱۴ ب.ظ

یحییِ نازنینم، نمی‌دانم خدا را چه شکلی می‌بینی و تصورت از خدا دقیقا چه شکلی است. اما من همیشه خدا رو دو شکل بیشتر ندیدم و نمی‌بینم. خدایی که پیژامه راه راه آبی می‌پوشد، یک لبخند ریز روی لب‌هایش است و در حالیکه خیلی آرام به ریش‌های بلند سپیدش دست می‌کشد، تمام طول بهشت را با آن گام‌های محکم استوارش،قدم می‌زند و از آن بالا حواسش به همه‌مان هست. و خدایی که کت و شلوار مشکی اش را می‌پوشد روی تخت پادشاهیش می‌نشیند و اخم‌هایش را توی هم می‌کند.

وقتی بی‌بی و بابا محمد بار و بندیلشان را بستند و عازم بهشت شدند خدا برای من کت و شلوار مشکیش را پوشیده بود، وقتی من فقط ۱۵ سالم بود و امریکا به عراق حمله کرد و بعد از آن  تمام شب ها کابوس جنگ دیدم، خدا کت و شلوارش را پوشیده بود. در تمام روزهایی که خدا داشت حکمتش را نشانم می‌داد، کت وشلوارش را پوشیده بود و جدی و مصمم منتظر واکنش‌های من بود.

اما وقتی تو را برای اولین بار بغل می‌گیرم، وقتی اردی‌بهشت به شیراز می رسد، وقتی مامان می‌رود کربلا، خدا پیژامه راه راه آبیش را می‌پوشد.

اما می‌دانی یحیی،  خدا را در آخرت فقط یک شکل تصور می‌کنم با همان کت و شلوار مشکی، و یکجوری اخم‌هایش توی هم است که یعنی با احدی شوخی ندارد موقع حسابرسی. وقتی خدا می‌گفت: از حق خودم می‌گذرم و از حق بنده‌ام نه،  وقتی داشت می‌گفت ذره ذره اعمال و کارهایتان را حساب می‌کنم به نظرم همان کت و شلوار تنش بوده. اما مطمئنم وقتی که هر کدام از آدم‌ها عاشق می‌‌شوند باز خدا با پیژامه‌ راه راه دارد قدم می‌زند و نگاهش به زمین است.

بر خلاف خیلی‌ها که فکر می‌کنند، خدا حتما از عاشق شدن بنده‌اش دلخور می‌شود، من خیال می‌کنم وقتی آدم عاشق می‌شود خدا ته دلش قند آب می‌شود.

مثل وقتی، الهه دوستم عاشق پسر عمویش شد. نه از این مدل عشق‌های معمولی نه! از این مدل عشق‌هایی که توی آسمان نوشته می‌شوند. علی هم البته دست کمی از الهه نداشت.

وقتی علی، زنگ آخر مدرسه، موهایش را هول هولکی ژل می‌زد و بدو بدو می‌آمد دنبال الهه. علی از دیدن آنهمه دختر دبیرستانی، لپ‌هایش از خجالت سرخ می‌شد و ما دخترهای دبیرستانی از دیدن علی با آنهمه ژل اضافه‌ایی که همیشه خدا توی سرش جا می‌ماند ریز ریز می خندیدیم و از خندۀ ما علی بیشتر سرخ و سفید می شد. آن روزها حتی با آن فاصله‌ایی که بین زمین و آسمان بود، قشنگ می‌شد لبخند شیرین خدا را دید.

اما آخرش چی شد، که دو تا برادر برای دو سه وجب زمین، شمشیرشان را از رو بستند برای هم. علی وقت زن گرفتنش نبود آن موقع‌ها که پدرش مجبورش کرد همان تابستان ازدواج کند آن‌هم برای لج با برادرش.

الهه اما دیگر آن الهه قدیم نشد. مثل همۀ دخترها اولش نشست یک دل سیر گریه کرد، شیون کرد حتی. زرد شد، مریض شد. از گریه‌ها که کاری برنیامد، الهه نشست به نامه نوشتن برای علی. حتما فکر می کرد هنوز هم دیر نشده برای به دست آوردن علی. ولی تمام شده بود همه‌چیز، علی زودتر از تصور همه رفت خانۀ خودش. علی نامه‌ها را می‌خواند یا نمی‌خواند را نمی‌دانم.

به الهه با همان عقل بچگیم گفتم بی‌خیال شو دختر، بگذار زندگیش را کند، مگر دوستش نداری بگذار به داغ خودش بسوزد. بهش نگفتم علی هر روز مثل همان قدیم‌ها راس ساعت می‌آید دم در دبیرستان و ته کوچه بدون اینکه الهه بداند، می‌ایستد و الهه را تماشا می‌کند. الهه هیچکدام از این‌ها را نمی‌دانست ولی باز هم دلش پیش علی گیر بود. حتی وقتی ازدواج کرد. اصلا از همان وقت بود که خدا لبخندش محو شد. می دانی یحیی ازدواج مثل الله اکبر نماز است، الله اکبر نمازت را که گفتی دیگر نباید حواست پرت اطراف شود. ولی این را نه الهه می دانست و نه علی.

یا حتی وقتی آقای شین عاشق مریم شد، خدا باز هم به پهنای صورتش خندید.

اما مریم از آن دخترهایی بود که همیشه عاشق‌هایش را با دست پس می‌زد با پا پیش. برایم مهم نبود که مریم با آن پسرهای لوس و خودشیرین دانشگاه چه برخوردی می‌کند راستش یک وقت‌هایی هم ته دلم خوشحال بودم که سر به سرشان می‌گذارد و هیچکدامشان را حتی به کفشش هم حساب نمی‌کند ولی خب آقای شین فرق داشت، ساده ترین و مظلوم ترین آدم دانشگاه بود، اگر بقیه مریم را برای خوش‌گذرانی می‌خواستند آقای شین واقعا دلش رفته بود.

چقدر به مریم گفتم حق الناس است، اگر دوستش نداری دست از سر این پسر ساده شهرستانی بردار تا برود پی زندگیش. ولی خب مریم لذت می‌برد از این بازی‌ها. آخرش هم آقای شین انتقالی گرفت رفت شهرش تا حداقل کمتر دلش بلرزد بعد هربار دیدن مریم.

اصلا همان وقتی که آقای شین از کارهای مریم، با بغض کوله‌اش را روی دوشش انداخت و از کلاس زد بیرون، و دیگر هیچ وقت کسی ندیدش، خدا هم پیژامه‌اش را تا کرد و انداخت ته صندوقچه مخصوصش و کت و شلوارش را پوشید.

می‌دانی یحیی خدا توی دل‌های عاشق است نه دل‌های هرجایی.

عشق و عاشقی راه و رسم دارد یحیی مادر. وقتی عاشق شدی، وقتی دلت لرزید، وقتی خیال دخترک، تمام وجودت را پر کرد یادت باشد نه در عشق کم بگذاری و نه زیاده روی کنی. و یادت نرود که کاری نکنی که لبخند خدا محو شد و نا امیدش کنی.




:::به مناسبت پنج اسفند، روز سپندارمذگان البته چند روز پیشواز رفتیم(:



  • گلی