آرزوهای نجیب

بایگانی
پیوندها

وقتی به تو برسم

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۰ ب.ظ

استاد داستان‌نویسی‌مان گفت شما نسبت به شخصیت‌هایی که خلق می‌کنید مسئولید. بی‌جهت شخصیتی خلق نکنید و در دنیای داستان‌ها رهایش نکنید؛ چون یک روز همین شخصیت در دنیای داستان‌نویسی رهایتان نمی کند و فلجتان می‌کند.

اصلاً فکرش را هم نمی کردم که شخصیت‌هایی که خلق کردم یک روز بی‌هوا خفتم کنند و خواب و خوراک را از من بگیرند. هر کدامشان می‌خواهد زودتر وارد دنیای واقعی شوند و خودشان را به همه نشان بدهند. من از پس دعواهایشان توی سرم بر نمی‌آیم برای همین یک روز داستان ورده را می‌نویسم و یک روز داستان پسر پیکسلی را. راستش را بخواهید هیچ‌کدامشان هم از من راضی نیستند. چون خالق فس فسویی هستم و آنها دلشان زنده‌شدن در دنیای واقعی را می‌خواهد. ورده دلش می‌خواهد زودتر عضو محافظان خلیفه شود و ترانه دوست دارد بالاخره راز پسر پیکسلی را برملا کند. هر دویشان عجولند و لجباز و ذهن من خسته از جاروجنجال هرشبی این دو.  
بالاخره امشب تصمیمم را گرفتم. برخلاف میل باطنی‌ام تصمیم دارم امشب دست ورده را بگیرم و برایش توضیح بدهم قصه‌اش نیاز به زمان دارد برای نوشتن. باید به من فرصت بدهد که بتوانم درست‌درمان درباره‌ش تحقیق کنم. باید برایش توضیح بدهم اگر بخواهم به همین شکل سراغش بروم ممکن است شخصیت ضعیف و لاجونی شود در دنیای قصه‌ها. او که دلش نمی‌خواهد جلوی جابر و حیان کم بیاورد نه. پس باید به من وقت بدهد. زمان بدهد که در فرصت مناسب‌تری قصۀ زندگی‌ش را خلق کنم.
و اما ترانه این دختر ساده و دوست‌داشتنی قصه‌م باید برای همۀ ترس‌ها و اضطراب‌هایش راه چاره‌ای پیدا کنم. باید هر چه سریع‌تر او را از اینهمه رنج و غصه خلاص کنم باید تا دیر نشده برسانمش به بالای قله. بنشیند روی آن صخرۀ  بزرگ و با دلی آسوده و خیالی راحت به آدم‌ها نگاه کند.  باید تا دیر نشده این لذت دوست‌داشتنی را در جانش بنشانم تا از فکر پسرک نجاتش دهم.

  • گلی

شعرخوانی

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۰ ب.ظ

ولی اگر روزی تصمیم گرفتین عاشق شین مثل سعدی باشید. سعدی با همۀ ناز و کرشمه کردن  و بی‌وفایی معشوقش خیلی نجیبانه براش می‌نویسه:

 

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده؟

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

 

مثل حافظ نباشین مردک یه کاره حالا چون کمی احساسات به خرج داده پاشده دست پاسبون شهر رو گرفته و رفته سر وقت معشوقش که چی:

 

خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد!

  • گلی

این دنیای هزار رنگ

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۰۷ ب.ظ

می‌دونید قسمت عجیب دنیا کجاست؟

امروز که خوشحالی خرکی و زیرپوستی ملیحی دارم.

و حتی اینهمه کلمه که توی ذهنمه که برای کسی بنویسمش و کلمه نمی‌شن.

آیا ده ساله دیگه هیچ‌کدوم از این حس‌ها یادمه؟

یادمه چرا در سومین روز مهر ماه هزاروچهارصد خوشحالی خرکی لطیفی داشتم یا چرا کلمه‌هام نمی‌اومدن!

اصلاً ده ساله دیگه دنیای من چه شکلیه؟

 

  • گلی

ماجرای کلاس نوشتن خلاق

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۲۶ ب.ظ

یکی از مامان‌ها از زبون فرزندش به کار گروهی کلاس اعتراض کرده. و گفته: هر نویسنده‌ای اثر انگشت منحصربه‌فرد خودش رو داره و با کار گروهی لذت نوشتن رو ازشون می‌گیرید.

 

بچۀ نه‌ده ساله اثر انگشتش کجا بود خدا؟!

  • گلی

به همین راحتی

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۱۶ ب.ظ

:::یک

همیشه فکر می‌کردم چرا آدم‌های موفق باید خودکشی کنند. آدم‌هایی که جایگاه اجتماعی خوبی دارند و از شغل و تحصیلاتشون مشخص است که آیندۀ درخشانی در انتظارشان است.

 

:::دو

چند روز پیش با انتشاراتی که قرار بود دختر لازانیایی را چاپ کند زدیم به تیپ و تاپ هم. ناشری با آنهمه اسم ورسم نباید اینهمه بی‌مسئولیتی می‌کرد و خب این برای من ناراحت کننده‌ترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفند. بعد از چند روز ناشر زنگ زد و معذرت‌خواهی کرد برای تأخیر در چاپ کتاب. من هم زدم دندۀ چپ که نمی‌خواهم چاپش کنید و اصلاً می‌دهم یک ناشر دیگر. از آنها اصرار از من که نمی‌خواهم. گفتم هیچ‌کاری نکنید تا خودم با مدیر نشر تماس بگیرم و بهشان بگویم پشیمان شدم از چاپش در انتشاراتتان. 

 

:::سه

دورۀ پیشرفتۀ رمان با آقای شاه‌آبادی را شرکت کرده‌ام. باید طرح رمان بنویسیم و کارهای مربوط به رمان را انجام بدهیم. اما زندگی این روزهایم شلوغ‌تر از این حرف‌هاست که مثلاً فصل آخر رمانی که یکسال بیشتر است توی ذهنم دارم و می‌دانم قرار است در فصل آخرش چه اتفاق‌هایی بیفتد را بنویسم.

از آن طرف کارگاهی را شرکت کرده‌ام که نیاز به کارهای عملی دارد. همۀ نوشته‌هایش توی ذهنم است؛ ولی فرصت نوشتنش را ندارم.

همۀ این‌ها توی ذهنم رژه می‌روند و عین یک کلاف پیچ‌درپیچ شده که باید با حوصله بشینم و گره‌هایش را یکی‌یکی باز کنم. البته که می‌شود همه‌شان را حواله بدهم به کفش سمت چپم و  اصلاً گوربابای همه‌شان. خب چرا باید برای آن کاراگاه فکستنی این قدر ذهنم را درگیر کنم. مدرکش هم بخورد توی سرشان. اصلاً بگذار دختر لازانیایی را به بدترین شکل چاپ کنند به جهنم. اما آدمیزاد انگار پیچیدگی را ترجیح می‌دهد به ذهن آرام.

به صورت غریبی متوجه شده‌ام شاید آن دانشجوی فوق تخصصی با آن چهرۀ زیبایی که تا چند روز پیش لبخند به لب داشت و توی اینستاگرام عکس می‌گذاشت فقط به این دلیل که نتوانسته توی زندگیش مسئلۀ جزیی را حل کند دست به خودکشی زده. مثلاً هم بیمارستان خسته‌اش کرده هم توی ذهنش بوده فرم مهاجرتش را پر کند؛ ولی وقت این را هم نداشته برای همین با خودش گفته گوربابای آیندۀ درخشان اصلاً می‌زنم خودم را می‌کشم! به همین راحتی.

  • گلی

بیا تا صبح با هم حرف بزنیم

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۷ ب.ظ

نمی‌دانم کتاب ناطوردشت را خونده‌اید یا نه؛ ولی کتاب به شکل زیبایی سرگشتگی و بی‌پناهی آدم‌ها را نشان می‌دهد.

هولدن، پسر نوجوان و یاغیِ قصه از دبیرستان بیرون می‌آید و دربه‌در به دنبال مرهمی برای دردها و رنج‌هایش است.
هولدن همۀ چیزهایی را که خیال می‌کند باعث کمترشدن رنجش می‌شود را تجربه می‌کند و نهایتاً شب به هتلی می‌رود و دختری را اجاره می‌کند. دختر که شغلش این است تمام هنرش را به کار می‌گیرد تا هولدن برای یک شب هم که شده دنیای واقعی را فراموش کند. روی زانوهای هولدن می‌نشیند و سعی می‌کند کارش را درست انجام دهد.
هولدن بی‌توجه به رقص انگشتان دخترک روی بدنش نگاهی به چشم‌های او می‌اندازد و می‌گوید: پول امشبت را تمام و کمال می‌دهم، سرویسی نمی‌خواهم. فقط بیا امشب تا صبح با هم حرف بزنیم.

 

این قسمت از کتاب هنوز که هنوز است بعد از ده سال توی ذهنم به قشنگ‌ترین شکل نقش بسته. همۀ آدم‌ها یک روز به این مهم زندگی می‌رسند که همه‌چیز در چشمانشان بی‌ارزش شود. پشت پا بزنند به همۀ تجربه‌ها و زیسته‌هایشان؛ چون بالاخره می‌فهمند برای رنج‌ها و دردهایشان معجونی به‌جز حرف‌زدن در این دنیای دردندشت وجود ندارد.

 

  • گلی

آزمایش‌های شما چطور؟!

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ

یعنی خدا بنده‌های دیگه‌ش رو چطوری آزمایش می‌کنه؟!

  • گلی

ولی با همۀ این‌ها باز هم الهی شکر

شنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ق.ظ

روز شنبۀ سگی‌تر از این نمی‌شد!

 

 

 

پ ن: همیشه به آدم‌های دور و برم توصیه می‌کنم با آرامش باید کارها رو جلو برد. گفت‌وگو رو ااصل و حلال مشکلات می‌دونستم؛ ولی امروز یه جوری خودم قاتی کردم که بدون شک خدا از اون بالا انگشت اشاره‌ش رو گاز گرفته از اینهمه خشم بنده‌اش. حتماً همین‌جوری که حسرت می‌خوره زیر لب می‌گه: این وحشی رو من کی آفریدم، جبرئیل؟!

  • گلی

با شمام دوست گرامی!

يكشنبه, ۷ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۱۴ ب.ظ

یه مدته علاقه پیدا کردم به آدم‌های دیوونه. آدم‌های خل. آدم‌هایی که اگر خورشید رو توی دست راشتشون قرار بدن و ماه رو در دست چپشون بذارن هیچ رغبتی بهش ندارن. می‌دونین قسمت وحشتناک قصه کجاست که همین خل‌های دوست‌داشتنی تمام زورشون رو می‌زنن عاقل شن. شما! شما نه اونی که پشت سرت نشسته. بله خود شما که زبون خل‌وچل‌ها رو بلدی بهشون بگو این ور دنیا هیچ خبری نیست. دست به گیرنده‌هاتون نزنین لطفاً.

 

  • گلی

ام یجیب مضطر اذا دعا و یکشف سوء

دوشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

خدایا، بهمون رحم کن شب تولد بهترین بنده‌ت.

 

خدایا، خنده رو به همه‌مون برگردون.

خدایا، امشب به همۀ دردمندها، بیمارها، گرفتارها، غم‌دارها به همه‌ و همه یه جور ویژه نگاه کن. بذار فردا دسته‌جمعی جشن بگیریم.

 

 

خدایا، باشه؟!

 

 

  • گلی

کلاه پوستی ها

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۱۴ ب.ظ

خوبی ایران این است که اگر چشم‌ و دلت را باز کنی به‌اندازۀ راه‌های رسیدن به خدا موضوع برای داستان‌نویسی وجود دارد.  یعنی شما با همین یک قلم نصف راه را در نوشتن رمان رفته‌اید.

کلاه‌پوستی‌ها موضوع بکر و تازه‌ای دارد. دربارۀ فعالیت‌های آیت‌الله مدنی و شهر تبریز است. موضوع و شهری که کمتر رمانی دربارۀ آن خوانده‌ایم و همین دو مورد می‌توانست وزنۀ کتاب را به‌شدت بالا ببرد. اما متأسفانه نویسنده از این دو جوهره خوب نتوانسته در داستان‌نویسی‌اش بهره ببرد. سید میثم موسویان، نویسندۀ کتاب، انگار برای نوشتن رمان عجله دارد. ما در کتاب عنصری به اسم شخصیت‌پردازی و فضاسازی را نمی‌بینیم.

هر مخاطبی با خواندن کتاب سووشون بدون اغراق سفری به شیراز دارد. از بس که خانم دانشور به فضای شهری شیراز خوب پرداخته. شما در کتاب من او رضای امیرخانی که به حق از دست خانم دانشور شاگردی کرده می‌توانید سری به تهران قدیم و محلۀ آجرپزها بزنید؛ اما آیا سید میثم موسویان توانسته در این کتاب فضای از شهر تبریز به ما بدهد. آیا ما با خواندن داستان کلاه پوستی‌ها تصویری از آیت‌الله مدنی در ذهمان نقش می‌بندد؟

سید میثم موسویان کتابش را روی دور تند نوشته. و به مخاطب و حتی خودش اجازه نمی‌دهد کمی اتفاق‌ها و فضاها و شخصیت‌ها در تاروپودشان نقش ببندد و این نقطه ضعف بزرگی برای یک کتاب و نویسنده است.

نویسنده می‌توانست با این موضوع نو و تازه شاهکاری خلق کند؛ اما متأسفانه با شتابزدگی در نوشتن نتوانسته داستان درخوری را به دست مخاطب‌‌هایش برساند.

کتاب را می‌شود در یکی‌دو روز خواند و با واقعۀ تاریخی این سرزمین آشنا شد. اما کاش انتشارات و نویسنده حساسیت بیشتری به خرج می دادند تا یک اثر ماندگار را تولید کنند.

 

 

 

این پست به مناسبت روز جهانی وبلاگ‌نویسی آقای صفایی نژاد نوشته شده است.

  • گلی

خبر خبر خبر خبر خبر

پنجشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۳۲ ب.ظ

یادتونه گفتم یه کسب‌وکار جدید راه انداختم. البته فکر نکنم اسمش رو بتونیم بذاریم کسب‌وکار. اصلاً بیاید این‌جوری بهتون بگم: یادتونه بهتون گفتم اگر روزی معلم شدم به‌جای کتاب‌خوندن به نوجوان‌ها برنامه‌ریزی کردن یاد می‌دم. چون من فکر می‌کنم اگر برنامه‌ریزی یاد بگیرن مثل این می‌مونه که ماهی‌گیری یاد گرفتن؛ ولی کتاب خوندن مثل ماهی دادن بهشونه.  خب من یه صفحۀ جدید توی اینستاگرام راه انداختم و قراره توش دربارۀ برنامه‌ریزی حرف بزنیم. اصل کارم برای نوجوان‌هاست؛ ولی مطمئنم شما هم می‌تونین کلی چیزای جدید ازش یاد بگیرین.

خب این شما و این هم صفحۀ دفتر آوات: daftar.avat

خب من و آوات جان کلی خوشحال می‌شیم که با بودن در کنارمون ازمون حمایت کنین:D

 

  • گلی

آی روزهای خوب که در راهید

شنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۳ ق.ظ

روز شنبۀ خود را با کرختی بسیار آغاز کردیم. فقط به این دلیل کل پنجشنبه و جمعه رو از سرماخوردگی توی رخت‌خواب بودم.

 

البته بعد از دو روز خوردن و خوابیدن بالاخره از جام بلند شدم لپ‌تاپ رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن. و به این نتیجۀ ژرف رسیدم که چقدر سخته نوشتن داستان‌های تاریخی.

 

این‌طوریه که شما یه خط از کل زندگی شخص می‌دونید و از تون انتظار دارن یه کتاب حداقل صدوبیست‌ صفحه‌ای از توش دربیارید!

 

 

  • گلی

دلخوشی‌هایی صدکلمه‌ای

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ب.ظ

 قبل از کرونا عادت داشتم جمعه‌ها دوچرخه‌ام را بردارم و توی کوچه‌پس‌کوچه‌های شیراز رکاب بزنم. خیلی از خیابان‌ها را رفته بودم؛ ولی اعتراف می‌کنم قبلاً هیچ‌چیزی ازشان ندیده بودم. بس که سربه‌هوا بودم. انگار دلم با خیابان و کوچه‌های شهرم نبود. جمعه‌ها برایم دلخوشی شده بود. اینکه دوچرخه را بردارم و دنبال کشف‌های جدیدی باشم. و واقعاً کشف می‌کردم؛ آدم‌ها را، مکان‌ها را، کوچه‌ها را، مغازه‌ها را، عادت‌ها را و... .

کرونا آمد و خانه‌نشین شدم و نشد جمعه‌ها رکاب بزنم. شیراز نبودم و همۀ این‌ها می‌توانست دلیل‌های محکمی برای افسرده‌شدنم باشد؛ اما به پیشنهاد دوست عزیزی شروع کردم به طلوع دیدن. هر روز صبح بلند می‌شدم. پشت بام می‌رفتم و طلوع را می‌دیدم. حیرت‌انگیز بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آسمان این‌قدر زیبا و باشکوه باشد. به شیراز برگشتم. با تمرین‌های و نصف‌ونیمه خودم را برای صعود به دماوند آماده کردم. نشد به دماوند صعود کنم؛ ولی دردهای بعد از تمرینات دماوند باعث شد چکاب کنم و بفهمم مشکل دردهایم از کجاست. کوه را ترک نکردم.کمش کردم؛ ولی به‌جایش دوچرخه‌سواری و آمادگی جسمانی را شروع کردم. جایتان خالی جمعه با تیم رفتیم تخت‌جمشید و چقدر تجربۀ جذابی بود. می‌خواهم بگویم دلخوشی‌های کوچک ما را از زندگی یکنواخت نجات خواهد داد.

امسال کمی گلدوزی یاد گرفتم. حالا می‌توانم کنار قصه نوشتن و کتاب خواندن کمی هم با رنگ‌ها و نخ‌ها سروکله بزنم. همین‌طور موقع کوک زدن کمی خیال ببافم.
 

نمی‌دانم کجا؛ ولی این را جایی شنیدم که می‌گفت: ما عادت داریم روی مدار رفتارهای گذشته‌مان حرکت کنیم. مثلاً عادت داریم همۀ آدم‌هایی که وبلاگشان را دنبال می‌کنیم کانال‌هایشان را بخوانیم و همان‌ها را هم در اینستاگرام پیگیر باشیم. خب چرا این فرصت کشف آدم‌های جدید را به خودمان نمی‌دهیم. بیایم و با آدم‌های جدید آشنا شویم. شاید آدم‌های جدید اتفاق‌های جدیدی برایمان رقم زد.

 

برای خودتان دلخوشی‌های کوچک سرهم کنید. مثلاً با خودتان عهد کنید چهل روز طلوع آفتاب را بالای پشت بام ببیند. شهر را در حوالی ساعت پنج صبح ببیند. بگردید و در ایسنتاگرام آدم‌هایی را دنبال کنید که از شما خیلی خیلی دور هستند. نه از لحاظ مسافت؛ منظورم این است از این آدمی که هستید خیلی دور باشد. هر روز رأس یک ساعت مشخص به آسمان یا حتی توی کوچه نگاه کنید. چه می‌دانم هر کاری که بشود بدون هزینه انجامش داد و باعث شود شما شبیه خود یک ماه قبلتان نباشید. مطمئنم نتیجۀ شگفت‌انگیزش را در زندگی خواهید دید.

 

 

 

قرار بود فقط صد کلمه از خوشی‌های این روزها بگویم؛ ولی بیشتر از صدکلمه شد و خیلی از مطالب توی سرم را بهم وصله‌پینه کردم و شد این.

 

 

ممنون از آقاگل عزیز بابت دعوتش.

و دعوت می‌کنم از خانم شکرانه  و جواد آقا که از دلخوشی‌های این روزهایشان برایمان بنویسند.

 

 

 

 

 

 

 

 

  • گلی

تفکرنقادانه به زبان عاشقانه

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ق.ظ

جملۀ عربی هست که می‌گوید:

«‌‌من یحبک لن یترکک ولو‌‌

کنت شوکآ بین یدیه‌‌

کسی که دوستت دارد هرگز شما را ترک نخواهد کرد؛ حتی اگر خاری در بین دستانش باشد». ‌‌

جملۀ جذابی است. می‌توانی استوری‌ش کنی. شک ندارم آدم‌های زیادی ابرازهمدردی می‌کنند و چند نفری هم آه می‌کشند و می‌نالند از رفیق نیمه‌راه بودن یار.

 آنهایی که رفته‌اند همیشه آدم‌های بد قصه‌اند. آه و نفرین‌های زیادی هم پشت سرشان بوده و هست و خواهد بود؛ اما چرا هیچ‌کس برای یک بار هم از کسی که رفته نپرسید چرا رفتی؟ چه شد که رفتی؟ اصلاً تا حالا شده خودتان را بگذارید جای کسی که رفته؟ چه بر سرش آمده وقتی خواست آخرین پیام را بنویسد؟ چند بار کلمه‌ها و جمله‌ها را پاک کرد. پشت کدام جمله‌ها اشک ریخت؟ وقتی جمله‌هایش را بالاخره فرستاد؛ بعدش، بعدش چه کرد؟ تا وقتی آدم آن ور خط جوابش را بدهد چه بر سرش آمد؟ چند بار برای آخرین بار عکس پروفایل معشوقش را نگاه کرد؟ کدام خیابان‌ها را پیاده گز کرد برای هضم دلتنگی‌ش؟ چند ساعت طول کشید تا کمی و فقط کمی آرام شود؟

‌‌‌

این‌ها را ننوشتم که در ستایش معشوقی که رفته حرف بزنم. می‌خواهم بگویم همیشه ما فقط یک طرف ماجرا را می‌بینیم. در همۀ موضوع‌های اجتماعی قضیه همین است. یک طرفه به قاضی می‌رویم نسخه‌مان را می‌پیچیم و تمام.

یادمان نرود هر اتفاقی هر جایی از این دنیا می‌افتد ما فقط در جریان بخشی از ماجرا قرار گرفته‌ایم. پس دلیلی ندارد برای همۀ اتفاق‌های دنیا واکنش نشان دهیم؛ چون مطمئناً در نودونه‌درصد ماجراها ما اشتباه قضیه را برداشت کردیم.

آخر قصۀ  جامعه‌ای که تفکر نقادانه در آن نقشی نداشته باشد همین است که امروز در ایران خودمان می‌بینیم.

  • گلی

بله اینجوریاست

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۱۷ ب.ظ

از صبح که تصمیم گرفتم برای اون صفحۀ کذایی تولیدمحتوا کنم یه استرس عجیبی اومده سراغم که نگو و نپرس. یعنی گیج و منگ اساسی‌ام ها.

مدام دارم داده‌های توی ذهنم رو بالا و پایین می‌کنم. کتاب‌هایی که خوندم، صفحه‌های مشابه‌ای رو که دیدم و خرواری از اطلاعات توی ذهنم می‌ره و میاد و نتیجه‌ای نگرفتم ازشون و آخرش رفتم سروقت داده‌هایی که قبلاً برای بخش مکتوبی که آماده کرده بودم.

یکی نیست بگه بابا وا بده مگه چه کار می‌خوای بکنی. یه کاری هست مثل همۀ کارهای دیگه، اینهمه استرش نداره که!

  • گلی

همین قدر حال بهم زن

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ب.ظ

من هر روز که بیشتر می‌گذره بیشتر می‌فهمم ما ایرانی‌ها بی‌منطق‌ترین آدم‌های روی کرۀ خاکی هستیم.

 

  • گلی

باید کاری می‌کردم.

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۲۴ ب.ظ

صفحه‌ای تازه‌نفس برای کسب‌وکاری که توی ذهنمه  توی اینستا درست کردم. دو ساعت پیش اولین پستش رو نوشتم و ارسال کردم. الان  دو ساعت نشسته‌ام تا یکی از در مغازه رد بشه و با لایک یا دنبال کردن مشتری شه؛ ولی مشتری نیومده هنوز. در حد یه لایک هم به دکون ما سر نزدن نامردا.

  • گلی

به پسرم

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۹ ب.ظ

دارم پیر می‌شم یحیی!

  • گلی

دعام کن خدا.

جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۳:۰۱ ب.ظ

یه وقتایی دردهای عجیب‌غریبی میاد سراغ پاهام. اون‌قدر اذیت می‌شم که فکرم هزار راه می‌ره. امروز که ساعت شش بعد از نماز صبح بلافاصله توی گوگل جست‌‌وجو کردم: «علائم و نشانه‌های سرطان استخوان».

  • گلی

شروع هفتۀ کاری خود را با غرزدن تضمین کنید.

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۴ ق.ظ

از اونجایی که توی کشور قشنگمون هر روز که چشم وا می‌کنی می‌بینی توی خبرها زدن فلان نویسندۀ محبوب و ادبیات دوستت به بهمانی‌ها تجاوز کرده، یه بابایی سر دخترش رو بریده، فلان مسئول یهو دلش کشیده یه چند رقم ناقابل اختلاس کرده، دلار تا ابد سر به فلک کشیده و اونقدر اتفاق‌های رنگارنگ می‌افته که نمی‌دونی ذهنت رو مشغول کدومش کنی و تو با این حجم از اتفاق‌های باشکوه هی از خودت می‌پرسی چطور دایناسورها با اون هیبت و هیکل منقرض شدن؛ ولی آدمیزاد با چند کیلو پوست و گوشت همچنان در حال افزایش جمعیتشون هستن. و از اونجایی که تو آدمیزادی و مثل دایناسورها هپلی نیستی که این جوری میدوون رو خالی کنی؛ پس بی‌خیال همۀ این خبرهای زرد و زپرتی می‌شی و روزت رو با انرژی شروع می‌کنی و دل می‌دی به طالع‌بینی زردتر رنگی‌رنگی. برای همین بالاخره دست از تنبلی برمی‌داری و به اون پروژۀ کذایی فکر می‌کنی. توی برنامه‌ت هست اونقدر روش کار کنی که بتونی بهش دل ببندی و دوسش داشته باشی تا اونم جزئی از خودت بدونی؛ مثل وریا، مثل دختر لازانیایی. در نهایت هم منتظر جمعه و یک‌شنبه می‌شینی که از راه برسن تا خستگی‌های یک هفتۀ کاریت رو از تنت دربیاره؛ چون که طالع‌بینی رنگی‌رنگی گفته قراره توی این روزها یک خلاعاطفی پر بشه!

البته از همین تریبون اعلام می‌کنم خاک بر سر رنگی‌رنگی اگر دروغ بگه و جمعه و یکشنبه اونی نشه که می‌گه.

 

  • گلی

روزانه‌نویسی

سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۶ ب.ظ

چند وقتی دارم تمرین روزانه‌نویسی می‌کنم. کج‌دار و مریز پیش می‌روم؛ ولی به عادت شدنش امید دارم. روزانه‌نویسی‌ام به این شکل است که در پایان روز یا ابتدای روز بعد با هزار مشقت لپ‌تاپ را روشن کنم و شروع کنم به نوشتن اتفاق‌هایی که پشت سر گذاشته‌م. برای خودم اتفاق خوش یمنی بوده تا الان. مثل این است که خودم را در ترازوی سنجش گذاشته‌م و و رفتار و منش و عملکردم را کندوکاو می‌کنم. ‌‌‌

یا این طوری می‌توانم بهش نگاه کنم که دارم با صدای بلندی خودم را وارسی می‌کنم. بعد از هر بار نوشتن احساس می‌کنم همۀ آن صداهای عجیب‌غریبی که توی سرم بوده و مدام برای هر کارم شروع می‌کردن به وِروِرکردن آرام می‌شوند و بعد از اینکه به حرف‌های همه‌شان گوش دادم و نوشتمشان متوجه می‌شوم کجاها مقصر خودم بودم و کجاها نه!  و ضربۀ آخر را هم زمانی می‌زنم که سعی می‌کنم خودم را اصلاح کنم یا برای بهترشدن رابطه‌ام با آدم‌های دوروبرم تغییر رویه بدهم.

 

 

 

شما هم امتحانش کنید شاید به کارتان آمد.

  • گلی

این مردهای مدرنِ سنتی

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ق.ظ

بعضی مردها از دور شیک و باکلاس هستند بهشان که نزدیک می‌شوی می‌بینی همان مردهای سنتی با فکرهای هزار سال قبل هستند. حتی آداب معاشرت با خانم‌ها را در حدِ رعایت و استفاده از کلمه‌ها هم بلد نیستند.

  • گلی

دوازدهم مرداد ماه

دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ق.ظ

سراسر روز پر بودم از حس تشویش. همچنان ذهنم و روانم درگیر هست. احساس می‌کنم در سرم هزار تا آدم همزمان دارند وراجی می‌کنند. آن‌قدر که صدای هیچ‌کدامشان را درست نمی‌شنوم. یک وقت‌هایی خیال می‌کنم اگر روبه‌روی یک روانشناس بنشینم چه حرف‌ها که ندارم برای گفتن. چه کار سختی هم دارد روانشناسی که بخواهد ما دهه شصتی‌ها را روانکای کند. پر از حرف‌های زده و  نزده، پر از دردهای نگفته، پر از  چیزهایی که در تصور آدمی نمی‌گنجد؛ ولی به آنها دچاریم.

  • موافقین ۸ مخالفین ۰
  • ۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۰۱
  • گلی

عجیب نیست؟

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ب.ظ

به همین سوی چراغ تا دیشب فکر می‌کردم تنها چیزی که در این دنیا  بلدش نیستم دلبری کردن است تا اینکه دیشب کسی بهم گفت: تو آداب دلبری کردن را خوب بلدی.

  • گلی

مغزدرد

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۲ ق.ظ

مغزدرد گرفتم. بس که فکر کردم و به‌جایی نرسیدم.

  • گلی

این روزها

سه شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۶ ب.ظ

زندگی این روزهایمان خودش به خودی خود روی دور تند است اینکه ما هم سرعتش را زیادتر کنیم شاید کارها را پیچیده‌تر کند. داشتم فکر می‌کردم مگر هدف از زندگی لذت بردن نیست؛ پس چرا این‌قدر عجله دارم برای رسیدن به هدف‌هایم. انگار فهرست اهداف سال نودونه را برداشته‌ام و دلم بخواهد تندتند جلوی همه‌شان تیک بزنم. برای تیک خوردن هر کدامشان با خودم مسابقه گذاشته‌ام انگار. همین باعث شده که لذت کافی را از انجامشان نبرم. مثل همان شب صعود به حوض دال که تپش قلب گرفتم و تا خود لحظۀ حرکت تپش‌های تندتند قلبم را حس می‌کردم، جوری که فکر می‌کردم همین الان است جانم به لبم برسد. مگر قرار نیست که از صعودم لذت ببرم. کیف کنم از اینهمه تجربۀ جدید. از کشف آدم‌های جدید. پس حرف حساب این استرس‌ها چیست.

‌‌‌

‌‌‌داشتم به زانودردهای عجیب‌غریب این روزهایم فکر می‌کردم. آنقدر شدید که حتی بلند شدنم هم به سختی و به‌زحمت است. شاید این زانودردها دلیلش استرس برای صعود به دماوند باشد. اینکه مدام با خودم فکر می‌کنم اگر نشد، اگر نتوانستم.

‌‌‌‌

امروز فکر کردم به جای اینهمه عجله کمی بشینم تا نفسی تازه کنم و از تجربه‌های جدید لذت ببرم. زندگی دیدن جزییات مگر نبود. برای همین بعد از کلاس مجازی بدون اینکه عجلۀ خاصی داشته باشم و غصۀ کارهای عقب افتاده را بخورم. کمی به همین جزییات زندگی نگاه کردم و چه شگفت‌انگیز بود.

 

شاید همین روزها تصمیم بگیرم قید دماوند را بزنم. به جایش بروم همین کوه‌های اطراف. عجله‌ای برای رسیدن به قله نداشته باشم.حتی اگر چند روز طول بکشد. به جایش از دیدن قشنگی‌های کوه لذت ببرم. شب مانی داشته باشم. تجربه‌های جدید داشته باشم. به صدای طبیعت گوش بدهم. و سال دیگر با کوله‌باری از آرامش بروم دماوند.

 

‌‌‌دوستی می‌گفت این برنامه‌ریزی روزانه و هفتگی و سالانه، این خانه‌های رنگی و این جدول‌ها بیشتر آدم را استرسی می‌کند. به‌نظرم حق با اوست من زیادی درگیر این مربع‌های کوچک شده‌ام. باید خودم را از دست این‌همه مربع و سلول‌ و رنگ‌ نجات بدهم.

 

 

  • گلی

روایت‌های خواندنی بسازیم.

شنبه, ۱۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ب.ظ

:::یک

شنیده‌اید می‌گویند، تاریخ را فاتحان می‌نویسند. خب اگر همۀ افراد روایت‌های خودشان را بنویسند، تاریخ را چه کسانی خواهند نوشت؟!

 

 

 

:::دو

 خیلی‌ها همیشه دنبال موضوع برای نوشتن هستند. یعنی اولین سؤالی که از آدم‌های اهل نوشتن می‌کنند این است که موضوع نوشتن از کجا بیاوریم. چند وقتی است دارم به یک موضوع نوشتن در سطح کشور فکر می‌کنم. به‌نظرم اگر همۀ آن‌هایی که عشق نوشتن دارند این کار را انجام دهند یک کار جمعی درجه یک انجام داده‌ایم.

 

 

:::سه

دقت کرده‌اید ما اطلاعات چندانی از گذشتۀ کشورمان نداریم. مثلاً چرا وقتی مغول‌ها حمله کردند ما از نگاه مردم آن‌ روزها روایت چندانی نداریم. برای مثال چرا از دید فلان نانوا، فلان معلم مکتبخانه، فلان خانم، فلان چوپان، روایت ندارم. اگر بحث سواد و این‌ها را بگذاریم کنار دلیل دیگرش این است که ما ایرانی‌ها معمولاً اهل نوشتن روایت نبودیم. یا اگر هم بودیم در طول تاریخ برای ما اثری باقی نمانده. همین حالا که در قرن معاصر زندگی می‌کنیم هم اطلاعات چندانی از  اتفاقات مثلاً ده سال پیش نداریم. دروغ چرا اعتماد چندانی هم نباید از رسانه‌ها داشت. منظورم هر رسانه‌ای است. چه رسانه‌های این‌وری و چه آن‌وری؛ چون هر کس دارد منافع خودش را دنبال می‌کند. روایتی منصفانه است که از زاویۀ دید مردم کوچه و خیابان باشد. مردم عادی شاید بهتر بتوانند تاریخ را روایت کنند. ما به همچین روایت‌هایی از جنس مردم برای آینده احتیاج داریم.

 

:::چهار

پیشنهاد من این است از امروز شروع کنیم به روایت نوشتن اتفاق‌ها. اتفاق‌های کشور را هر روز بنویسیم.  از آنجایی که کشور ما هر روز کلی اتفاق در آن می‌افتد بهتر است که به هر موضوعی علاقه داریم روایت‌های همان حوزه را بنویسیم. کسی که به سیاست علاقه دارد، اتفاق‌های دنیای سیاست را بنویسد. کسی که به ورزش علاقه دارد اتفاق‌های دنیای ورزش را و... . بعد از چند سال می‌بینید چه گنجینه‌ای را سروسامان داده‌اید.

 

  • گلی

به نوجوانان گفتن، از نوجوانان شنیدن ۳

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ

:::یک

ماها در خیلی از رابطه‌هایمان (رابطۀ والدفرزندی و رابطۀ عاطفی‌عشقی و رابطه‌های اجتماعی) وقتی از هم ناراحت یا عصبانی هستیم معمولاً چند موضع می‌گیرم: یا پرخاشگری می‌کنیم یا سکوت می‌کنیم.
در این کتاب قرار است به‌جای داد و هوار و ناراحتی از هم، یاد بگیریم که با هم حرف بزنیم و دربارۀ خواسته‌ها و انتظارهایمان از هم در آن موقعیت خاص صحبت کنیم.
بیشتر مثال‌های کتاب روی رابطۀ والدفرزندی هست؛ ولی می‌شود مثال‌هایش را به بقیۀ رابطه‌های اجتماعی هم تعمیم داد. کتاب خواندنی و کاربردی است و مطمئناً برای رابطۀ والدها و نوجوان‌ها و حتی مربیان و معلم‌ها راهگشاست.

 

:::دو

بچه که بودم با خواهرم که دعوایم می‌شد وسط جیغ‌جیغ کردن‌ها و بالاو پایین پریدن‌های من، او می‌نشست یک گوشه و سکوت می‌کرد. من بیشتر عصبانی می‌شدم. دلم می‌خواست حداقل چیزی بگوید که دلم خنک شود از حرص خوردنش؛ ولی سکوت می‌کرد و من بیشتر حرص می‌خوردم. به‌نظرم یکی از شکنجه‌های عصر جدید سکوت آدم‌ها در برابر هم است. اینکه بدون هیچ دلیلی بنشینی یک گوشه و سکوت کنی بی‌رحمانه‌ترین شکنجه برای طرف مقابلت است. کاش یاد بگیریم کلمه‌هایمان را خرج کنیم و با هم حرف بزنیم. دربارۀ خواسته‌ها و انتظارهایمان از هم حرف بزنیم و کلمه‌ها و حرف‌هایمان را نگذاریم برای روز مبادا. کلمه‌هایمان را بپاشیم به روی هم تا نور شوند تا سبز شوند تا پله شوند تا بتوانیم خودمان را از کلمه‌هایمان بالا بکشیم و  بهم برسیم و با سر انگشت‌هایمان روی صورت‌های هم لبخند بکشیم.

 

 

 

 

  • گلی

آسمان‌دریای جنگل‌کوه من

دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ق.ظ

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری خوشحال‌ و ناراحتم. یعنی در عین حالی که می‌توانم به هزارویک دلیل شاد باشم به هزارویک دلیل دیگر می‌توانم غمگین باشم و آنقدر در خودم فرو روم که قطره شوم که ذوب شوم که دیگر نباشم. مثل همان جایی که قیصر می‌گوید:

ای شکوه بی‌کران اندوه من

آسمان‌دریای، جنگل‌کوه من!

همین‌قدر غریب و همین‌قدر مبهمم این روزها.

یا همان طوری که فروغ برای ابراهیمش می‌نویسد: حس می‌کنم که فشار گیج‌کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد، می‌خواهم همه‌چیز را سوراخ کنم و هرچه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آن‌جاست، در آن‌جایی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می‌دهد، گویی بدن من یک شکل موقتی و زودگذر آن است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه‌های درختان آویزان کنم.


 

 

 

  • گلی

یادت باشد

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ب.ظ

‌‌یک

‌‌

‌چند هفته می‌شد که به‌طور مرتب نقد منفی از  کتاب «یادت باشد» می‌خوندم. برای همین کنجکاو شدم که کتاب رو بخونم ببینم اینهمه نقد منفی اونم به‌خاطر بیان احساسات راوی برای چیه دقیقاً. یعنی ملت یکجوری می‌گفتن که رومون نشد کتاب رو ادامه بدیم و این چه شکل ابراز علاقه از نوع مذهبی هست که من فکر می‌کردم الان کتاب پر از صحنه‌های معاشقه است اونم از نوع فرانسوی‌ش.

کتاب رو برای رفع کنجکاوی خوندم و چقدر این کتاب رقیق و لطیف بود. راستش رو بخواید اصلاً دلیل اونهمه نقد منفی رو نفهمیدم. مثلاً توی یکی از نقدها یکی گفته بود چرا نویسنده فلان صحبت آقای داماد وقتی عسل رو گذاشته دهن عروس خانم رو توی کتاب آورده و اصلاً در شأن کتاب شهدا این جور نوشته‌ها نیست و نویسنده بیشتر دلش می‌خواسته با این نوع خاطره‌گویی‌ها کتاب رو ببره به سمت جلب توجه مخاطب عام و خواننده‌های بیشتری برای خودش جمع کنه. دروغ چرا الان به هر کدوم از اون نقدها که فکر می‌کنم همزمان هم دهنم وا می‌مونه هم خنده‌ام می‌گیره.‌

‌دو

واقعیتش اینه که ما نقد کردن ٍآثار ادبی رو بلد نیستیم. نمی‌دونیم باید بر چه اساسی اثری رو نقد کرد و موقع نقدکردن چه مؤلفه‌هایی رو در نظر گرفت. مثلاً نمی‌دونیم اثری که به شکل خاطره نوشته شده رو نمی‌شه با نگاه داستانی نقد کرد. یا حتی مثلاً برای آثار شهدا که کار می‌شه نمی‌تونیم کتاب یه شهید بیست‌واندی ساله رو با کتاب سردار جنگی مقایسه کنیم و بگیم از لحاظ محتوایی کدومش قوی‌تره؛ چون اصلاً جهان‌زیستی یه جوون بیست‌واندی ساله با یه فرد شصت ساله فرق داره. نمی‌دونیم وقتی قراره زندگی شخصی و خصوصی یه نفر رو کتاب کنیم قراره سبک زندگیش رو پررنگ‌تر نشون بدیم نه رشادت‌های رزمی‌ش رو. به‌خاطر همین دست به نقدهایی می‌زنیم که بیشتر شبیه طنزه تا نقد.

موضوع جالب‌تر برای من اینه که ما معمولاً نویسنده یا حتی انتشارات رو نقد می‌کنیم نه اثر رو. این دردناک‌ترین قسمت ماجرای نقد کتاب‌هاست. برای همین وقتی می‌خوایم اثری رو نقد کنیم خیلی اتفاق‌ها دست به دست هم می‌ده که نقد منصفانه‌ای نداشته باشیم.

 

 

  • گلی

این رنج‌های نجیب

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ق.ظ

در باورهای یهودی درختی وجود دارد که تو می‌توانی رنج خودت را از تنت جدا و به آن آویزان کنی و در عوض یکی از رنج‌های آویزان از درخت را برداری. می‌گویند هر کسی که به آن درخت رسید وقتی رنجش را از تن جدا کرد دورتادور درخت می‌چرخد تا رنجی کمتر از رنج خودش پیدا کند؛ ولی رنجی کمتر پیدا نمی‌کند و در نهایت همان رنج را برمی‌دارد. ‌‌

 

آدمیزاد با رنج معنا پیدا می‌کند. با رنج‌هایش رشد می‌کند و حتی با رنج‌هایش به خدا می‌رسد؛ اما کاش می‌شد گاهی اوقات رنج‌ها را از تن جدا و جایی آویزانشان کنیم تا باد همۀ آنها را با خود ببرد.

‌‌

  • گلی

سایه‌ها

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ

دیشب دستم به شکل عجیبی با بخار قابلمه سوخت. سوختن حس دردناکی دارد، اگر با بخار آب باشد دردناکی‌ش بیشتر هم می‌شود. آنقدر دردناک که چهار ساعت درگیر دردش بودم. برای تسکین دردش همه کاری کردم اما هیچکدام افاقه نکرد؛ البته به جز آب سرد.

فضای مجازی این قابلیت را دارد که تو دردها و خوشی‌هایت را با بقیه شریک کنی. گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد آدم‌ها نقش آن آبسرد را برایت بازی کنند؛ در حد یک کلمه یا جمله یا حتی استیکر. خوبی یا بدی‌اش را کاری ندارم. نمی‌دانم درست است یا نه؛ ولی خب دیگر مرز بین فضای مجازی و حقیقی آنقدر باریک شده که واقعاً نمی‌شود بی‌توقع بود از آدم‌ها.

 

جدیداً که به رفتار آدم‌ها بیشتر دقت می‌کنم فهمیدم بعضی از اطرافیان ما فقط تماشاچی‌ غم‌ها و شادی‌های ما هستند. برایشان مهم نیستیم چه بلایی سرمان می‌‌آید. انگار سایه‌اند. ما را نگاه می‌کنند و آرام بدون هیچ احساسی از کنارمان رد می‌شوند. من از این سایه‌ها در زندگی‌ام می‌ترسم. از اینکه سایه باشم در زندگی کسی بیشتر می‌ترسم. داشتم فکر می‌کردم چرا ما باید غم و شادی‌های زندگی‌مان را با سایه‌های زندگیمان تقسیم کنیم؟

 

  • گلی

اولویت‌های زندگی

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ

یک ‌‌

‌‌

 

در همۀ کتاب‌ها و دفترهای برنامه‌ریزی اولین چیزی که دربارۀ آن صحبت می‌کنند «هدف‌گذاری» در زندگی است. این کلمۀ هدف‌گذاری از آن موضوع‌هایی است که می شود صد ساعت درباره‌ش حرف زد؛ ولی همیشه برای ما آدم‌هایی دقیقه‌ نودی این طوری جا می‌اندازنند که از خودتان بپرسید ده سال دیگر دلتان می‌خواهد شما را به چه ویژگی بشناسند. دوست دارید ده سال دیگر کجا بایستید. بعد ازمان می‌خواهند با این تعریف ده هدف و گاهی اوقات پنج هدف اصلی زندگیمان را مشخص کنیم و برای همان اهداف برنامه‌ریزی کنیم. همۀ هم و غممان را هم باید بگذاریم برای آن پنج هدف اصلی. معمولاً دفترهای برنامه‌ریزی برای زندگی شخصی و خصوصی است و کمتر کسی اهداف اجتماعی را جزو هدف‌گذاری‌هاش قرار می‌دهد. منظورم از اهداف اجتماعی داشتن شغل و جایگاه اجتماعی نیست. منظورم منفعتی است که به همۀ افراد جامعه برسد.

 

 

دو

‌‌

‌‌

من بیش از حد مرگ‌اندیشم. آنقدر به مرگ فکر می‌کنم که شورش را درمی‌آورم. بارها و بارها در بودن دنیای بعد از مرگ و نبودنش به شک و تردید افتاده‌ام. همیشه یکی از دغدغه‌هایم هم این بوده که چه سؤال‌هایی برای ورود به آن دنیا ازمان می‌پرسند. کلید رد شدن از این دنیا و رسیدن به آن دنیا چیست. جایی خواندم که می‌گفت: مصری‌های باستان بر این باور بودند که موقع مرگ فقط دو سؤال پرسیده می‌شود: آیا در دنیا شاد بودی؟ آیا شادی آفریدی؟ من به این باور مصری خیلی اعتقاد دارم و به‌نظرم اسلامی‌ترین و انسانی‌ترین سؤال همین دو سؤال است. این روزها به این فکر می‌کنم که یک جور دیگر هم می‌شود ازمان سؤال کنند. به‌نظرم آن دنیا نگاهی هم به هدف‌گذاری‌های اجتماعی ما می‌کنند و ازمان می‌پرسند هدف‌گذاری‌تان در این دنیا چه بوده. شما برای بهترشدن دنیا چه هدف‌ها و برنامه‌ریزی‌هایی داشتید. به خیال من این اولویت‌های آدم‌هاست که کیفیت و سطح زندگی آن دنیای ما آدم‌ها را تعیین می‌کنند. ‌‌

شما را نمی‌دانم؛ اما من دلم می‌خواهد از آن آدم‌هایی باشم که وقتی ازم دربارۀ هدف‌گذاری‌هایم در این دنیا می‌پرسند بگویم اولویت من در این دنیا زندگی شاد داشتن همۀ مردم بود. اینکه تمام تلاشم را کردم که عدالت اجتماعی جزو اولویت‌های زندگیم شود. ‌‌

‌‌من مطمئنم خدا ازمان می‌پرسد مثلاً در تاریخ بیست‌وپنج اردی‌بهشت سال نودونه تو دلت با کارگرهای فلان کارخانه بود که صدای اعتراضشان شنیده شود یا اعتراض به لایو صدف بیوتی یا پررنگ کردن تخفیف بهارانۀ کتاب یا دعا برای دور شدنت از آتش جهنم آن دنیا.

من ایمان دارم یک روز خدا از اولویت‌های زندگی‌مان سؤال می‌کند و کاش اولویت زندگی من عدالت‌خواهی و ظلم‌ستیزی باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 


 

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۰
  • گلی

گشتم نبود نگرد نیست نشه فقط

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ق.ظ

چقدر خوبه آدم یه معشوق داشته باشه. وقتایی که دلش می‌گیره مثل الان بشینه پاش غر بزنه اونم فقط بشنوه. وقتایی که از همه جا بریدی، وقتایی که خسته‌ای. وقتایی که مغزت هنگه، وقتایی که هیچ‌چیز دنیا سرجاش نیست. وقتایی که انرژی کم میاری. وقتی...!

  • گلی

شایدم خود همین تشکرکردن لوس باشه!

پنجشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۱ ق.ظ

یک

‌‌‌

تا حالا دقت کردید هیچ وقت از خودمان بابت کارهایی که می‌کنیم تشکر نمی‌کنیم: برای رشدمان؛ برای رنجی که به‌خاطر تغییرهایمان متحمل می‌شویم؛ و چه رنج شیرینی است. برای تلاش کردنمان برای زندگی بهتر؛ برای اینکه سعی می‌کنیم عیب‌ها و نقص‌هایمان را برطرف کنیم؛ برای وقت‌هایی که صرف می‌کنیم که مهارت‌های جدید یاد بگیریم؛ برای همۀ تلاش‌هایی که می‌کنیم امروزمان شبیه دیروز نباشد. ‌‌

‌‌

دو‌‌

 

تا همین ماه رمضان سال پیش یک دختر لوس و ننر بودم که باید همۀ افطارها و سحرها را یکی برایم آماده می‌کرد. جمع می‌کرد و می‌برد و می‌شست. تازه اگر غذایی باب طبعم نبود غر هم می‌زدم. جالب‌تر اینکه بعد از افطار هم دیگر به‌صورت اتومات غش کرده بودم. یعنی شما بگو بتوانم چند قدم حرکت کنم. موقع سحر هم غر پشت غر که نباید اصلاً من را با این کیفیت بیدار می‌کردید که خدای ناکرده خاطر عزیزم خدشه‌دار شود. و عملاً ماه رمضان برای من مساوی بود با خواب و غر. تا همین حد لوس و ننر و بچه ننه. همیشه هم برایم سؤال بود که مامان‌ها و خانم‌های خانه چطوری بلدند همۀ این کارها را با هم انجام بدهند. این خانم‌ها دقیقاً از چی ساخته شده‌اند که اینهمه انرژی دارند و اینهمه صبر و حوصله.

از غر زدن به خدای طفلکی هم حرفی نمی‌زنم. یعنی این‌قدر سر خدا در تمام سال‌های روزه‌داری غر زدم که فقط باید خودش ببخشد. همۀ این سال‌ها هم پیش فرشته‌ها آبروداری کرده و دم نزده. اگر من خدا بودم بدون شک همچین بندۀ غرغرویی را بدون فوت ثانیه‌ای تبدیل به سوسک می‌کردم تا آیینۀ عبرتی باشد برای بقیۀ بنده‌ها.

‌‌

اما امسال تا همین امشب من نوزده سحری و افطاری را تنهایی آماده کردم. خانه را تمیز کردم. ظرف شستم. تمیزکاری کردم.

هفده روز تمام بعد از افطار ورزش کردم. بیست‌واندی طلوع دل‌انگیز را دیدم.  آسه آسه اما هر روز  قرآن خواندم. عادت‌هایی را برای خودم مشخص کردم و انجامشان دادم. و از همه مهم‌تر خدای قشنگ و تپلی من امسال از دست غرغرهایم راحت بود.

فکر کنم وقتش شده از خودم بابت همۀ این کارها تشکر کنم. 

 ممنون سیده زهرای عزیز (:

 

یادم باشد اولین روزی که شیراز رفتم دست خودم را بگیرم و خودم را دعوت کنم به یک پیاده‌روی طولانی؛ اما لذت‌بخش.

  • گلی

چقدر دلم برای بغل‌هایت تنگ شده

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۰ ق.ظ

‌‌دقت کردید که چقدر فرصت برگشت داریم. انگار خدا دنبال بهانه‌ای برای برگشت بنده‌اش باشد به همین خاطر سراسر سال را نور پاشیده تا در تاریکی دنیا پیدایش کنیم و برگردیم پیشش. ‌‌

‌‌برایمان رجب را کنار گذاشته. اگر رجب را از دست دادیم شعبان که هست. اگر شعبان را از دست دادیم رمضان که هست. رمضان نشد، محرم که هست. محرم نشد ذی الحجه و... .

خدا بغلش را باز کرده، نورها را سر راهمان قرار داده که پی نورها برویم تا برسیم به بغل گرم و نرمش.

 

 

‌‌

‌‌

شعر امروز

خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز

‌‌هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام

‌‌

#حافظ

 

 

  • گلی

در زندگی فقط تماشاچی نباشم

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ق.ظ

:::یک ‌

‌‌قبل از شروع سال جدید یکی از بچه‌ها توی گروه دوستانه‌مان پیشنهاد داد بیایم از هم تشکر کنیم. تشکر کنیم به‌خاطر بودنمان کنار هم یا گفتن ویژگی‌های که باعث شده بود رفاقت‌مان به این قدوقواره برسد. نمی‌دانم بقیه چه حسی داشتند وقتی از بودن و کنار هم بودنمان تشکر یا شکرگزاری می‌کردند؛ ولی من جوانۀ امیدی در دلم شکوفه زد. از اینکه آدم‌هایی در زندگی دارم که می‌شود بهشان اعتماد کرد. کنارشان حالِ خوب داشت. کنارشان یاد گرفت و بزرگ شد و رشد کرد.

‌‌

:::دو

 

ما در زندگی از خیلی از آدم‌ها تأثیر می‌پذیریم. مثلاً در همین اینستاگرام متن‌های خوب می‌خوانیم و حالمان خوب می‌شود. کتاب‌های معرفی شده‌ای دیگران را می‌خوانیم و روحمان قد می‌کشد. موسیقی‌های خوب به پیشنهاد بقیه گوش می‌دهیم. کارهای ویژه انجام می‌دهیم؛ ولی خیلی وقت‌ها از آدم‌های صفر و یکی زندگی‌مان تشکر نکردیم. تشکر نکردیم برای اتفاق‌های قشنگی که به‌خاطر آن‌ها تجربه کردیم.

 

:::سه

من آدم شنیدنی و دیدنی هستم و کمتر گفتنی هستم. یعنی بیشتر می‌بینم و می‌شنوم. خیلی کم پیش می‌آید جایی و صفحه‌ای کامنت بگذارم. برای همین می‌گویم دیدنی و شنیدنی هستم. حالا نه اینکه این دیدنی و شنیدنی ارزش باشد و شنیدنی و دیدنی بودن خفن بودن را نشان بدهد. بلکه اتفاقاً ضعف بزرگی است.

باید یاد بگیرم آدم گفتنی شوم.باید یاد بگیرم که از آدم‌ها به‌خاطر بودنشان در زندگیم حتی اگر کوتاه بودند، تشکر کنم. بهشان بگویم، چقدر بودنشان معرکه بود. چقدر ممنون بودنشان هستم برای همان روزهای کوتاه اما به یادماندنی.

‌‌باید آدم گفتنی شوم.

 

‌‌

 

شعر امروز:

دریاست مجلس او دریاب وقت و دُر یاب

هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد.

حافظ

‌‌‌

یکی از ویژگی‌های که حافظ دارد و من عاشق همین مرامش هستم این است که وقت‌هایی که زیادی روبه‌راه نیستی، غزل‌های قشنگی مهمانت می‌کند و دلخوشی خرکی باحالی بهت می‌دهد. و برعکس وقتی که در اوج و شکوه و احساسات هستی با غزلش ضدحالی بهت می‌زند که وهم برت ندارد. خلاصه اینکه من عاشق همین حافظ دیوانه و دلبر شده‌ام.

 

 

 

  • گلی

فروغ بودن

دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۲ ق.ظ

دلم فروغ بودن می‌خواهد.

‌‌فروغ را به‌خاطر جسارتش دوست دارم نه شعرهایش.

اینکه تصمیم گرفت خود واقعی‌ش باشد نه آن چیزی که جامعه و آدم‌های دوروبرش از او انتظار داشتند.

این روزها بیشتر از هر وقت دیگری دلم فروغ بودن می‌خواهد. اینکه خودم را سانسور نکنم. از نوشتن حس‌هایم نترسم. از این نترسم که اگر فلانی خواند و فلان قضاوت را کرد چه خاکی توی سرم بریزم و اگر بهمانی، بهمان فکر را.

 

دلم می‌خواهد این روزهایی که روی مدار سینوسی‌ راه می‌روم را بدون دلهره و ترس همان‌طوری که می‌گذارنم بدون یک واو کم و زیاد بنویسم.

ای کاش جسور بودم و فروغ بودم و...!

 

  • گلی

بیست و یک اردی‌بهشت ماه نود و نه

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۱۴ ق.ظ

رابطۀ آدم‌ها مثل تارهای عنکبوت است. می‌نشینی مثل یک عنکبوت خسته اما امیدوار آرام آرام تارهای زندگیت را می‌بافی. تارهای ظریف و مثال زدنی.  همۀ حوصله‌ات را خرج می‌کنی که تارهایت بی‌نقص و مخصوص خودت باشد. طوری که هر کس از دور می‌ببیند می‌فهمد خالق این تارها تویی.

به‌نظر خودت کار خوب پیش می‌رود. یک وقت‌هایی از دور می‌ایستی و به دست‌رنج‌ات نگاه می‌کنی و کیف می‌کنی.

فقط می‌دانید کجای کار می‌لنگد؛ آنجایی که ممکن است با یک حرکت ریز و اشتباه کوچک همۀ آن تارهای ظریف خراب شود و دیگر هیچ‌وقت نشود از نو درستش کرد. مثل چینی بند زده؛  مثل دلی که شکست؛ مثلِ...!

  • موافقین ۶ مخالفین ۰
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۴
  • گلی

روزهای قشنگ و خیالی

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ

‌‌این روزها دلم می‌خواهد روبه‌روی تلویزیون بشینم و دنیا را از زاویۀ دید صداوسیمای ایران ببینم. همه چیز گل و بلبل و  همه شاد و خندان و همه در امنیت و صلح و صفا. هیچ کس غمی را با خودش این‌ور و آن ور نمی‌برد. هیچ‌کس غم نان ندارد. هیچ کپرنشین و زاغه‌نشینی نیست. هیچ زنی تن‌فروشی نمی‌کند. هیچ مردی شرمندۀ زن و بچه‌ش نیست. هیچ جوانی بیکار نیست. همه شاغل و پولدار و دارای خانه و خانواده و ماشین‌های لاکچری. رئیس‌جمهور عاقل و بالغ و فهمیده، همۀ مسئولین کشور کاری و مسئولیت‌پذیر همه نگران همیم و همه چیز قشنگ و نو است. هیچ رانتی و پارتی وجود ندارد. هیچ دزدی وجود ندارد. هیچ کس سهم بیشتری از این سفره نمی‌خواهد. همه با هم در حال تلاشیم برای زندگی بهتر و قشنگ‌تر.

‌این آرامش خرکی تلویزیون را دوست دارم. دلم می‌خواهد زل بزنم به تلویزیون، جادو شوم. تلویزیون مرا با خودش ببرد آن دنیای خیالی و رؤیایی. ‌‌

‌‌

 

  • گلی

در جست‌وجوی تماشای طلوع بودم که محو ماه شدم

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۰۷ ق.ظ

به نام خدا‌‌

‌خدا همۀ رزق‌هایش را توی مشت‌هایش نگه می‌دارد و بین الطلوعین همۀ رزق‌ها را مثل نقل و نبات از آن بالا می‌ریزد روی سر بنده‌هایش. اگر بندۀ زرنگی باشی و خواب چشم‌هایت را گرم نکند که بخزی زیر پتو می‌توانی مثل همان بچگی‌هایمان قد بکشی رو به آسمان و نقل‌هایت را برداری.

دیروز بین‌الطلوعین خدا نقل نَه، ماه ریخت روی سر بنده‌هایش. بندۀ زرنگی بودیم یا نه؛ ولی قشنگ‌ترین ماهش نصیبم شد. قد کشیدم رو به آسمان و ماهش را گرفتم توی دست‌هایم. تا حالا کسی ماه خانگی داشته؟

 

راستی دیروز بین الطلوعین خدا جادوگریش گُل کرد. دنیا شبیه قصه‌ها شد. همۀ غم‌ها و غصه‌ها کنار رفت. دخترک قصه لبخندی به پهنای یک روز کامل روی لب‌هایش نقش بست.

  • گلی

این فکرهای مسخرۀ زشت

پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۲۸ ق.ظ

دل من هیچ‌وقت با آشپزخانه نبوده. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست زنی شوم که صبحش را از آشپزخانه شروع می‌کند و شبش را با آشپزخانه تمام. اصلاً از این زن‌هایی هستم که اگر بیشتر از سه روز در آشپزخانه بمانم مغزم هنگ می‌کند. بعد از سه روز دلم می‌خواهد بنشینم وسط آشپزخانه خودم را بغل کنم و یک دل سیر گریه کنم. ‌

‌با همۀ این‌ها آشپزخانه پناهگاه امن و همیشگی‌ام بوده. وقتی دلم می‌گیرد. وقتی از آدم‌ها دلخورم. وقتی فکرهای جورواجور توی سرم چرخ می‌خورنند و نمی‌توانم برایشان جواب درست و حسابی پیدا کنم. وقتی دلم می‌خواهد تمام این کشور را با غم‌هایش بالا بیاورم. وقتی نمی‌توانم برای آینده‌م رؤیا بسازم. وقتی آقایان با کارهایشان رؤیایی برایمان نگذاشتند، وقتی به آینده هیچ اعتباری نیست، می‌خزم در آشپزخانه و شروع می‌کنم به تمیزکاری و آشپزی.

‌‌ظرف می‌شویم و در سرم هزار فکر و خیال می‌آید و می‌رود. وسط ظرف شستن اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. در آشپزخانه کسی حواسش نیست که چرا اشک می‌ریزی. هرجای دیگری اشک بریزی کسی متوجه می‌شود؛ ولی آشپزخانه حریم امن توست و کسی تو را و گریه‌هایت را قضاوت نمی‌کند. هیچ کس ترس‌هایت را نمی‌بیند. هیچ‌کس دلهره‌هایت را نمی‌بیند.

‌‌ظرف‌ها را آب می‌کشم. خانم ادِل صدایش را بلندتر می‌کند. تو دلت می‌خواهد با ادِل هم‌فریاد شوی؛ اما تو فقط بغضت می‌شکند. ادل می‌خواند:

‌‌ I often think about where I went wrong ‌‌

‌من جوابش می‌دهم تنها اشتباهم افتادن در این سرزمین بی‌دروپیکر بود.

 

ادل درمانده می‌خواند:

‌‌ Don’t you_remember?

  ‌‌ادل هرچقدر هم درمانده باشد نمی‌تواند برای کم‌حافظه‌ای آدم‌ها کاری کند. مثل تو که همه چیز یادت رفت. مثل من که همه چیز یادم می‌رود مثل همۀ ما که همه چیز یادمان می‌رود.

ظرف می‌شویم فکرهایم را کف‌مالی می‌کنم. فکرهایم را هم باید تمیز کنم تا آن بدقواره‌هایشان از سرم خارج شوند. وقت‌هایی هم هست که فکرهایم با هیچ کفی خارج نمی‌شود و همان جا تا مدت‌ها باقی می‌ماند؛ ولی خوبیش این است که دیگر مثل قبل سرتق و سمج نیست. کاری از دستم برنمی‌‌آید من فقط باید آنقدر آشپزخانه را برق بیاندازم که خسته شوم که شاید انرژیم تمام شود و مثل عروسک شارژی که باطریش تمام می‌شود گوشه‌ای بیفتم.

بالاخره خسته می‌شوم. فکرهایم بیشترشان همان جا، توی سرم، هستند؛ اما آنقدر خسته شده‌ام که دیگر حوصلۀ فکرکردن بهشان را ندارم. ترجیح می‌دهم چشم‌هایم را ببندم تا صبح شود و همه چیز از یاد برود. یادم برود این روزها را. یادم برود که سیاه و تلخند این روزها. یادم برود...

‌‌کاش همه چیز یادم برود.

 

 

هیجده اردی‌بهشت ماه نود ونه به وقت پراید نود میلیونی!!!

  • گلی

عشق‌های نوجوانی

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۳۵ ب.ظ

همۀ آن‌هایی که با نوجوان‌ها سروکار دارند بعد از مدتی که یخ‌های بینشان آب شد یک سؤال را زیاد می‌شنوند و باید برایش کلی جواب توی آستینشان داشته باشند: ببخشید خانم (یا شایدم آقا) کتاب عاشقانۀ خوب چی بخوانیم؟

راستش را بخواهید من هنوز که هنوز است وقتی این سؤال را می‌شنوم مغزم هنگ می‌کند و دست‌وپایم می‌لرزد. نه اینکه کتاب عاشقانه کم خوانده باشم نه؛ ولی کتابی که مناسب نوجوان‌ها باشد کم است. ایرانی‌ش که اصلاً نیست، ترجمه‌شده هست؛ ولی نه خیلی زیاد.

وقتی این سؤال را می‌شنوم توی ذهنم کلی بالا و پایین می‌کنم که برای رضای خدا هم که شده یک کتاب مناسب را پیدا کنم. می‌دانید کتاب معرفی کردن سخت‌ترین کار دنیاست. حتی سخت‌تر از کار معدن. آنهم معرفی کتاب برای نوجوانان؛ چون نمی‌دانی توی مغز یک نوجوان چی می‌گذرد وقتی کتابی را می‌خواند. اصلاً اگر کتابی را خواند  ممکن است توی مغزش چه برداشت‌هایی کند آیا این مهارت  را یادگرفته که اگر جایی شک‌وشبهه‌ای برایش پیش آمد دنبال جوابش باشد. آیا این را یاد گرفته که هر چیزی را که توی کتاب خواند حجت نیست؟ اگر کتاب ترجمه‌ای را خواند می‌داند سبک زندگی ما و آنها فرق دارد و قرار نیست همه چیزش را امتحان کند و کلی از این سؤال‌ها.

برای همۀ این چیزهاست که دست‌ودلم همیشه می‌لرزد که کتاب آنهم از نوع عاشقانه‌اش را معرفی کنم. اگر بخواهم کتاب ایرانی مناسب نوجوان معرفی کنم که عملاً همچین چیزی نداریم یا حداقلش من تا حالا کتاب عاشقانۀ نوجوانی نخواندم. یکی‌دو کتاب هست  که در حد یکی دو خط دربارۀ احساسات دو نوجوان بهم چیزهایی نوشته‌اند؛ ولی نمی‌دانم نویسنده‌هایشان از چه چیزی واهمه داشتند که یکهو وسط داستان ترجیح دادند شخصیت‌ داستانیشان را نیست و نابود کنند. کتاب خارجی هم که مشکلات تفاوت فرهنگی و این‌ها را دارد و من می‌ترسم با معرفی‌شان عالم و آدم و مادر و پدر و مسئولین همیشه در صحنه رفتاری کنند که از معرفی کتاب پشیمانم کند. قبلاً همچین رفتاری را تجربه‌ کرده‌ام و چقدر حال بهم زن بود این تجربه برایم.

پس ناچاراً می‌روم سراغ کتاب‌های عاشقانۀ بزرگسال. از این کار متنفرم؛ ولی خب مجبورم. درک کنید. بعد از کلی مشورت گرفتن از این و آن که آنهم برای کم‌شدن عذاب وجدانم است. مجبورم چند تا کتاب عاشقانۀ کم‌خطر و متناسب با استانداردهای جهانی مادر و پدرها و مسئولین محترم لشکری و کشوری و فرهنگی معرفی کنم.

 

ولی واقعیتش این است که نوجوان نیاز به یک عاشقانۀ نوجوانانه دارد. کتابی که تجربۀ زیستی هم‌سن‌وسال خودش باشد نه یک بزرگسال.

حالا نه فقط داستان عاشقانه بلکه هر نوجوانی نیاز به خواندن کتاب‌هایی از جنس دغدغه‌های نوجوانانه دارد. اصلاً این قدر حرص می‌خورم بعضی از معرفی کتاب‌های معلم‌های نوجوان را می‌بینم. واقعاً فلان کتاب بهمان کتاب و حتی فیلم و انیمیشن هرچقدر هم عالی باشد مناسب نوجوان نیست.

 

من مدت‌هاست دغدغۀ این را دارم که یک عاشقانۀ آرام و نوجوانانه بنویسم. رمانی که از جنس عشق‌های نوجوانی باشد. همان عشق‌هایی نوجوانی که کم‌وبیش همه تجربه‌اش کردیم. همان حسی که اگر الان بهشان نگاه کنیم می‌بینیم چقدر لوس و ننر بودیم که خیال می‌کردیم عاشقیم که حتی اسم دوست داشتن را رویش گذاشتیم.

 قبل از نوشتن دخترلازانیایی کمی از کتاب را پیش برده بودم؛ ولی بعد منصرف شدم. حالا اما دلم می‌خواهد دوباره شروع کنم به نوشتنش.

اگر دوست داشتید و دلتان خواست کمی از تجربه‌های عشق‌های نوجوانیتان برایم بنویسید. اگر معذوریت دارید می‌توانید خصوصی برایم بنویسید که چه چیزهایی را تجربه کردید.

 

 

پ ن: اگر کسی تا انتهای این پست رو خوند و تجربۀ عشق نوجوانی رو داشت و تصمیم به سکوت گرفت سوسک بشه ایشالا.

 

 

 

 

  • گلی

دختر قشنگم

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ

برای چاپ کتاب جدیدم، دارم دونه‌دونه به انتشارات مدنظرم ایمیل می‌زنم و نمی‌دونید که چه استرسی دارم. قلبم مثل دخترای پانزده ساله تالاپ‌تالاپ می‌زنه.

 

 

ان‌شاءالله که بهترین‌ها براش رقم بخوره. ناگفته پیدا هست که به دعاتون شدید احتیاج دارم؟

  • گلی

عادت‌های کوچک اما عمیق

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ق.ظ

دوازده بهمن ماه سال ۱۳۹۸ تصمیم گرفتم خوندن قرآن رو برای خودم به‌صورت عادت در بیارم. اعتراف می‌کنم الان که سی‌ویک سالم هست هیچ‌وقت قرآن رو کامل نخوندم. من روی جز چهار همیشه طلسم شده بودم و دیگه ته اراده‌ام تا جز چهار بود. یه وقتایی به خودم می‌گفتم خب از آخر قرآن شروع کنم شاید طلسم شکست؛ ولی خب افاقه نکرد. دوازده بهمن تصمیم گرفتم اگر زمین و زمان بهم پیچید من باید روزی یه صفحه قرآن با معنی بخونم و شروع کردم بعد نماز ظهر خوندن.

خیلی خوب پیش رفتم تا رسیدم به حقوق زنان در قرآن و این‌قدر برام جذاب بود که گفتم روزی یه صفحه کمه بذار روزی سه صفحه بخونم تا بفهم آخر قصه چی‌ می‌شه و بعد روزی یه صفحه شد روزی سه صفحه. امروز به خودم اومدم دیدم جز هشت هستم و من با قدم‌های کوچک یه صفحه‌ای تونستم بالاخره این طلسم زشت و پلید رو بشکونم.

دقیقاً عادت‌های کوچک همین خاصیت رو دارند. اینکه آروم‌آروم کارهای بزرگ توی زندگی‌مون رقم می‌خوره. کارهایی که روزی فکر می‌کردیم هیچ‌وقت از پسش برنمیایم.

 

برای اینکه ده سال دیگه‌مون شبیه امروزمون نباشه ما به این عادت‌های کوچک با نتیجه‌های عمیق و ژرف نیاز داریم.

 

 

  • گلی

معرفی کتاب نامه از نشر اطراف

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۲۳ ب.ظ

‌‌

مثلاً مقدمه

امروز می‌خوام کتاب «نامه» نوشتۀ خانم کیتلین الیفایرنکا و مارتین گاندا رو معرفی کنم. اگر مثل من عاشق نامه و نامه‌نگاری هستین و یکی از فانتزی‌های نوجوانی‌تون نوشتن نامه به آدم‌ها بود این کتاب می‌تونه شما رو به آرزتون برسونه. می‌تونین با مارتین و کیتلین همراه بشین و شما هم کیف کنین از ماجراجویی این دو تا نوجون از دو قارۀ متفاوت.

کتاب اون‌قدر خوش‌خوان هست که مجبورتون می‌کنه همۀ کاروزندگیتون رو ول کنین و بچسبید به کتاب، کاری که کتاب با من کرد. 

‌‌

خلاصۀ کتاب

کیتلین باید برای یکی از درس‌هاش نامه‌ای به فردی توی یه کشور دیگه بنویسه. توی این درس قراره بچه‌ها با آداب و رسوم و فرهنگ کشورهای دیگه آشنا شن. کیتلین بین اونهمه کشور رنگ‌وارنگی که خانم معلم روی تخته نوشته، زیمباوه رو انتخاب می‌کنه و این شروع اتفاق‌های شگفت‌انگیز کتاب هست.

کمی حرف‌های جدی‌تر دربارۀ کتاب

خوندن کتاب #نامه همزمان شد با دیدن فیلم #lion  این فیلم و کتاب توی یه موضوع مشترک بودن؛ اینکه آدم‌‌های کشورهای توسعه‌یافته به کمک کشورهای فقیر میان و نجات‌دهندۀ تعدادی از مردم این کشورها هستن. کارهایی که کیتلین در حق مارتین کرده در حد یه نوجون عالیه و تأثیرگذار؛ ولی چیزی که من رو ناراحت می‌کنه اینه که سیاستمدارهای کشوری که کیتلین توش زندگی می‌کنه این بلا رو سر مارتین و هم‌وطن‌هاش آوردن. امریکا زیمباوه رو تحریم کرده و هر روز ارزش پول کشور مارتین پایین‌تر میاد، هر روز یکی از کارخونه‌های زیمباوه ورشکست می‌شن. ما توی کتاب تعدیل نیروهای کارخونه‌ها رو می‌بینیم بابای مارتین بیکار می‌شه و خانوادۀ مارتین فقیرتر تا حدی که مارتین پسر مغرور اول داستان غرورش رو زیر پا می‌ذاره و دست گدایی جلوی کیتلین دراز می‌کنه. و خب کیتلین مثل اسپایدرمن وارد قصه می‌شه و نجات‌دهندۀ مارتین و خانواده‌ش می‌شه.

من از تاریخ کشور زیمباوه خبر ندارم و نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده؛ ولی تا اونجایی که توی کتاب خوندم این بود که امریکا از دندۀ لج با زیمباوه وارد شد و با زیمباوه کاری رو کرد که نباید.

می‌دونید کتاب من رو یاد چی انداخت؟ کتاب من رو یاد وضعیت فعلی ایران و امریکا انداخت. امریکا ایران رو تحریم کرده و عملاً ما نمی‌تونیم با خیلی از کشورها مرواده کنیم. ارزش پول ایران هر لحظه داره بی‌ارزش‌تر می‌شه و وضعیت معیشتی مردم ایران روزبه‌روز بدتر می‌شه.  تصمیم‌گیری‌ها و سیاستگذاری‌های غلط  دولت فشل آقای بنفش دست‌به‌دست سیاست‌های امریکا داده و هر روز ما داریم به زیمباوه نزدیک‌تر می‌شیم.

حالا فرض کنیم تا سال دیگه ما می‌شیم یکی مثل زیمباوه بعد یکی از  نوجون‌های امریکایی مثل خانم کیتلین از صدقه‌سری بیاد توی بحران‌های ایران یه دانش‌‌اموز مستعد رو کمک کنه و به هر دری بزنه و ببرتش امریکا برای یک زندگی مثلاً قشنگ و دنیا رو پر کنه از این اتفاق.

‌‌

به‌نظر من این حال بهم‌زن‌ترین اتفاقیه که ممکنه برای یه ملت بیفته؛ اینکه ما شما رو تحقیر می‌کنیم و بعد برای اینکه پز ملت‌دوستی بدیم نجات‌دهندۀ یکی از شما می‌شیم.

اگر سیاستمدارهای امریکا که اتفاقاً بابای کیتلین یکی از همین سیاستمدارهاست دست از سر کشورهایی مثل زیمباوه و ایران و امثال اون‌ها برداره بدون شک دنیا جای بهتری می‌شه و مردم اون کشورها دیگه نیازی به این صدقه‌ها هم ندارن.

کتاب رو #نشر_اظراف چاپ کرده و توی این روزهای قرنطینه هم می‌تونید از #طاقچه نسخۀ الکترونیکش رو بخونید.

 

 

 

 

 

 

 

  • گلی

خب بریم سراغ هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی.

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ

:::یک

 

امیدوارم تا الان هدف‌هاتون رو نوشته باشید.

 

یادتون نره توی برنامه‌ریزی باید قدم‌های کوچک بردارید تا بعدها بتونید قدم‌های بزرگتری رو بردارید. یادتون باشه ما ۲۵ـ۳۰ سال رو بدون برنامه سپری کردیم قرار نیست یک هفته‌ای یه آدم منظم و مرتب با بازدهی ۱۰۰درصدی بشیم. اگر توی ماه اول ما فقط بتونیم بیست درصد به برنامه برسیم این خودش یه موفقیت بزرگه. ما اول سعی می‌کنیم برنامه‌ریزی رو یاد بگیریم بعد می‌ریم سراغ عادت‌های خوب و بد بعد می‌ریم سراغ اینکه برنامه‌ریزیمون رو باکیفیت‌تر کنیم.

اینم هیچ‌وقت فراموش نکنید باید برنامه رو روی کاغذ بنویسید. نگید من توی ذهنم برنامه‌ریزی کردم. یه تکه کاغذ بردارید و برنامه‌تون رو توش پیاده کنید. چون این‌طوری می‌تونید آخر روز و آخر هفته و آخر ماه خودتون رو بازبینی کنید ببینید کجاها رو اشتباه کردید که اصلاحش کنید.

 

 

ما برای یه برنامه‌ریزی باید اول ببینیم توی این یک سال قراره چه دستاوردهایی داشته باشیم. بیاید تصور کنید پنج سال دیگه است. دوست دارید پنج سال دیگه چه اتفاق‌هایی براتون افتاده باشه.

مثلاً من دلم می‌خواد پنج سال دیگه بتونم خیلی راحت و سلیس به زبان انگلیسی حرف بزنم دو تا کتاب به‌جز وریا چاپ کرده باشم. فلان مبلغ رو پس‌انداز کنم، یه سفر خارجی رفته باشم، به چند تا از استان‌های ایران سفر کرده باشم، از لحاظ مذهبی به یه حد نرمال رسیده باشم، سخنور خوبی شده باشم که اینقدر موقع حرف‌زدن به پته پته نیفتم و... .

 

 

:::دو

 

برای رسیدن به این خواسته‌ها من باید برنامه بچینم درسته. میام اهداف با اولویت بالاتر رو انتخاب می‌کنم، برای من نوشتن کتاب جدید، زبان انگلیسی و پیشرفت از لحاظ مذهبی و فن بیان اولویت بالاتری دارند. پس این‌ها رو می‌ذارم توی اهداف امسالم. یادمون نره بقیۀ اهدافمون رو هم گوشۀ ذهنمون داریم و بی‌خیال رهاشون نمی‌کنیم.

 

برنامه‌ریزی دقیقاً شکل یه عکس می‌مونه که شما اول یه عکس که جلو روتون هست رو می‌بینید و بعد برای اینکه جزییات رو بهتر ببیند زوم می‌کنید روش. عکس بزرگتر چشم‌انداز پنج‌ساله و سالانۀ ماست و زوم کردن برنامه‌ریزی ماهانه و هفتگی و روزانه است.

 

ما الان اهداف سالانه رو مشخص کردیم. باید چکار کنیم روی اهدافمون تمرکز کنیم و چطوری می‌تونیم بهش دست پیدا کنیم. در واقع اون اهداف بزرگتر رو به برش‌های کوچک‌تر تقسیم می‌کنیم. من برای اینکه کتاب جدید بنویسم باید هر روز بنویسم. برای اینکه زبانم خوب بشه باید کتاب‌ها و ویدئو‌ها و فیلم‌ ببینم برای اینکه از لحاظ مذهبی پیشرفت کنم باید مطالعۀ مذهبی داشته باشم.

من با خودم گفتم اگر بتونم خودم رو مقید کنم که روزی ۱۰۰۰ کلمه بنویسم و وقت بذارم برای نوشتن بعد یک سال کتابم پیشرفت خوبی خواهد داشت. اگر روزی فقط پنج کلمۀ جدید انگلیسی یاد بگیرم و یه ویدئوی آموزشی که قبلاً بررسی کردم و به خوب بودنش پی بردم و اگر روزی یه فیلم تد ببینم و یه قسمت ۸ دقیقه‌ای انیمیشن ببینم بعد یک سال پیشرفت خیلی خوبی خواهم داشت. برای پیشرفت مذهبی چند تا کتاب که پرس‌وجو کردم رو توی برنامه‌ام می‌ذارم که بخونم.

الان باید برای هر روزم برنامه بچینم میام فقط ۵ تا از مهم‌ترین کارهام رو انتخاب می‌کنم و می‌ذارم توی برنامۀ روزنامه‌ام که برای من می‌شه این‌ها:

نوشتن روزی ۱۰۰۰ کلمه

خوندن زبان (۵ کلمۀ جدید، یه قسمت تد، یه انیمشن ۸ دقیقه‌ای و یه ویدئوی ۱۵ دقیقه‌ای)

خوندن بیست صفحه کتاب مذهبی بعد نماز صبح

آشپزی کردن ناهار و تمیزکاری

 

هیچ وقت نیاید کلی کار رو ردیف کنید برای روزتون. مثلاً بیست کار. شما نمی‌تونید به این حجم از کار برسید فقط به خودتون استرس وارد می‌کنید و وقتی از پسش بر نمیاید مغزتون مدام بهتون این پیغام رو می‌ده که نگفتم نمی‌تونی نگفتم دست بردار از این کارها. پس آسه آسه قدم بردارید تا به نتیجه‌های خوب برسید.

 

فردا اول اردی‌بهشت هست به‌نظرم همین امشب بیاید هدف‌های اردی‌بهشت ماه رو بنویسید. بعد بیاین اولویت‌بندیش کنید. به برش‌های کوچک‌تر تقسیمش کنید که چطوری می‌تونید بهشون برسید. و  برای فردا برنامه بریزید که چکارهایی کنید.

 

:::سه

چند تا کتاب که می‌تونه خیلی کمکتون کنه.

ما برای اینکه کارهامون رو انجام بدیم خیلی اهمال‌کاری می‌کنیم. دلیل این اهمال‌کاریی‌ها چیه. برای این کار برید سراغ کتاب «از شنبه» پیام‌بهرام‌پور. این کتاب به صورت رایگان پی‌دی‌افش با اجازۀ نویسنده توی نت وجود داره و می تونید دانلودش کنید.

 

کتاب دوم

کتاب برنامه‌ریزی به روش بولت ژورنال ترجمۀ زهرا نجاری می‌تونه کمکتون کنه که چطوری برنامه‌ریزی کنید.

 

کتاب سوم

کتاب خرده‌عادت‌ها می‌تونه بهتون این خودآگاهی رو بده که چرا باید برنامه ریزی کنیم و چطوری عادت‌های خوب بسازیم برای خودمون.

 

این سه کتاب رو بخونید تا بعد کتاب‌های بیشتری معرفی کنم بهتون. توی کتاب «از شنبه» هم چند تا کتاب خوب معرفی کرده که می‌تونه کمکتوون کنه!

 

 

 

 

پ ن: این هفته سعی کنید برنامه‌تون رو بچینید و با برنامه پیش برید تا هفتۀ دیگه دربارۀ چطوری برنامه‌هامون رو باکیفیت‌تر کنیم با هم صحبت کنیم.

  • گلی

هدف‌گذاری و برنامه‌ریزی و عادت‌ها

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

‌‌‌

‌‌

برای خیلی از ماها پیش اومده که بارها و بارها برنامه‌ریزی کردیم؛ ولی نتونستیم بهش عمل کنیم و جا زدیم. اولش فکر می‌کنیم؛ چون دفترمون رنگی‌رنگی نیست چون بولت ژورنال نداریم چون خودکارهای رنگاوارنگ نداریم هدف‌هامون جلو نمی‌ره؛ برای همین شروع می‌کنیم و دفتر بولت ژورنال و رنگی‌رنگی می‌خریم. دوسه هفته که کار کردیم بازم درجا می‌زنیم و می‌گیم خب شاید نرم‌افزار بهتر از دفتر باشه و بعد کلی زمان تلف می‌کنیم و دنبال نرم‌افزارهای برنامه‌ریزی هستیم و یکی‌دوماه هم تا ما نرم‌افزار مطابق تقویم شمسی پیدا کنیم طول می‌کشه؛ ولی نرم‌افزار هم می‌تونه نهایت چهار ماه ما رو با برنامه کنه و بعد هم دوباره همون آش و همون کاسه است. واقعیت اینجاست که همۀ این‌ها بهانه‌هایی هست که مغز میاره برای فرار از منظم بودن. و در واقع مغز  این بهونه‌ها رو برای ما میفرسته که برای تنبلی خودش وقت بخره.

‌‌‌

‌‌

باید بهتون بگم مغز ما از اون موجودات تنبل تنبلاست که دلش می‌خواد همیشه مثل روال قبل کار کنه،‌ با هر تغییری مشکل داره و با هر چیز جدیدی مخالفه. شاید مغز ما یه رگ شیرازی داره شاید آدم درون‌گرا و خجالتی هست یا شایدم افسرده و رنجور شده. هر چیزی که هست باید مغزمون رو بهش پویایی و حرکت بدیم تا بتونیم جسممون هم شروع به حرکت کنه.

تا حالا براتون پیش اومده دلتون بخواد کاری رو انجام بدید؛ ولی یه صدایی توی مغزتون فقط نقاط منفی رو پررنگ می‌کنه و بهتون هشدار می‌ده این کار خطر داره یا خسته‌کننده است؟

من هر جمعه دوچرخه‌سواری می‌کنم. قبل از اون هر وقت دلم می‌کشید دوچرخه رو برمی‌داشتم و می‌رفتم پارک محلمون. هیچ‌وقت جرئت نداشتم بیشتر از اون پارک جلوتر برم. چون همیشه این ترس رو داشتم که اگر ماشین بهم زد چی؟ اگر نتونستم توی خیابون تعادلم رو حفظ کنم چی؟ اگر یکی مزاحمم شد چی؟ اگر... اگر...اگر...

الان که کمی دربارۀ رفتارهای شناختی مغز کتاب خوندم، متوجه شدم همۀ اون اخطارها برای این بود که مغز من می‌دونست اگر من برم چند محله بالاتر باید حواسم رو بیشتر جمع می‌کردم، جسمم بیشتر تلاش می‌کرد باید بیشتر رکاب می‌زدم و مغز این خستگی رو نمی‌تونست تحمل کنه برای همین مدام مغزمم بهم هشدار می‌داد که اینکار رو انجام نده.

منظم‌بودن همین هست. تو اگر بخوای منظم باشی باید زندگی آسونت رو رها کنی و تن بدی به کارهای سخت. مغز از اونجایی که تحمل این رنج رو نداره برای همین مدام هشدار می‌ده و برات بهونه می‌تراشه و تو رو سوق می‌ده به کارهای راحت‌تر. بهت می‌گه به‌جای درس خوندن تلویزیون ببین توی اینستا بچرخ و...

پس اولین دلیلی که ما نمی‌تونیم توی برنامه‌ریزی موفق باشیم تنبلی مغزمون هست. باید آروم‌آروم مغزمون رو آمادۀ تغییرات بزرگ کنیم.

 

 تا اینجا رو داشته باشید تا توی پست‌های بعدی براتون بگم چطوری هدف‌گذاری کنیم و طبق اون هدف‌گذاری‌ها برنامه بچینیم. اگر دلتون می‌خواد با این پست‌ها همراهم باشید ازتون می‌خوام تا پست بعدی که ان‌شاءالله شنبه می‌ذارمش. هدف‌های که می‌خواید سال ۹۹ بهش برسید رو توی یه تکه کاغذ بنویسید برای خودتون. تا روز شنبه طبق هدف‌هاتون برنامه‌ریزی کنید (:

 

 

 

 

پ ن: اعتراف می‌کنم این روزها اصلاً حالم خوب نیست. از اول هفته یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم که نمی‌دونم چیه! اولش می‌خواستم بیام اینجا غر بزنم از دردهام بگم از اینکه چرا گوش شنوایی ندارم که براش بگم از دردهام؛ ولی دیدم چه فایده. و از اونجایی که غم مسری هست، تصمیم گرفتم به خودم و شما رحم کنم و به‌جای از درد گفتن یه کار مؤثرتر انجام بدم. می‌دونم نوشتن حالم رو خوب می‌کنه بهم حس مفید بودن می‌ده و نتیجۀ نوشتن شد این پست.

  • گلی

چرا آموزش توسعۀ فردی

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

قرار بود توی یه پست جداگونه بگم چرا اگر معلم ادبیات شدم؛ اول می‌رم سراغ کتاب‌های توسعۀ فردی و داستان و رمان توی اولویتم نیستند.

 

خب همه‌تون من رو می‌شناسید می‌دونید که چقدر رمان و داستان رو دوست دارم و خودمم یه وقتایی داستان می‌نویسم؛ پس نمی‌تونم بگم داستان و رمان بد هست. حرف من اینه داستان و رمان نباید توی اولویت‌های آموزشی من باشه.

 

بذارید یه مثال بزنم:

فرض کنید، شما فردا یه آزمون خیلی خیلی مهم دارید که آینده‌تون رو متحول می‌کنه و همزمان هم مثلاً  تیم ملی کشور توی جام جهانی بازی داره. شما می‌رید آزمون استخدامی یا می‌شینید فوتبال می‌بینید؟

 

هر دوتای اینکار برای شما مهم هست درسته؛ ولی اولویت زندگی‌تون اون مصاحبه هست. اگر مصاحبه رو بدید می‌تونید بازی رو بعداً ببینید و لذتش رو هم ببرید.

 

دقیقاً انتخاب بین کتاب‌های توسعۀ فردی و آموزشش و داستان و رمان همین اهمیت دادن اولویت‌هاست. رمان و داستان عالیه؛ ولی اولویت یه فرد نیست. اگر طرف یادبگیره توی زندگیش برنامه‌ریزی کنه می‌تونه داستان و رمان هم بخونه؛ ولی برعکسش درست در نمیاد.

 

 

و در آخر اینکه این‌قدری که کتاب‌های رشد فردی می‌تونه توی اجتماع کمک‌کنندۀ فرد باشه رمان و داستان نمی‌تونه.

 

این بود نظرات یک عدد نارنجی سراپاتقصیر از شیراز دلبر.

  • گلی

چرا برات این‌قدر مهم شده این چیزا دختر؟!

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

اینستاگرام پر شده از آدم‌های موفق، آدم‌های پولدار و رنگی‌رنگی، آدم‌های پر از ماجراجویی‌هایی عجیب که ما معمولی‌ها اگر تا ته دنیا هم بدوییم بهشون نمی‌رسیم!

  • گلی

دختر لازانیایی

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

این پست رو یادتون میاد؟

این روزها دارم خواهر قشنگ و دلبرش رو ویرایش می‌کنم. اسمش دختر لازانیایی هست. دعا کنید عاقبت به خیر شه (:

  • گلی

این هدف در حال تغییر است مطمناً.

سه شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۳۴ ب.ظ

همیشه فکر می‌کردم اگر معلم ادبیات بشم، برای شاگردهام یه فهرست بلندبالا از رمان‌های خوب تهیه می‌کنم و روی دیوار کلاس نصبش می‌کنم که تا پایان سال همه با هم بخونیم  کتاب‌ها رو.

این روزها که خیلی کتاب‌های توسعه و رشد فردی می‌خونم، به این نتیجه رسیدم این کار خزترین کار ممکن هست. الان برنامه‌ام تغییر کرده اگر معلم شدم، حداقل سه جلسۀ تمام دربارۀ نظم و برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری باهاشون صحبت می‌کنم و اگر فرصتی پیش اومد می‌ریم سراغ رمان و داستان.

  • گلی

بهشون ظلم کردیم از بس بهشون گفتیم هیولا.

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۳۱ ب.ظ

دو شب پیش پدرم یه حملۀ قلبی رو پشت سر گذروند. توی همچین وضعیت‌هایی من مغزم هنگ می‌کنه و نمی‌دونم دقیقاً باید چکار کرد. تنها کاری که هم می‌کنم اینه که ذکر بگم و مسیری رو رفت‌وبرگشت برم و بیام. 

توی اون موقعیت که هنگ بودم، ریحانه، دختر هشت‌سالۀ داداشم اومد بغلم کرد و گفت: عمه، نگران نباش. چیزی نمی‌شه.

مگه قرار نبود که ما به این فسقلی‌ها روحیه بدیم و حواسمون بهشون باشه.

  • گلی

چالش نامه

چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۳۷ ب.ظ

«زهراسادات عزیز جانم سلام.

با این نامه نمی‌خواهم راه و رسم نامه‌نوشتن را از سر گیرم.»

اما دلم می‌خواست این نامه را در روزهای آخر اسفند ۹۸ برای تو بنویسم و از تو به‌خاطر همۀ روزهایی که سعی کردی رشد کنی، یاد بگیری و بزرگ شوی تشکر کنم.

شاید در ظاهر سال ۹۸ موفقیت چشمگیری نداشتی؛ کتاب جدیدی چاپ نکردی، دماوند را فتح نکرده باشی، سفرهای ماجراجویانۀ خاصی نداشته باشی و در نهایت کار ویژۀ رزومه پر کنی انجام نداده باشی؛ ولی تو را برای همان قدم‌های کوچک که نتیجه‌اش را سال‌ها بعد می‌بینی تشکر می‌کنم. ممنون که برای خودت ارزش قائل شدی و برایش قدم برداشتی. ممنون که با خودت صادق بودی و ممنون برای اینکه خودت را دوست داشتی و برای رسیدن به هدف‌هایت تلاش کردی.

زهرای نازنینم، از تو می‌خواهم که همین مسیر را ادامه بدهی؛ اما با قدرت و اراده و انگیزۀ بیشتر. تو لایق خیلی چیزها هستی که باید همۀ آن‌ها را تجربه کنی. برای رسیدن به اهدافت تلاش کن و در این راه هیچ‌وقت از خدا غافل مشو. یادت باشد همۀ این قدم‌هایی که امسال برداشتی رزق و عنایت خدا به تو بوده؛ پس لحظه‌ای از یادش نبر و برای رسیدن به همۀ آرزوهایت فقط از او کمک بخواه.

 

 

دوستدار همیشگی تو مادر یحیی

 

 

فکر کنم اون‌قدر دیر نوشتمش که دیگه کسی باقی نموند برای دعوت.

ممنون از محبوبۀ شب و آقاگل برای دعوتشون🌷

  • گلی

بیماری عصر جدید

چهارشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ق.ظ

داشتم یک کتاب می‌خوندم توش گفته بیماری عصر جدید، عدم خودآگاهی است. اینکه آدم خودش رو نشناسه و آگاهی از درونش نداشته باشه خیلیه ها.

 

 

  • گلی

چسبنده به گذشته.

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ق.ظ

شک نکنید نرم‌افزار فیدلی ساخته شده برای ما آدم‌های چسبیده به گذشته. مطمئنم سازنده‌ش مثل من نمی‌تونست گذشته رو فراموش کنه برای همین فیدلی رو ساخت تا همیشه ردپای آدم‌های رو بگیره و برسه به گذشته. به گذشته‌های دور، خیلی دور. اون‌قدر دور که حتی خود آدم‌ها یادشون نیست.

  • موافقین ۵ مخالفین ۰
  • ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۱۱
  • گلی

خدایا شفام بده سال جدید.

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ق.ظ

یک هفتۀ تمام درگیر این بودم آیا مجلۀ ترجمان رو پیش‌خرید کنم یا نه. بالاخره خریدمش؛ ولی به موضوع مهمی پی بردم این که من مرض خرید هر چیز کاغذی رو دارم؛ وگرنه چرا باید مجله‌ای را بخرم که حتی یک جلدش را کامل نخواندم.

  • گلی

یعنی اینقدر خفنیم؟

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۴۸ ب.ظ

موضوعی که جدیداً کشفش کردم اینه که انگار خیلی‌هامون به این آدمی که الان هستیم راضی هستیم. و تقریباً هیچ‌کس برای رشد خودش هیچ کاری نمی‌کنه. حتی یک قدم کوچک هم برنمی‌داره. عجیب نیست؟ً!

  • گلی

نیازمندی‌ها

چهارشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ

کاش یکی بود امشب تا خود صبح باهاش حرف می‌زدم. خستگی‌هام رو می‌ریختم روی شونه‌هاش. خورشید که بالا می‌اومد هردومون همه چی رو یادمون می‌رفت!

  • گلی

شما این طور نباشید ولی

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۰۴ ب.ظ

می‌دونید، یکی از ویژگی‌هام خیلی خیلی زشتم، زبون درازم هست.

یعنی یه وقت دیدی با استادی کسی که همه با احترام و عزت باهاشون رفتار می‌کنند من انگار پسرخاله‌ام هست با پررویی کامل حرف می‌زنم. 

 ناگفته پیداست که این خیلی بده.

  • گلی

برداشت آزاد

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ق.ظ

امام علی توی حکمت ۹۱ هم می‌گه: دل‌ها هم مثل جسم آدمی افسرده می‌شه؛ پس دنبال قصه‌های خوش برای دل‌‌هاتون باشید.

  • گلی

خطاب به وبلاگ قشنگش.

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

دلم برات تنگ شده بود.

  • گلی

آن مرد با لبخند رفت.

جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ

از بچگی یه ترس بزرگ داشتم و اون یتیم شدن بود. امروز یتیم ش

دم.

  • گلی

از خواب‌هایی که می‌بینم.

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۱ ق.ظ

خواب دیدم می‌خوام برم کربلا. خیلی خوشحال شدم و با خودم گفتم: اون سری که نشد برم حرم؛ ولی این‌بار میام حرمت آقا. یهو یکی بهم گفت: تو که با این پاها نمی‌تونی بیای. نگاه پاهام کردم دیدم کف پاهام پر از جوش‌های چرکی زشته. هی با خودم می‌گفتم: پاهای من که این طوری نبود و با یه غمی نگاه پاهام می‌کردم.

  • گلی

دعوت به همکاری

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۳۶ ب.ظ

چند تا از بچه‌ها روزهای گذشته ازم پرسیدن چطور با انتشارات در تماس باشیم برای ویراستاری. خب این دو تا انتشارات دنبال ویراستار هستند.

 

 

 

  • گلی

چرا واقعاً؟

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

فرض کنید یه سفر چهار روزه قراره برید کیش. توی این چند روز که قراره بمونید بدون شک قبل از سفر کلی جست‌وجو می‌کنید که کجاهای کیش رو برید و برنامه‌ریزی می‌کنید هر روز کجاها رو دیدن کنید که بیشترین بهره رو از سفر ببرید. مطمئناً شمایی که تا دیروز تا ساعت ده صبح خواب بودید توی سفر برای اینکه فرصتی رو از دست ندهید و صبحانه رو هم توی هتلتون بخورید ته‌تهش هشت صبح توی رستوران هتل هستید و بعد از صبحانه بدون فوت یک ثانیه می‌رید که همه جا رو ببین و تمام سعیتون رو می‌کنید که جایی رو از قلم نندازید. شب‌ها هم تا دیروقت بیرونید و از همۀ طبیعت استفاده می کنید. توی سفر هم معمولاً کمتر گوشی دستتونه و کمتر وقتی رو توی فضای مجازی می‌گذرونید و سعی می‌کنید زیاد هم وارد حاشیه‌های زندگی نشید.

درسته؟

 

توی باورهای دینی ما همیشه این طور بهمون می‌گفتند که زندگی توی این دنیا مثل یه سفر کوتاهه و ما اینجا فقط مسافری هستیم که باید از لحظه‌لحظه‌های زندگی در این دنیا استفاده کنیم برای ساختن یه دنیای بزرگتر که قراره تا ابد اونجا زندگی کنیم. پس چرا ما برای زندگیمون هیچ برنامه‌ای نداریم و چرا از زندگی و این سفر کوتاه لذت نمی‌بریم؟ 

  • گلی

نه بگو دروغ می‌گم؟

پنجشنبه, ۵ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۱۸ ب.ظ

ما ایرانی‌ها عاشق مقدمه‌چینی هستیم. اینکه اگر بخواهیم دربارۀ موضوعی ساده حرف بزنیم حتماً قبلش باید در حد یکی‌دو دقیقه مقدمه‌ای بگویم و بعد برویم سر اصل مطلب. این مقدمه برای مخاطب شاید چندان اهمیتی نداشته باشد؛ ولی برای راوی مسئله‌ای حیاتی است؛ چون باید وجه مثبتی از خودش را به مخاطبش نشان بدهد.

مثلاً یک ایرانی اگر بخواهد در پویش روز صد کلمه در روز شرکت کند باید حتماً قبلش بگوید او خودش روزی بیشتر از دو هزار کلمه می‌نویسد؛ ولی دلش می‌خواهد توی این پویش هم شرکت کند.

یا مثلاً اگر بخواهد در پویش حفظ سه کلمه انگلیسی در روز شرکت کند حتماً باید قبلش بگوید که خودش در حد تافل زبانش خوب است؛ ولی خب توی این پویش هم شرکت می‌کند.

اگر توی کارگاه یا کلاسی شرکت کرده باشید این را حتماً تجربه کرده‌اید که اگر استاد به مطلبی اشاره کرد ما باید حتماً نیم ساعت از کارگاه را بگیریم تا به استاد بفهمانیم ما دربارۀ این موضوع از قبل مطالعه داشتیم.

این‌قدری که ما به مقدمه اعتقاد داریم اگر به نتیجه اهمیت می‌دادیم الان سروشکل بهتری داشت زندگیمان.

  • گلی

مورد خیلی عجیب تاریخ

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ب.ظ

تاریخ چیز عجیبیه. محاله تاریخ بخونید و روی بعضی‌ از اتفاقات مکث نکنید و با خودتون بگید چقدر آشنا چقدر شبیه امروز ما. فرقی نداره تاریخ کدوم کشور و کدوم زمان رو بخونید همیشه مطالبی هست که باعث تعجبتون می‌شه و باهاش همذات‌پنداری می‌کنید.

دارم تاریخ بیهقی رو می‌خونم. در کنار تاریخ بیهقی کتابی رو می‌خوانم که بتونم اتفاق‌های اون دوران رو بهتر بفهمم. یه جایی از کتاب دکتر فروزان‌فر می‌گه: البتگین برای رفتن به هندوستان قصد داره از منطقۀ غزنه بگذره؛ ولی حاکم غزنه اجازه نمی‌ده. بنابراین البتگین غزنه رو محاصره می‌کنه. اهالی غزنه توی محاصره قرار می‌گیرن و توی تهیۀ اقلام مورد احتیاجشون توی تنگنا قرار می‌گیرند؛ اما اهالی روستای زاولستان سپاه محمود رو تأمین می‌کنند. اهالی غزنه اونقدر در محاصرۀ اقتصادی قرار می‌گیرند که در نهایت به البتگین پیغام‌پسغام می‌فرستند که «ما را پادشاه باید عادل باشد و ما از او به جان و زن و فرزند ایمن باشیم و خواستۀ ما ایمن بود خواه ترک باشد و خواه تازیک.»

نمی‌دونم چقدر از غزنویان می‌دونید؛ ولی غزنویان اولین حاکمان غیرایرانی بودند که بر ایرانی‌ها حکومت کردند و با وردشون به کشور کلی فرهنگ‌های غیرایرانی با خودشون وارد کشور کردند. شاید هم.جنس‌گرایی کمترین صدمه‌ای بود که غزنویان از لحاظ فرهنگی به ایران وارد کرد.

خلاصه اینکه همیشه توی تاریخ آدم‌هایی بودند که از یک جایی به بعد نتوستند طاقت بیارن و خودشون رو  به بهانۀ زندگی آرام و بهتر تسلیم کشورها و فرماندهان قوی‌تر کردند و در نهایت چیزی جزو مکافات و بدبختی نصیبشون نشد.

 

 

  • گلی

بیایید گوسفند نباشیم.

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۵۵ ق.ظ

یه وقتایی با خودم فکر می‌کنم کی یاد می‌گیریم درست و بدون غرض و بدون حب و کینه‌های سیاسی که توی دل همه‌مون هست با هم گفت‌وگو کنیم و شاید گره‌ای از مشکلات کشور باز کنیم. راستش رو بخواید امید چندانی ندارم که به این زودی‌ها جلوی این آرزوم تیکی بخوره. و زمانی نااامیدتر می‌شم که می‌بینم کسایی که ادعای فرهنگ دارند و مثلاً کارشون با کتاب و داستان و قصه است نه برای نقد و پیشرفت داستان کشور و فقط برای تخریب رقیب فرهنگی‌شون زیرآب هم رو می‌زنند و  به زننده‌ترین شکل هم رو نقد می‌کنند.

این‌ها فرهیختگان کشور هستند از آدم‌های سیاس و سیاستمدار و آدم‌های معمولی چه انتظاری باید داشته باشیم.

  • گلی

و مردمان را، خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی‌ست و آن را «روح» گویند، سخت بزرگ و پُرمایه و تنی‌ست که آن را جسم گویند، سخت خُرد و‌ فرومایه.

و چون جسم را طبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری‌ای که افتد زود آن را علاج کنند و داروهای و غذاهای آن بسازند تا به صلاح باز آید. سزاوارتر که روح را طبیبان و معالجان گزینند تا آن آفت را نیز معالجت کنند که هر خردمندی که این نکند بداختیاری کرده است؛ که مهم را فرو گذاشته است و دست در نامهم‌تر زده است.

  • گلی

ترم اول دانشگاه بود و ریاضی ۱ داشتیم. یک کلاس بزرگ بود با سی‌چهل دانشجوی دختر و پسر و منتظر استاد. چند دقیقه‌ای که گذشت یکی از پسرها با یک بارونی بلند رفت پشت میز استاد نشست و زل زد به دانشجوها. یکی از پسرها به‌شوخی به پسری که پشت میز استاد نشسته بود گفت: بیا پایین بابا جوگیر. پسره فقط زل زد توی چشم‌های پسر و لبخندی زد و گفت: لطفاً ساکت بشینید که درس را شروع کنیم.

بعد از چند دقیقه دو زاری کج همه افتاد که این بنده خدا استادمان است و نه دانشجو. و حالا قیافۀ پسرکی که مزه پرانده بود دیدن داشت.

 

دوازده سال از آن روز گذشت و امروز من معلم دخترهای نوجوانی هستم. معلم رسمی که نه؛ ولی بهشان نوشتن خلاق درس می‌دهم. امروز اولین جلسۀ دورۀ جدید بود. نیم ساعتی زودتر رسیدم. نشسته بودم توی سالن که کادر مؤسسه و بچه‌ها هم بیایند. بعد از ده دقیقه‌ای اولین شاگرد آمد کمی نشست و حرف زدیم و از دوری راه گفت و سرمای هوا.

توی کلاس نشسته بودیم که گفت: راستی خبر نداری که معلممان کیه؟

نگاهی بهش انداختم و گفتم: من!

 

کمی سرخ و سفید شد و گفت: واقعاً؟ وای چه سوتی‌های که ندادم.

کلی عذرخواهی کرد.

آخر سر هم که کلاسمان تمام شد مادرهایشان آمده بود دنبالشان. اولین چیزی که برایم چالب بود نگاه‌های مادرهایی بود که سرتاپایم را برانداز می‌کردند و جوری نگاهم می‌کردند که یعنی این قرار است به بچه‌های ما نویسندگی یاد بدهد.

  • گلی

.ـ.

دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ب.ظ

ولی کاش می‌شد دوستش نداشت.

  • گلی

واقعاً حال‌وروزمون رو می‌بینی؟

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۱ ب.ظ

کاش یکی دست خدا رو می گرفت و می‌آورد سر خونه و زندگی‌اش که حواسش به بنده‌هاش باشه. فکر کنم ما رو یادش رفته!

  • گلی

آرزوهای نجیب

دوشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ب.ظ

می‌دونید چی دلم می‌خواد؛ اینکه برم توی یه روستای دورافتاده؛ خیلی دور افتاده و یه زندگی جدید رو شروع کنم. یه روستا که توش خبری از سیاست نباشه. دیگه از وقاحت مسئولین و سلبریتی‌ها و آقازاده‌ها چیزی نشنوم. دیگه هیچ خبری نشنوم. فقط صدای گاو و گوسفند و مرغ و خروس‌ها رو بشنوم. صبح‌ها گوسفندها رو بدوشم ببرمشون چرا، لباس‌ها رو لب رودخونه بشورم. روی آتیش غذا درست کنم. خبری از برابری زن و مرد نباشه. خبری از دزدی نباشه. خبری از رانت و پارتی نباشه. خبری از کتاب نباشه. خبری از نویسنده‌های منفعل و جاه‌طلب نباشه. خبری از آموزش‌های نوین نباشه. خبری از ورک‌شاپ‌های والدگری در عصر مدرن نباشه. خودم باشم و چند تا گاو و گوسفند و چند مرد و زن شبیه خودم که دغدغه‌مون مرغ و خروس‌هامونه.

 

یه روستا باشه و چند تا درخت و کمی آب که بتونیم کشاورزی کنیم و به زندگی ادامه بدم همین.

 

  • گلی

اصلاً آدم می‌مونه بعدش چی بگه!

شنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مامان من پس از دیدن صحنه‌های هولناک و دلخراش انتقام‌گیری در تلویزیون

+ ایشالا ایجوری ازت ناراضیم حضرت زهرا ازت ناراضی باشه.

- مامان فیلمه ها.

+ فیلمه و‌زهر مار ذلیل‌مرده. خب این فیلم‌ها رو از روی واقعیت می‌سازنن، خیر سرت اون کتاب کوفتیت رو از روی واقعیت نوشتی! نوشتی یا ننوشتی؟ ها؟

-😑

 

  • گلی

چند وقت پیش هم یکی از نویسنده‌های معروف بهم زنگ زد و داشتیم دربارۀ یک کتاب صحبت می‌کردیم. این نویسندۀ معروف، نویسندۀ محبوب خواهرم هم هست و کلی بهش ارادت داره. داشتم براش تعریف می‌کردم که فلانی بهم زنگ زده و فلان و بهمان. خواهرم بعد از اینکه کلی ذوق کرد و التماس‌کنان گفت: تو رو خدا اگر یه وقت قرار شد هم رو ببینید بگو منم باهات بیام. در پایان صحبتش گفت: زهرا، واقعاً یعنی اینقدر قبولت داره که این حرف‌ها رو درباره‌ت گفته؟ یعنی واقعاً قحط نویسنده است یا تو مالی هستی و ما بی‌خبر؟

 

 

 

 

  • گلی

خب بعضی روزها هم این طوریه دیگه

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۱ ق.ظ

هرچقدر دیروز پرانرژی بودم، امروز بی‌حال و کسلم. هنوز ظرف‌های دیشب رو نشستم. ناهار درست نکردم. باید می‌رفتم خرید که با بارونی که اومد نشد برم. یک ساعته صفحۀ وردم بازه و فقط شصت کلمه نوشتم. خیلی خسته‌ام. چقدر زن خونه‌دار بودن سخته. سخت‌ترین قسمتش هم غذا درست‌کردن برای دو نفره. آدم حتی تو انتخاب قابلمه باید ساعت‌ها به مغزش فشار بیاره که الان کدوم قابلمه رو باید استفاده کنه.

دلم گریه می‌خواد. البته قبلش کسی باشه آدم بره تنگ بغلش کنه و بعد بزنه زیر گریه.

  • گلی

چه کردید با باورهامون

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ب.ظ

ولی بیشترین غم رو این روزها بچه حزب‌الهی‌های مخلص دارند به‌دوش می‌کشند. یه جوری آقایون چوب حراج زدند به انقلابشون(مون)  که حالاحالاها زخم این روزهاشون(مون) دوا نمی‌شه.

  • گلی

klaus

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ب.ظ

یه انیمیشن حال خوب کن.

 

 

 

 

 

  • گلی

حالا هی شما خوب باشید.

يكشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۷ ب.ظ

آدم که نباید این‌همه خوب باشد که همه دوستش داشته باشد. آدم باید به قاعدۀ یه نفر خوب باشد.

  • گلی

دلخوشی‌ها کم نیست...

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ب.ظ

می‌گم نظرتون چیه به‌خاطر شکستن سکوت هر کسی سوتی چیزی بزنه که از این وحشت در بیایم؟

  • گلی

خشم اژدها

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۸ ب.ظ

یکی به این گاو بگه نت ما هنوز وصل نشده.  اون انگشت کوفتی‌ش رو هم از روی نت ما برداره.

  • گلی

هر کاریمون که کنند جهان سومیم

پنجشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ

توی کتاب‌های تاریخمون می‌گفتن فلان قوم و سپاه که به کشور حمله کردند همۀ کتاب‌ها رو سوزوندن و فلان بنای تاریخی رو تخریب کردن و بهمان شهر رو غارت کردن. با همون عقل بچگیم فکر می‌کردم خب چرا سوزوندن، چرا غارت کردن و چرا تخریب.

الان که جو آروم‌شده و این‌وری و اون‌وری‌ها با سرعت نور دارند آه‌وناله می‌کنند و آه وطنم سر می‌دن که خدایی نکرده کسی عقب نمونه. از اون طرف هم خیلی آروم دارند یه سری آمار می‌دن. یکی از این آمارها خیلی دردناکه و خب احتمالاً برای مردم کشور مهم نیست که تعداد کمی  بهش پرداختن و اون آسیب‌دیدن کلی کتابفروشی و کتابخونه بوده. البته کتابخونه تفکر شهر شهریار  با ۱۳ هزار جلد هم کامل سوخته.
جا داره تشکر کنیم از جوانان وطن و شهیدان راه آزادی این روزها. خسته نباشید دلاورها واقعاً.

  • گلی

پس از بیست سال

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۵۴ ب.ظ

من خیلی وقته کم پیش میاد کتاب بزرگسال بخونم؛ ولی یکی از کتاب‌هایی که خیلی به دلم نشست کتاب «پس از بیست سال» سلمان کدیور هست.

این کتاب رو بخونید و بعد مقایسه‌ش کنید با وضعیت الان کشور. برای اینکه با فضای این کتاب بیشتر آشنا شید یادداشتی که روی این کتاب با عنوان مورد عجیب تاریخ نوشتم رو بخونید.

  • گلی

چطور ساده بنویسیم؟

شنبه, ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ق.ظ

دیگه زیادی غر زدم این چند روز. بیاید توی این فرصت یه یادداشت خوب بخونیم. روی لینک زیر بزنید تا با هم یاد بگیریم که چطور ساده بنویسیم.

 

 

ویراستاران

  • گلی

خیلی هم آرزوی نجیبیه!

جمعه, ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۶ ب.ظ

نمی‌دونم بر چه اساسی اولین روزهای سال ۹۸ بالای صفحه‌ای از دفترچۀ یادداشتم نوشتم؛ «آرزوهای سال ۹۸».

چند روز پیش همین طوری رفتم سر وقت دفترچه و خیلی ناباورانه دیدم سه تا از آرزوهام برآورده شده.

امشب زد به سرم چند تا آرزو بهش اضافه کنم. اولین آرزوی اضافه شده‌ام این بود؛ مرگ روحانی. یه جوری با خفت بمیره دل یه ملت خنک شه!

  • گلی

بخشنده

پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۲۱ ب.ظ

:::یک

توی باورهای یهودی‌ها درختی توی آخرت هست که مردم غم‌هاشون رو بهش آویزون می‌کنن. مردم این حق رو دارن که  وقتی غم خودشون رو به درخت آویزون می‌کنند غم کسی دیگه رو بردارند و صاحب اون غم شن. مردم وقتی دور درخت می‌گردن تا غمی شاید سبک‌تر و آروم‌تر بردارن می‌بینن ای دل غافل غم خودشون دربرابر غم بقیه چیزی نیست و ترجیح می‌دن که غم خودشون رو داشته باشند.

حالا آیا، توی باورهای دینی یا اسطوره‌ای یا اصلاً باورهای عامیانه ملیت‌ها و نه فقط ایرانی شخصیت یا الهه یا شی می‌شناسید که نگهدارندۀ خاطرات انسان‌ها یا موجودات باشه؟

حتی بگردید توی خاطرات بچگی‌هاتون و قصه‌هایی که توی بچگی می‌شنیدید آیا با همچین شخصیتی برخورد کردید.

 

 

::: دو

 فرض کنیم ما موجودی خیالی داشته باشیم که خاطرات آدم‌ها رو نگه داره. چه اسم جذابی می‌شناسید که روی این شخصیت بذاریم که برازنده‌ش باشه.


 

 

  • گلی

تعال قلبی

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ب.ظ

او روزها و ماه‌ها و شاید هم سال‌هاست به هیچ‌کدام از صفحه‌های اجتماعی‌اش سر نزده. نامبرده از اختلال حواس شدیدی رنج می‌برد.

لطفاً در صورت آگاهی از جا و مکان او اطلاع دهید و خانواده‌ای را از نگرانی در بیاورید.

 

  • گلی

آدم امنیت احساسی نداره خب.

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ب.ظ

+ وبلاگت رو می‌خونم ها؟

ـ واقعا!؟ چطوری پیداش کردی؟

_ توی گوگل جست‌وجو کردم دیگه.

+ :/

 

 

 

 

 

پ ن: این گفت وگو و گفت‌وگوهای شبیه این بیشتر از چند ماهه باعث استرس من شده. مجبور شدم توی تنظیمات بزنم د بابا اصلاً مطالب من رو نیار توی جست‌وجو شده‌ها. چه کاریه آخه.

 

 

پ ن۲: حالا نمی‌شد که آزمون استخدامی رو می‌انداختن یه ماه دیگه؟ خاک تو سرشون واقعاً: آیکون انرژی مثبت اندیشیش تموم شده بود دیگه!

 

  • گلی

او تمام من را در یک چمدان ریخت و رفت!

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۳۱ ق.ظ

دلم برای اینستا تنگ شده، برای تلگرام هم همین‌طور و حتی وضعیت‌های واتس‌آپ میم!

  • گلی

:::یک

 

از دیشب تا حالا که به نت وصل شدم همه از زوایۀ دید خودشون به  حوادث چند روز اخیر نگاه کرده بودند. تقریباً همه هم با تیترهای ناامیدکننده و پر از غم و اندوه.

واقعیت اینه که باناامیدی چیزی درست نمی‌شه. باور کنید شما هر کلمۀ منفی که استفاده می‌کنید باید ده برابر انرژی بذارید که اون همه انرژی منفی رو از وجودتون بیرون کنید. هممون می‌دونیم که توی وضعیت مناسبی هیچ‌کدوممون نیستیم. هر کسی  از یه موضوعی ناراحته؛ ولی همۀ این‌ها می‌گذره و ان‌شاءالله که درست هم بشه. به‌شرط اینکه به خودمون فرصت فکر کردن بدیم. کمی به مغزمون و احساساتمون استراحت بدیم و بعد به کارهایی که کردیم فکر کنیم تا ببینیم به عنوان یه شهروند کجاها رو اشتباه رفتیم تا اصلاحش کنیم.

با خودمون صادق باشیم کمی. ببینیم آیا به عنوان یه شهروند من می‌تونستم برای کشورم کاری کنم و نکردم. بیایید از خودمون شروع کنیم. ما چقدر از فضای مجازی استفاده کردیم برای بهبود وضعیت مردم.

اینجا اول قرار بود یه مثال سیاسی بزنم؛ ولی دیدم توی این وضعیت بدترین مثال یه مثال سیاسی هست؛ پس مثالم رو عوض می‌کنم و یه مثال اجتماعی می‌زنم:D

 

 

 

:::دو

 

قبل اینکه نت خراب بشه، دوستم، خانم احلام به من درخواست یه پویش رو داد. اسم پویش هم بود فرصتی برای نوشتن. قرار بود توی این پویش چکار کنیم. قرار بر این بود که ما بچه‌هایی که شوق نوشتن رو داشتن؛ ولی همیشه ترسشون اجازه نمی داد برن سراغ نوشتن رو تشویق کنیم به نوشتن. آیا توی این پویش چیزی نصیب من و احلام می‌شد؟ صادقانه بخوام بگم جز زحمت چیزی نداشت و نداره تازه قرار بر این بود برای تشویق بچه ها از جیبمون یه هدیه هم به شرکت‌کننده‌ها بدیم. تقریباً یه کار زمان‌بر بدون هیچ پاداشی. ولی می‌دونید چی به ما این امید رو می‌داد که انجامش بدیم اون شور وشوقی که ممکن بود نصیب شرکت‌کننده‌ها بشه.

 

الان این همون مثال اجتماعیه بود ها:D

 

:::سه

هممون می‌دونیم جامعۀ ما دچار یه مریضی به اسم رانت و پارتی شده. این فضای مسموم همه جا رخنه کرده؛ حتی تا فضای فرهنگی کشور هم رفته و جاخوش کرده. یه وقتایی فکر نمی‌کنیم ما هم دچار این مریضی شدیم در حالی که شدیم. چند تا مثال می‌زنم تا منظورم رو بهتر متوجه شید.

یکی‌دو سال پیش یه مصاحبه‌ای از یه خانم کارگردان دیدم که می‌گفتند: من که رانت و پارتی نداشتم که دخترم رو مسئول فلان جا کنم. بعد گفت و گفت تا رسید به اینجا که بله من دخترم رو توی همۀ فیلم‌هام بازی می‌دم و من بودم که دخترم رو به سینما معرفی کردم. خانم کارگردان یا نمی‌دونست یا خودش رو زده بود کوچۀ علی چپ که توی موضوع بازی دخترش هم دچار مریضی رانت و پارتی شده. مگه رانت و پارتی فقط اینه که بری یه کار دولتی بگیری.

 

یا مثلاً همین یکی‌دوهفته پیش از ۲۰:۳۰ یه گزارش برای سبک زندگی ایرانی اسلامی تهیه شده بود و توی این گزارش یه کافه رو معرفی کرده بودند که محیطش به این سبک می‌خورد. کافه برای کی بود. یه خانم نویسنده که احتمالاً بعضی‌هاتون می‌شناسیدش. خب چرا بین اینهمه کافه این کافه معرفی شده؛ چون خانم گزارشگر دوست خانم نویسنده بوده یا شایدم این خانم جزو نویسنده‌های محبوبش بوده و با خودش گفته با این کار دینم رو به نویسندۀ محبوبم ادا می‌کنم. اینجا ما هم با مرض پارتی و رانت روبه‌رو هستیم. یعنی اگر پای صحبت خانم نویسنده یا گزارشگر بشینی انکار می کنند؛ ولی واقعیت اینه که همینه.

 

یا کمی بریم ریزتر بشیم حتی برای اینکه کتابی معروف بشه یا نشه شما نیاز داری یه یه رانت ریزی با شبکه‌های فرهنگی و کتابی.

دیگه له تر از اینستاگرام چی داریم، حتی اینجا هم با رانت و پارتی مواجه هستیم برای معروف شدن یه کالا یا یک شخص خاص. خب بگذریم.

 

 

:::چهار

حالا بریم سر موضوع همون پویش.

من داشتم فکر می‌کردم خب توی این اوضاع پارتی و رانت. خیلی‌ها دلشون می‌خواد نویسنده شن؛ ولی نمی‌تونند یا راهش رو بلد نیستن یا بی انگیزه شدن. این پویش می‌تونست یه حال خوب بهشون بده. می‌دونید بچه‌ها یه وقتایی یه کارهایی اصلاً توی چشم نمیاد؛ ولی در معنای واقعی کلمه باعث امیدهای خیلی بزرگ می‌شه. من همون روز اول می‌دونستم نه نویسندۀ معروفی هستم که این پویش من بتونه سروصدا کنه و رسانه‌ایی بشه و نه اونقد فالور داشتم که بترکونه توی فضای مجازی؛ ولی به انرژی دسته جمعی اعتقاد دارم. مطمئن بودم اگر حتی ده نفر به این پویش بپیوندند و حالشون خوب بشه کافیه. من می‌تونستم هربار که میام اینستا از فضای مسموم رانت و پارتی که بین نویسنده ها و صاحب رسانه‌ها هست غر بزنم. می‌تونستم هر روز که میام اینستا کلی کلمه‌های منفی به کار ببرم، جمله‌هایی که دل هر انسان آزاده‌ای رو به‌درد میاره؛ ولی آخرش که چی. غیر از اینه که خودم هم ناامیدتر می‌شم و دستم به هیچ کاری نمیره. (البته تا همین یکی‌دوسال پیش من یه آدم غرغرو بودم؛ ولی الان یک ساله که پاک پاکم:D)

(اینجا هم یکم درد و دل کنم) توی این پویش انتظار داشتم خیلی از نویسنده‌ها و شاعرها و منتقدهایی که من رو فالو کردند و این پویش رو دیدند شرکت کنند؛ هرچند که خیلی‌ها در شأن خودشون نمی‌بینند و فکر می‌کنند بی‌کلاسی هست؛ ولی خودمونیم فرض کنیم آقای X که فلان جایزۀ مهم ادبی رو برده بود یا آقای y  که سردبیر فلان سایت معروفه (اشاره به شخص خاصی دارم ها:D) توی این پویش شرکت می کردند چقدر باعث انگیزۀ نویسنده‌های نوپا می‌شد. منظورم از این دردو دل اینه که خیال نکنیم برای حال خوب و امید به جامعه نیاز داریم کارهای خیلی بزرگ کنیم مثلاً بریم کوه قاف رو بشکافیم نه. همین حرکت‌های کوچک باعث دلخوشی خیلی‌ها می‌شه و امید به زندگیشون دو چندان می‌شه.

 

 

::: پنج

همۀ این‌ها رو گفتم که بگم ما هم به‌عنوان یه شهروند می‌تونیم توی وضعیت‌های بد جامعه حال مردم کشورمون رو خوب کنیم. اگر دکتر هستیم یه روزها یا ساعت‌هایی رو رایگان ویزیت کنیم. اگر بلاگر معروفی هستیم کلمه‌های پر انرژی رو پخش کنیم توی فضای مجازی. اگر دوچرخه سواریم با رکاب زدن و نشون دادن قشنگی‌های شهرمون، حال بقیه رو خوب کنیم. اگر کتاب فروشیم یه وقتایی بعضی از کتاب ها رو وقف در گردش کنیم چه می‌دونم... خیلی کارها می‌شه کرد که از توی این منجلاب در بیایم فقط باید بخوایم.

 

 

 

:::شش

می‌دونم می‌دونم الان خیلی هاتون می‌گید دل خوش سیری چند؛ ولی واقعیت اینه که الان توی این وضعیت فقط همین پست به ذهنم رسید:D

  • گلی

انگار فقط ما نت نداشتیم، همه از دیروز نت داشتید و کلی پست گذاشتید. آقا با دود به ما هم خبر می دادید خب.

 

البته اوضاع شیراز گویا از همۀ شهرها خراب‌تر هست. اینجا شده فلسطین اشغالی. و دیگه واقعاً نمی‌شه اسمش رو بذاریم اعتراض. این چیزی که من می‌بینم بیشتر شبیه جنگ داخلیه!

 

خلاصه اگر دیدید از من خبری نبود، یعنی من کشته شدم و این‌ها.

  • گلی

حالا هی به جون ‌آدم‌هایی که رفتند غر بزنیم.

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۰۵ ق.ظ

::: یک

شنیدم که وقت برگشت از زیارت سامرا با زن و بچه‌اش اسیر داعش شده. شنیدم که دست و پایش را با عمامه سیاهش بستند و بچه‌اش را جلوی چشم‌هایش سر بریدند و بچه معصومانه نگاهش می‌کرد و پدر نگاه جوجه کبوتری می‌کرد که دست و پا می‌زد در خون. شنیدم کم نیاورده بود سید بطاحی. کوتاه نیامده بود. التماسشان نکرده بود. گریه نکرده بود. شاید همین را می‌خواستند. شاید می‌خواستند فیلم بگیرند از التماس سیدی که به اسارت افتاده بود و سید به دلشان گذاشته بود حسرت التماس را. داد زده بود. فحششان داده بود. فریاد زده بود. کوتاه نیامده بود سید. حتی لحظه‌ای که سر خودش را جلوی چشم‌های گریان همسر باردارش بریدند. مصطفی هق‌هق گریه می‌کرد و من هم از کنار چشم‌هایم نمی‌رفت لبخند سید. وقتی که زد روی شانه‌ام و گفت: «هر جا گره به کارت افتاد روضه حضرت علی اصغر رو بخون.»

 کاش ندیده بودم سید را. اینکه بشنوی یک قصه را و نفهمی قصه در مورد کیست آسان‌تر از این است که بشنوی ذبحش کرده‌اند و با بچه کوچکش جنازه‌اش را به آتش کشیده‌اند و همسرش را به اسارت برده‌اند، بعد چشم‌های مهربانش بیاید جلوی چشمانت و لبخندش را به‌خاطر بیاوری. مصطفی هق‌هق گریه می‌کرد و من نمی‌‌توانستم که آرامش بکنم دیگر.

 

 

:::دو

دارم کتاب بالا رو ویرایش می‌کنم می‌رسم به بخش بالایی. همش دارم فکر می‌کنم به خانمه. اسیر شد و افتاد دست داعش. بعدش چی؟ چه بلایی سرش آوردن؟ الان این خانم کجاست؟ خودش یه روضۀ بازه. خودش یه تراژدیه. خودش... .

 

  • گلی

خیلی دیر

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۰۰ ب.ظ

ولی بیایید قبول کنیم که همیشه دیر رسیدیم.

  • گلی

همین قدر لطیف

پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۴ ب.ظ

+ اگر امام زمان بیاد چی می‌شه؟

- دیگه کسی سردرد نمی‌شه!

 

  • گلی

خدا کنم بشنوه.

سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

:::یک

عاطی بهم گفت چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟

گفتم: با کی؟

گفت با خدا دیگه. دلش تو رو می‌خواد. دلش می‌خواد باهاش حرف بزنی. همه چی رو می دونه ها؛ ولی دلش می‌خواد محرمش بدونی و باهاش حرف بزنی.

 

 

:::دو

داشتم می‌رفتم کلاس.

مثل همیشه آروم‌آروم قدم برمی‌داشتم و اصلاً برام مهم نبود که دیرم شده. یهو نمی‌دونم چی شد بهش گفتم: نباید به بنده‌هات امیدوار می‌شدم. نباید دل می‌بستم که گره بندازن به کارم. باید می‌اومدم سراغ خودت و از خودت می‌خواستم. از خودِ خودت؛ پس درستش کن. پس خودت ردیفش کن. من خسته‌ام می‌فهمی؟

  • گلی

داشت خفه‌اش می‌کرد

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۵۹ ب.ظ

بالاخره بارید. دیگه داشتم نگران اون بغضی می‌شدم که چند روز ته گلوش گیر کرده بود.

آسمون شیراز رو می‌گم.

  • گلی

آرزوهای نجیب

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۰ ب.ظ

می‌دونید همیشه حسرت چیه رو توی زندگی داشتم؟

اینکه زندگی رو از زوایۀ بچه مذهبی‌ها ببینیم. اون مذهبی خوب‌ها. اونا که توی نگاهشون جز قشنگی و پاکی و معصومیت نمی‌بینی. همون‌ها که یه جوری قشنگ با امام‌حسین حرف می‌زنند که انگار مقابل یه معشوق واقعی وایستادند. حاضرم هر چی از زندگیم باقی مونده رو بدم فقط یک ماه با این کیفیت زندگی کنم.

 

  • گلی

واقعا در دنیای ما ساعت چند است.

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۲۲ ق.ظ

شش ساعت فیکس پای یه کار می‌شینی بعد نگاه ساعت می‌کنی می‌بینی بیست دقیقه بیشتر نیست که داری کار می‌کنی. بعد از اون ور فقط پنج دقیقه می‌ری نت ببینی دنیا دست کیه، به ساعت نگاه می‌کنی می‌بینی یک ساعت و نیم هست در حال تحلیل چای خوردن و قربونت برم عشقمِ ملتی.

 

  • گلی

چشم‌ها را باید شست جور دیگر باید دید.

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

اولین روزی که رفته بودم کلاس ویراستاری. دکتر تک‌تک از همون می‌پرسید که: چرا اومدیم کلاس ویرایش.

به من که رسید گفتم: من کتابم رو که برای انتشارات دادم، ویراستارشون ویراستاری کرد و بدجور زد توی کتابم و داغونش کرد. دلم خواست ویرایش کنم که نیازی به ویراستار نداشته باشم.

دکتر به شوخی خندید و گفت: فلانی حواست به این یکی زیاد باشه.

 

اون روز گذشت و من ویراستار رو مثل همۀ نویسنده‌ها یه موجود مزاحم می‌دیدم که الکی پول می‌گیره و هیچی هم حالیش نیست.

حالا کم و بیش ویرایش می‌کنم. خودم رو ویراستار نمی‌دونم؛ چون ویرایش واقعاً کار حرفه‌ای هست و آدم خودش رو می‌طلبه؛ ولی توی این مدت که تفننی ویرایش کردم به نکتۀ جالبی رسیدم. اینکه همۀ نویسنده‌ها توهم دانایی رو دارند و همه هم ویراستار رو یه موجودی مزاحم می‌دونند. هر نویسنده‌ای هم که  توی نوشتن داغون‌تر باشه این ادعا مزاحم‌بودن پررنگ‌تره براش.

 

امروز یه کتاب خاطرات به دستم رسید که باید ویرایشش می‌کردم. دفتر نشر گفتن و تأکیدداشتن و قسم دادن و عجز و التماس کردن که دست نبر توی متن نویسنده؛ چون نویسنده‌ش اصرار داره یک واو نباید به کتابم اضافه یا کم بشه. دیدم خیلی اصرار دارن گفتم باشه مریض که نیستم کار اضافه برای خودم بتراشم. گفتن فقط غلط املایی و تایپی و علائم نگارشی همین. گفتم باشه.

تصورم این بود حتماً نویسنده صاحب سبک هست و خب بدش میاد کسی هم دست ببره توی متنش. متن رو که خوندم به این نتیجه رسیدم که نویسنده توهم سبک داره؛ وگرنه این چه سبکی هست که باید یه خط کتاب رو حداقل دوبار بخونی تا بفهمی نویسنده منظورش چی بوده. یه متن ساده ها. فقط چون نویسنده ارکان جمله رو شلخته به کار برده نامفهومش کرده.

 

می‌خوام بگم ما آدم‌ها هرچقدر توی یه حرفه بی‌اطلاع‌تر باشیم ادعامون هم بیشتره.

ما همیشه معلم‌‌های پرورشی رو یه معلم اضافی و مفت‌خور می‌دیدیم. کتابدار رو یه آدم بیکار که چون کار گیرش نیومده اومده نشسته توی کتابخونه و... تا حالا شده که دست از لجبازی برداریم و بدون توقع و خیلی دوستانه بشینیم پای صحبت صاحب شغل‌هایی که به‌نظرمون خیلی مسخره میان و ببینیم این جماعت حرف حسابشون چیه توی اون حرفه؟

 

  • گلی

برای اینکه یادم بمونه

يكشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۰۵ ب.ظ

یه رؤبایی رو زیاد می‌بینم؛ با سه بچۀ قد و نیم قد توی کتابفروشی هستم. یه پسر شش ساله، یه دختر سه ساله و یه پسر شش ماهه که توی کالسکه است. دختر و پسر می‌رن کتاب انتخاب می‌کنند و میان و اصرار دارن همون جا بخونم براشون. از توی کالسکه یه زیرانداز کوچکی در میارم و کنار دیوار پهنش می‌کنم. انگار عادت داریم به این یهویی یه جا نشستن و بساط کردن؛ پس بی‌خیال نگاه آدم‌ها و زمان و مکان می‌شینیم روی زمین. من وسط می‌شینم. پسر شش‌ساله سمت راستم. دختر سه‌ساله سمت چپم. پاهام رو هم دراز کردم و  پسر شش‌ماهه روی پاهامه. دستم دور گردن پسر شش‌ساله است. سر دختر روی شونه‌هامه و براشون کتاب می‌خونم.

گوشیم زنگ می‌خوره پسر شش ساله آدرس می‌ده. یه ربع بعد یه آقایی با یه ماشین باکلاس مشکی میاد دنبالمون سوار می‌شیم و می‌ریم‌.

خیلی واضح و شفاف این رؤیا رو بارها و بارها دیدم.

 

  • گلی

از فواید سحرخیزی

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ق.ظ

احلام توی صفحۀ اینستاگرامش پویش قشنگی را راه انداخته با عنوان: چهل روز سحرخیزی. قرار بر این شده که برای اینکه خودمون رو عادت بدیم به سحرخیزی چهل روز ساعت بیداریمون رو ساعت ۵ تنظیم کنیم. خب من امروز به شکل عجیبی برای نماز صبح خواب موندم. جوری که حنی صدای زنگ رو نشنیدم. ساعت بیداریم فکر کنم پنج و چهل و پنج دقیقه بود. اولش خوابیدم. بعد با خودم فکر کردم خوب که چی بلند شو و از الان شروع کن. ساعت شش و نیم بلند شدم. از اونجایی که توی بهارخواب می‌خوابم. رخت‌خواب رو جمع و جور کردم. صد تا طناب زدم و آب رو گذاشتم روی گاز. شب قبل هم با خودم عهد کردم صبح نرم سراغ گوشی و نت. برای همین شروع کردم به مرتب‌کردن اتاقم که شتر با بارش توش گم می‌شد. بعد از اون شروع کردم به جارو کردن خونه. صبحانه‌ای خوردم و بعد شروع کردم به ظرف شستن دیشب و دیروز ظهر. بعد از اینکه حسابی نظافت کردم، با ددی قشنگم که در سفر به سر می بره صحبت کردم. ددی قشنگم که همیشه نگران کار و بار بنده است یه پارتی جور کرده که من برم جایی تدریس کنم و من باید تا روز یکشنبه روزمه‌ام رو تحویل بدم. بعد از اون کمی توی نت چرخیدم و شروع کردم به ویرایش یادداشتی که باید پنجشنبه تحویلش می‌دادم. توی این یادداشت ایدۀ نوشتن یه مقاله به ذهنم رسید که امیدوارم دست از تنبلی بردارم و بنویسمش. موضوعش رو یادداشت کردم که بعد برم سراغ نوشتنش. بعدشم رفتم سراغ تهیۀ ناهار. الانم دارم یادداشت دیگه‌ای رو می‌نویسم؛ ولی هر کاری می‌کنم به دلم نمی‌شینه. تا شب باید این یادداشت رو تموم کنم. چند تا از یادداشت‌هایی دیگه‌ رو که قرن‌ها پیش نوشتم و پول حق‌التحریرش رو گرفتم و باید تحویلش می‌دادم و ندادم ویرایش کنم و نسخۀ نهایی رو تحویل بدم. تا الان که همه چی خوب پیش رفته و امیدوارم تا شب با همین فرمون بتونم ادامه بدم.

 

شماها چه خبر؟

 

  • گلی

این چند خط خفم می‌کرد اگر نمی نوشتمش.

سه شنبه, ۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۱ ب.ظ

می‌دونید عمدۀ مشکلات ماها چیه؛ به‌نظرم خیلی از ماها توی زندگی‌هامون اولویت نداریم؛ یعنی نمی‌دونیم  باید بیشترین انرژی‌مون رو روی چکاری بذاریم. معمولاً همیشه بیشترین انرژی رو روی کارهای می‌ذاریم که شاید اولویت دهم زندگی‌مون باشه. و این باعث دلسردی‌مون می‌شه. از اونجایی که ماها یه جامعه رو تشکیل می‌دیم برای همین توی یه مقیاس بزرگتر همین اشتباهات رو تکرار می‌کنیم. مثلاً توی همین ماه گذشته ما بیشترین اعتراضات اجتماعی‌مون رو گذاشتیم روی دختر آبی و هممون برای دختر آبی آه و ناله کردیم؛ در حالی که در کنار دختر آبی ما دختر وزیری رو داشتیم که کلی از سرمایۀ ملی که حق ما بود رو هاپولی کرده بود؛ ولی خیلی هامون سکوت کردیم درباره ش. یا حتی توی روزهایی که هپکو اتفاق افتاد و ما باید از داغ کارگرهای هپکو حداقل می‌مردیم انرژی‌ جمعی‌مون رو گذاشتیم روی اعتراض به برداشتن اسم شهدا از خیابون‌ها.

نه اینکه بخوام بگم دختر آبی یا برداشتن اسم شهدا از خیابون‌ها اتفاق کمیه نه؛ ولی اولویت زندگی ما نیست. حالا مثلاً اسم کوچه‌هامون اسم شهدا باشه؛ ولی از سیرۀ شهدا بویی نبرده باشیم ارزش داره. حالا مثلاً دخترها و زن‌هامون برن ورزشگاه؛ ولی خیلی از دخترهامون به‌خاطر فقر و نداری و بی‌کاری عزتشون رو از دست بدن خیلی خوبه. می‌دونید ماها خیلی جاها اولویت‌های زندگی‌مون رو گم کردیم و به‌خاطر همین روزبه روز داریم غمگین‌تر و دلسردتر می‌شیم؛ ولی اگه یه بار بشینیم دور هم و اولویت‌های زندگی اجتماعی‌مون رو مرور کنیم و همۀ انرژی‌هاموون رو برای اون ارزش‌ها واولویت‌ها هزینه کنیم بدون شک خیلی حال دلمون تغییر می‌کنه و امیدوارنه‌تر به زندگی‌مون ادامه می‌دیم.

  • گلی

آرزوهای بر باد رفته

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۸ ق.ظ

خب فکر کنم همه می‌دونید که من چقدر عاشق معلمی هستم. تابستون رفتم ناحیه‌به‌ناحیۀ شیراز و رزومه گذاشتم برای تدریس. در همۀ ناحیه‌ها این رو می‌شنیدم «سابقۀ تدریس داری» و خب جواب من نه بود. بعد از شنیدن این «نه» یکجوریی رفتار می‌کردند که یعنی امید زیادی نداشته باش. خب از همین رفتارها من دلسرد شدم و امید چندانی نداشتم. بالاخره روز پنجشنبه برام یه پیام اومد که برای مصاحبه برم مدرسه. دروغ چرا اینقدر خوشحال بودم که خواستم بیام اینجا خیلی مختصر و مفید بنویسم «معلم شدم» مثل همون روزیی که انتشارات آرما بهم زنگ زد و قبول کرد وریا رو چاپ کنه و من خیلی مختصر نوشتم «انتشارات آرما قبول کرد».

خودم رو معلم می‌دیدم و کلی ذوق داشتم براش. دیروز مصاحبه رو دادم و براشون تدریس کردم و روش تدریسم رو هم بهشون گفتم که من قراره چکارها کنم برای دانش‌آموزهاتون. اینکه قراره توی کلاس‌های ادبیات و نگارش فقط خوش بگذرونیم و کتاب بخونیم و بنویسیم و نقد کنیم. حتی توی ذهنم کتاب‌هایی که قرار بود توی این یک سال با دانش‌آموزها بخونیم رو فهرست کردم. کدوم کتاب رو کی بخونیم و در چه فصلی و چه تاریخی.

در تمام این مدت من روی یه تکه ابر توی آسمون‌ها بودم که از اون بالا خودم رو  یه معلم ادبیات می‌دیدم، با ۳۰ تا دانش‌آموز در سه مقطع تحصیلی که قرار بود سال‌ها بعد من براشون بشم همون معلم دوست داشتنی که با ادبیات و کتاب آشتی‌شون داده.

از روی ابر پایین اومدم و از خانم مدیر دربارۀ حقوق دو روز تدریس در هفته که می‌شه شش ساعت در هفته پرسیدم و ایشون خیلی معمولی گفتن: ۳۰۰ تومن در ماه. همون جا از روی همون ابر با سرعت بی‌نهایت در ساعت سقوط کردم روی زمین. بعدش هم قرار شد من بهشون خبر بدم.

کل دیروز توی ذهنم بین ارزش‌هام و آرزوهام یه دعوای سخت بود. از یه طرف واقعاً اگر قبول می‌کردم داشتم به شعور خودم توهین می‌کردم که بعد اینهمه درس‌خوندن و تلاش کردن باید ۳۰۰ تومن بگیرم. از طرف دیگه هم من عاشق تدریس و سروکله‌زدن با نوجوان‌ها بودم. همیشه هم گفتم برای منی که برای نوجوان‌ها می‌نویسم بین نوجوان‌ها بودن یعنی یه فرصت.

آخرش هم مدیر شب زنگ زد که چکار کردی و اینها و قبول نکردم؛ ولی همچان ناراحتم هم از مدیرها و پدر و مادرهایی که برای یه شب عروسی و جشن کلی خرج می‌کنند؛ وقتی به آموزش بچه‌شون می‌رسه ندارن و بدبخت بیچاره‌ان و هم ناراحتم برای اینکه می‌تونستم برم و سال دیگه حداقل وقتی ازم می‌پرسیدن سابقۀ تدریس داری بگم آره.

 

  • گلی

دور از جون شما؛ ولی یه وقتایی احساس می‌کنم توی یه دیونه‌خونه با هشتاد میلیون جمعیت زندگی می‌کنم.

  • گلی

خیلی خیلی معمولی

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۰۵ ب.ظ

دیشب داشتم فکر می‌کردم ته‌تهش خدا فقط ۳۰ سال دیگه بهم فرصت زندگی بده؛ ولی می‌دونم توی اون سی سال باقی‌مونده هم هیچ غلطی نمی‌کنم. یه آدم معمولی و حتی خیلی‌خیلی معمولی که همهٔ آرزوهام رو‌با خودم خاک می‌‌کنند.

  • گلی

پس از بیست سال

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۸ ق.ظ

اگر دست من بود امسال تمام هیئت‌ها رو از عزاداری منع می‌کردم. از اینکه مدام میان شأن امام‌حسین عزیز رو در حد لب تشنه و خنجر و سر بریده پایین بیارن متفرم. به جاش به همۀ عزادارها یه کتاب «پس از بیست سال» سلمان کدیور می‌دادم و می‌گفتم این کتاب رو بخونید همگی. بعد از خوندن کتاب می‌اومدیم هیئت‌ها رو دوباره راه می‌انداختیم و بعد دربارۀ قیام امام‌حسین حرف می‌زدیم. مطمئنم بعد از خوندن کتاب پس از بیست سال تازه می‌فهمیم باید توی روضه‌ها چیا رو گفت و چیا رو ازش رد بشیم. سال‌هاست که برای لب تشنه و مشک آب گریه می‌کنیم غافل از اینکه رسالت امام عزیز چیز دیگه‌ای بود. رسالتی که اگر فراموشش نکرده بودیم حالا حال و روز کشور چیز دیگه‌ای بود.

 

  • گلی

بازم یه اعتراف زشت

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۸:۲۲ ب.ظ

من توی عکس همۀ کتابخونه‌هایی که ملت می‌ذارن توی صفحه‌های اینستاشون بین کتاب‌ها دنبال وریا هستم و توی عکس دسته جمعی آدم‌ها دنبال کسی هستم که دیگه نیست.

  • گلی

شاید باورتون نشه؛ ولی یه ماهه دارم دنبال کتاب‌های کودک خوب مناسب روز غدیر می‌گردم؛ ولی نیست که نیست. اون کتاب‌هایی که هم هست واقعاً اونقدر به درد بخور نیستند که بشه معرفیش کرد.فکر کنم همیشه اینجا و اونجا غر این رو زدم که ما داستان مذهبی خوب کودک و نوجوان کم داریم. همیشه هم گفتم اگر دغدغه‌های مذهبی دارید کودکان رو دریابید و فکری به‌حال خوراک فرهنگی این قشر کنید. همیشه هم تمام تلاشم رو کردم که دوست‌های مذهبی صاحب قلمم رو تشویق کنم که برای بچه ها بنویسند؛ ولی خب هیچ‌وقت به توصیه‌های ارزشمند من توجهی نکردند: آیکون به راستی چرا؟

 

اگر تا الان گوش ندادید؛ ولی تهران هستید و وقت آزاد هم دارید حتماً کلاس‌های خانم کلر ژبرت رو شرکت کنید. حرف من رو که گوش ندادید؛ ولی شاید اونقدر صحبت‌های خانم نویسنده سر ذوقتون آورد و علاقمند شدید که دست به قلم شدید و شروع کردید به نوشتن.

جای منم خالی کنید سرکلاستون.

  • گلی

یک اعتراف زشت

شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۷ ب.ظ

خیلی وقت‌ها اونقدر حس و حال یه کتاب رو دوست دارم و دلم می‌خواد اون حس و حال رو بقیه هم لمس کنند که یادم میره ما با خارجی‌ها کلی تفاوت فرهنگی داریم و ممکنه بخش کوچکی از اون کتاب مناسب بچه‌های ما توی ایران نباشه. پس لطفاً هر جایی دیدید من کتابی معرفی کردم؛ مخصوصاً کتاب کودک و نوجوان و قصد داشتید کتاب رو به یه کودک و نوجوان ایرانی هدیه بدید لطفاً و خواهشاً خودتون از قبل کتاب رو مطالعه کنید و بعد هدیه بدید.

 

 

با تشکر.

  • گلی

به قول آقاگل با هم حرف بزنیم.

پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ب.ظ

چند وقت پیش هو مورو یه کامنت برام گذاشت که: « گویا برای من کامنتی گذاشته و من اصلاً جوابش ندادم». و هو مورو هم برای این رفتار من خیلی ناراحت شده. اول اینکه من از همین جا بازم ازش معذرت می خوام.

و اما بعد...

راستش رو بخواید اصلاً یادم نمیاد همچین چیزی رو. درسته من معمولاً آدم سردی هستم؛ ولی معمولاً کامنت‌ها رو سعی می‌کنم با روی خوش جواب بدم. البته می‌دونم یه وقتایی خیلی دیر جواب می‌دم؛ ولی تمام تلاشم رو می کنم که بد رفتاری نکنم یا سرد نباشم.

این کامنت هومورو عجیب من به فکر فرو برد. یه وقتایی ما برای یه سری اتفاق‌ها یه سری برداشت‌ها از بعضی از آدم‌ها می‌کنیم که بعداً می‌فهیم شاید ما برداشت بد کردیم. برای من خیلی پیش اومده از این شکل اتفاق‌ها. یعنی پیش اومده که به‌خاطر یه رفتاری با خودم می‌گم فلانی چرا خودش رو می‌گیره و... . 

داشتم فکر می‌کردم کاش بیایم دربارۀ همچین اتفاق‌هایی به‌جایی اینکه به دل بگیریم درباره‌ش با طرف مقابلمون حرف بزنیم. شاید این طوری سؤتفاهم‌های بینمون برطرف بشه.

می‌تونیم اصلاً به‌صورت یه چالش بهش نگاه کنیم و بگیم که آیا تا حالا شده از دوستای مجازیمون به خاطر بعضی از حرف‌ها و کارهاشون ناراحت بشیم و توی رودروایستی نتونستیم بهشون بگیم.

 

من از خودم شروع می‌کنم. لطفاً بیاید بهم بگید تا حالا شده من کاری کرده باشم یا حرفی زده باشم که باعث ناراحتی شما شده باشه.

بدون رودروایستی بگید بهم. اگر دوست هم ندارید ناشناس بهم بگید.

  • گلی

مامان یحیی و تجربه‌های سالم‌ زندگی کردن

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

خب یکم بریم توی نقش خانم خونه و این حرف‌ها.

 

خب همه‌مون دیگه در جریان هستیم که این روزها کیفیت همه‌چیز اومده پایین و از اون ور قیمت‌ها تا فلک هم رفته: آیکون با روحانی تا ته درۀ بدبختی. می‌دونم این روزها با توجه به زندگی شهرنشینی خیلی نمی‌تونیم زندگی سالمی از لحاظ تغذیه داشته باشیم؛ چون همه‌چی شیمیایی شده و اینها؛ ولی تا حدودی می‌شه هنوز تغذیۀ سالمی داشت. اگر سعی کنیم مثل قدیمی‌ها یه سری مواد غذایی‌مون رو خودمون تهیه کنیم.

رب از اون موادغذایی پرمصرف هست برای ما ایرانی‌ها. با افزایش قیمت‌ها، قیمت قوطی یه رب بزرگ (فکر کنم یه کیلویی باشند) شده بیست تومن اونم با مارک‌ها داغون. فرض کنیم گوجه کیلویی شش تومنه. شما پنج کیلو گوجه که بگیرید میشه سی تومن. از این پنج کیلو گوجه حداقل چهار کیلو رب گوجه در میاد. یعنی اگر بخواید چهار کیلو رب بگیرید می‌شه هشتاد تومن؛ ولی با سی تومن می‌تونید چهار کیلو  رب خوشمزۀ خونگی تهیه کنید و پنجاه تومن هم صرفه‌جویی کنید و از همه مهم‌تر سالم‌تر زندگی کنید. 

امروز می‌خوام تجربۀ رب گوجۀ خونگی درست‌کردن رو باهاتون شریک شم.

ما اومدیم از سر کوچه پنج کیلو گوجه خریدیم. شستیم و خردش کردیم. بعد همراه با چند حبه سیر ریختیم توی مخلوط کن و ریزریزش کردیم. بعد توی قابلمه ریخیتم و بهش نمک و  فلفل زدیم و گذاشتیم خوب بپزه. حدود دوسه ساعت یا شایدم یه کم بیشتر یا کمتر. بعد مواد رو گذاشتیم تا سرد شد. وقتی خوب سرد شد. مجدداً توی مخلوط کن ریختیم تا موادمون یه دست بشه و باز گذاشتیم یه نیم ساعتی بپزه. و بعد از نیم ساعت شما یه رب خونگی سالم دارید.

 

می دونم این گوجه‌ها هم کلی مواد شیمیایی بهش زدن؛ ولی حداقل با این رب گوجه که خودمون درست می‌کنیم یکی از مراحل مواد شیمیایی رو حذف می‌کنیم توی خوراکی‌هامون.

 

 

 

 

  • گلی

جای خالی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۵ ق.ظ

بچه‌ها توی هر سنی که باشند کلی سؤال‌های جورواجور توی چنته دارند تا ما رو به چالش بکشند. ما به‌عنوان والد یا عمه، خاله، عمو و دایی یا حتی معلم باید آمادگی هرگونه پرسش از طرف اون‌ها رو داشته باشیم. یکی از این سؤال‌ها، پرسش دربارۀ مرگ هست یا حتی ممکن هست ما بچه‌هایی رو دور و بر خودمون داشته باشیم که عزیزی رو از دست داده باشه. کتاب‌ها همیشه می‌تونه یاری دهندۀ ما توی موقعیت‌های سخت باشه. یه فهرست از کتاب آماده کردیم که می‌تونه به سؤال‌های بچه‌ها دربارۀ مرگ جواب بده یا اون‌ها رو توی موقعیت همدلی قرار بده. به‌نظرم بد نیست که یه سری به این فهرست بزنیم شاید یه روزی به کارمون اومد. از اینجا می‌تونید این فهرست و معرفی‌شون رو ببیند.

  • گلی

کی به کیه؟

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ق.ظ

هر کدوم از صفحه‌های دخترهای نازدار اینستاگرام رو که باز می‌کنی یا مادر تمام گربه‌های شهرن یا حامی حقوق جغدها یا نگهبان روباه‌های نارنجی شهر. برای اینکه از قافله عقب نیفتم منم حامی حقوق تمام خرهای درون مردم این سرزمینم.  

  • گلی

خدا بهم رحم کنه.

شنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۳ ق.ظ
:::یک

کور شم اگر بخوام دروغ بگم. من در تمام این سال‌ها به نتیجۀ ژرفی رسیدم و اینکه محاله دربارۀ کسی یا چیزی قضاوت کنی و سر خودت نیاد.



:::دو

یکی‌دو سال پیش به‌شدت آدم غروغرو و نق‌نقویی بودم. یعنی خیال می‌کردم نقد می‌کنم؛ ولی در معنای واقعی کلمه غرغرو بودم. آدم غرغرو با منتقد فرق داره. منتقد خیلی آروم و متین بدون هیاهو توی یه محفل خصوصی کسی یا چیزی رو نقد می‌کنه؛ ولی نق‌نقو براش جا و مکان مهم نیست و فقط به قصد نابودکردن طرف حرفش رو می‌زنه.



:::سه
چند روزه با یه آدم غروغرو و بی‌منطق شبیه دو سال پیش خودم طرف شدم و فقط دارم به اسم نقد ازش اراجیف می‌شنوم.
حالا منم یه دنده و خر می‌شینم باهاش بحث‌های صدمن یه غاز می‌کنم.


:::چهار
حالا خیال نکنید همیشه دربارۀ موضوع‌های کلان دچار این آزمایش الهی می‌شیم نه. یه وقت‌هایی ما برای موضوعات ریزی که اصلاً به چشم نمیاد هم شامل این امتحان ژرف می‌شیم و جوری حالمون گرفته می‌شه که بیا و ببین. مثلاً هفتۀ پیش به یه بنده خدایی گفتم چرا فلان کلمه که جمع هست رو دوباره جمع بستی. تو یه بی‌سواد تمام عیاری و  فلان و بهمان. امروز توی یکی از متن‌هام که برای یه شرکت بازاریابی فرستاده بودم دیدم نوشتم «اوقات‌ها». یعنی خفت بالاتر از این.




  • گلی

یه جوری خسته‌ام انگار کوه کندم.

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

:::یک

توی خانوادهٔ مادری و پدری معروفیم به اینکه بچه‌های فلانی ضد انقلابن. بین دوست‌هامون معروفیم به آدم‌های حکومت. 

می‌خوام بگم ما از اینجا رونده و از اونجا مونده‌ایم رفیق.


:::دو 

امروز یه انیمیشن دیدم به اسم موآنا. یه جزیره بود با کلی آدم شاد و شنگول. دلم زندگی‌کردن همچین جایی رو خواست. یه جا که آدم‌ها بدون دین و آیین و اعتقاد خاصی در صلح و آرامش زندگی می‌کنند و نگران هیچی نیستند.

  • گلی

شایدم من خرم🙈

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۶ ق.ظ

من یه عده رو هیچ‌وقت نفهمیدم فازشون چیه بعیدم می‌دونم آخرش سر از کارشون در بیاورم؛ اونم زن و شوهرهایی هستند که توی فضای مجازی زیر پست‌های هم لاو می‌ترکونند یا برای هم پست می‌ذارند و ابراز علاقه می‌کنند. 

خب قربونت برم همسرت، دلبرت کنارته کلامی بهش ابراز علاقه کن یا اصلاً ازت دوره پیام بهش بده. یعنی عالم و آدم باید بفهمند شما خیلی لیلی و مجنونید؟

  • گلی

یک مرداد ماه نود و هشت

سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ب.ظ

امروز اولین جلسهٔ کارگاه نوشتن خلاق بود. این کارگاه رو برای کودک و نوجوان‌ها برگزار کردیم. فکر کنم اینقدری که خودم ذوق کردم و انرژی گرفتم شاگردام نگرفتند. یکی‌ش که گفت: من نمی‌فهمم شما چی می‌گید.

یعنی برای همین جمله‌ش هنوز که هنوزه دارم می‌خندم.



پ ن: نیازمند یاری سبزتان در پست قبل هستم هنوز.

  • گلی

قدم یازدهم

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۴۱ ق.ظ

:::یک

خیلی از ما در بیشتر وقت‌ها نیاز به فقط  یک قدم بیشتر از همۀ تلاش‌هایی که در زندگی کردیم داشتیم تا دنیا را از آن چیزی که توی ذهنمان ساختیم قشنگ‌تر و بزرگ‌تر و جذاب‌تر ببینیم؛ ولی هیچ‌وقت جسارت و شهامت این یک قدم برداشتن را نداشتیم. پس نشستیم توی قفس ذهنمان و در دنیایی کوچک‌تر از اندازۀ واقعی‌ش زندگی کردیم؛ یک زندگی نچسب و روزمره.


خانم سوسن طاقدیس توی کتاب قدم یازدهم به بچه‌ها  یادآور می‌شود که جسارت این کار را پیدا کنند و قدم بیشتر از همیشه بردارند. هرچند خانم نویسنده می‌توانست آخر داستان را جوری بنویسد که مخاطب کودک با امید بیشتری قدم یازدهم را بردارد؛ ولی همچنان کتاب با این پایان بازهم جذاب است. توی شناسنامۀ کتاب این کتاب را مناسب سن الف و ب دانسته؛ اما از من می‌شنوید این کتاب مناسب سن ج و بالاتر است.



:::دو

این روزها صفحه‌های مجازی معرفی کتاب پر شده است از معرفی کتاب‌های ترجمه شده به این بهانه که کتاب ایرانی خوب نداریم؛ غافل از اینکه به این دلیل می‌گوییم کتاب خوب ایرانی نیست که کتاب‌های خوب ایرانی را نمی‌شناسیم. بیایم به نویسنده‌های ایرانی اعتماد کنیم و قدر داستان‌های معرکه‌ای که خلق کرده‌اند را بیشتر بدانیم تا هر روز شاهد خلق کتاب های بیشتر و بهتری از این عزیزان باشیم.




  • گلی

من مجازی.

شنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۵:۱۹ ب.ظ

من رو توی واتس‌آپ خیلی عاشق می‌بینید. توی اینستا وجه کتاب‌خونم رو می‌بیند. توی تلگرام وجه دختر خانواده بودن و غرغرهای خانوادگیم رو می‌بینید و توی بلاگ....؟ 

همهٔ ما یه تکه از خودمون رو اینجا و اونجای فضای مجازی جا گذاشتیم. پازل واقعی ما زمانی کامل می‌شه که همهٔ این تکه‌های مجازی رو بهم بچسبونیم. 


+ راستی توی بلاگ شما من رو به چی می‌شناسید؟

  • گلی

حالا ازم تعریف کردند یا فحش دادند الله و اعلم.

پنجشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۱۴ ب.ظ

استادم زنگ زد و گفت: چی شد از دانشگاه انصراف دادی؟ گفتم: یکهو به سرم زد که انصراف بدم. یکم خندید و گفت: اتفاقاً بهت می‌اومد به سرت بزنه و یه کارایی کنی. گفتم: یعنی اینقدری دیونگیم مشهود بود. گفت: هممون یه دونگی‌هایی داریم؛ ولی تو از اونایی بودی که توی قید و بند هیچی نبودی. الانم مشخصه که پشیمون نیستی و این عالیه.

  • گلی

یه کارایی از آدم می‌خوان ها.

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۵۰ ب.ظ

رفته بودیم حنابندون دوستم. یک لحظه دیدم همه وسط دارند می‌رقصند فقط پیروپاتال‌ها و پاندارها نشستند البته به‌علاوهٔ من. ساغر میاد می‌گه خجالت بکش ببین همه وسطن حتی مامانت فقط تو نشستی. گفتم: بابا الان من یه نویسندهٔ ارزشی هستم نباید که قروفر بدم وسط. 




  • گلی

اونجوری نگام نکنیدا.

يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۶ ق.ظ

اون معرفی کتاب «از نمایشگاه کتاب چی بخریم؟» رو که گذاشتم اینجا، خیلی هاتون گفتید: چرا وریا رو هم توش نذاشتم. بیاید حالا یه یادداشت جدید نوشتم که خیلی شیک و مجلسی وریا رو معرفی کردم توش. ببینید مقبول طبعتون افتاده یا نه؟ یعنی من کشته‌مردۀ معرفی‌هایی هستم که برای کتاب خودم می‌رم:D لینک مطلب

  • گلی

🤔

شنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ ق.ظ

یه جملهٔ معروف هست نمی‌دانم حدیث است،  روایت است،  آیه‌ست یا چی دقیقاً؛ ولی این را می‌گوید که؛ وقتی خدا می‌گوید حد هشتاد ضربه شلاق است اگر هشتاد و یکی زدی یعنی از خدا سختگیرتری و اگر هفتاد و نه تا یعنی مهربان‌تری.

نمی‌دانم چرا این روزها همه می‌خواهند و خیلی هم اصرار دارند یا از خدا مهربان‌تر باشند یا سخت‌گیرتر. 

  • گلی

چقدر تو مظلوم واقع شدی فسقلی من.

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۳۱ ق.ظ

خوابم نمی‌بره؛ برای همین دارم بی‌دلیل صفحه‌های ایسنتاگرام رو زیر و رو می‌کنم. می‌رسم به یه صفحه که کتاب‌های یک موضوع خاص رو جمع‌آوری کرده و براشون تبلیغ می‌کنه. چشم می‌گردونم وریا رو بین اونهمه کتاب نمی‌بینم. یهو از ذهنم می‌گذره: برات بمیرم غریب مادر.

  • گلی

پیوست دو پست قبلی.

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۱۸ ق.ظ

خب بچه‌ها برای اینکه بچه های دیگه که عربی دوست ندارند اذیت نشند من یه وب دیگه درست کردم و اونجا آموزش‌ها رو می‌ذارم این شما و این هم درس اول.

لینک وبلاگ خود آموز عربی کلیک کنید.

  • گلی

خوش به حال شما که معلمید.

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۳۴ ب.ظ

بذارید از یکی از آرزوهام براتون بگم.

یکی از آرزوهام اینه که مهرماه امسال در قامت یه معلم برم مدرسه. اگر معلم‌ پسرها باشم بهتره؛ ولی اگر نشد به همون مدرسۀ دخترها هم راضیم. ترجیحاً معلم ادبیات یا نگارش شم.




پ ن: ای آدم خبیثی که به پست قبلی من منفی دادی. چرا واقعاً؟ انگیزه‌ات چی بود دقیقاً؟ چرا به جای منفی دادن نیومدی دلیل ناراحتیت رو بگی؟ حرف زدن خوب است با هم حرف بزنیم.


و ممنون از حمایتتون از پست قبلی. هفتۀ آینده شروع می‌کنیم به یادگیری زبان شیرین عربی. تا اون موقع صبور باشید فرزندانم.

  • گلی

مهارت جدید

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۹ ق.ظ

آیا بهتون گفتم که من یکی از مهارت‌هایی که قراره توی سال ۹۸ یاد بگیرم زبان عربیه. آیا اینجا کسی هست که به زبان عربی علاقه داشته باشه؟ آیا موافقید هر چی یاد می‌گیرم با شما شریک شم و با هم عربی رو یاد بگیریم؟ 

  • گلی

برسد به دست قلم به دستان توانای بیان.

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۹ ق.ظ

رفقا روزتون * مبارک (:




* ۱۴ تیر روز قلم.

  • گلی

پیشنهادهای عزیزان رو خریداریم.

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ق.ظ

حس نمی‌کنید، یکم زیادی جو بلاگستان ساکت و مخوف شده. نظرتون چیه یه چالشی، یه حرکتی یه کاری کنیم که از این رخوت دربیایم؟

  • گلی

این دنیا هیچ جایی برای عدالت نداشت.

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۵۹ ب.ظ

ما عادت کردیم آدم‌های مشهور رو مشهورتر کنیم. آدم‌های شاد رو شادتر و موفق‌ها رو موفق‌تر.

هیچ‌کس هم به فکر اونایی نبود که برای یه جهش بزرگ فقط نیاز به یه تلنگر کوچک داشتند.

  • گلی

من قول می‌دم که یه کاری کنم.

جمعه, ۷ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ب.ظ

 قفسه‌های کودک و نوجوان کتابفروشی‌های ایران پر شده از کتاب‌های ترجمه‌شده.


کتاب ترجمه بد نیست؛ ولی این حجم از کتاب ترجمه‌شده ترسناکه. مخصوصاً وقتی ببینی خیلی‌هاشون هم اگر ترجمه نمی‌شد به‌جایی از این دنیا برنمی‌خورد.


کاش می‌شد یه کاری کرد برای این وضعیت هولناک.

  • گلی

اون تب داشت، برای همین هذیون می‌گفت.

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۶ ب.ظ
چرا همهٔ آدم پولدارها توی ایسنتاگرام هستند؟ اصلاً این‌ها چکار کردند که اینهمه پولدار شدند. اینهمه ظرف‌های گرون‌گرون رو با حقوق کدوم شغلشون به‌دست آوردند؟ باور کنید من یه وقت‌هایی فقط قیمت یه بخش کوچولوی آشپزخونهٔ اینا رو حساب‌کتاب می‌کنم سرم سوت می‌کشه از اون تعداد از صفر جلوی عدد. 
یوقتایی فکر می‌کنم یعنی اون‌ها هم توی ایران زندگی می‌کنند؟ رئیس‌جمهور اون‌ها هم روحانیه؟ 
  • گلی

اینم خودش یه نوع خلاقیته.

يكشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۳۵ ق.ظ

تجربه بهم ثابت کرده، آدم‌ها برای اینکه از حرفه‌شون پول دربیارن نیاز به واژه‌سازی‌های نو و جذاب برای مخاطب‌هاشون دارند. این واژه‌ها به دلیل تروتازگی‌شون احساس نیاز در مخاطب می‌کنه و برای صاحب مشاغل کسب درآمد. واژه‌ای که این روزها صاحب مشاغل تولید کردند «تسهیلگر» هست. تسهیلگر همون مشاور زمان بچگی‌هامون هست؛ ولی خب مشاور دیگه از کارافتاده شده و نیاز به بازنشستگی داره. برای همین تسهیلگر رو اختراع کردند برای امرار و معاش. تا همین چند وقت پیش همه توی صفحه‌های معرفی اینستاشون شاعر و نویسنده و عکاس و از همه مهم‌تر عاشق کتاب و کلمه وسفر بودند؛ اما این روزها یه واژۀ دیگه رو هم می‌تونید در صفحۀ این دوستان ببینید «تسهیلگر» بودن.

تسهیلگر محیط زیست، تسهیلگر امور کودکان، تسهیلگر رابطۀ مادر و کودک. شما تسهیلگر چی هستید؟


  • گلی

Tully

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۵ ب.ظ

دیشب یه بنده‌خدایی پنج تا استوری پشت سر هم گذاشت که حتماً حتماً این فیلم رو ببینید. یک‌جوری تأکید کرد که یه کله اومدم سمت سیستم. روشنش کردم و دانلودش کردم و همون موقع هم دیدمش. دروغ چرا اصلاً دوستش نداشتم. بعد فکر کردم شاید این بنده‌خدا زیادی پیاز داغش رو زیاد کرده. برای همین رفتم چند تا نقد هم ازش خوندم و اون‌ها هم به‌به و چه‌چه کرده بودند. هیچی دیگه احساس نفهمی شدید بهم دست داد.


حالا شما ببینید. بعد بیاید بگید دوستش داشتید یا نه؟


  • گلی

مدفن کرم‌های شب تاب

پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ق.ظ
دیشب هم انیمیشن مدفن کرم‌های شب تاب را دیدم. انیمیشن قشنگ و تأثیرگذاری بود. می‌شود یادداشت‌های زیادی نوشت که مجبور شوید حتماً نگاهش کنید؛ ولی خب هیچ‌کدام از این یادداشت‌ها نمی‌تواند شبیه به این پست اینستاگرامی جذاب باشد و ترغیب‌کننده. پست را بخوانید و بعد اگر دوست داشتید، بروید سراغ دانلود انیمیشن.
زمان این انیمیشن یک ساعت و بیست وهشت دقیقه است. باید یک حوصله قد یک ساعت و بیست‌وچهار دقیقه خرج کنید تا آقای نویسنده به حرف اصلی‌اش برسد.









  • گلی

بله رفقا

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ب.ظ
خیی وقت‌ها پیش میاد که آدم‌ها خیال می‌کنند از یک سری بحران‌ها عبور کردند؛ ولی دقیقاً توی همون لحظه که خیالشون از این بابت راحت شده با همون مسئله‌ها با شدت بیشتری مواجهه می‌شن و این یعنی زندگی!
  • گلی

راهنمای شیوه‌های نقد ادبی

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۵ ب.ظ

معمولاً وبلاگ‌نویس‌ها یک خصوصیت مشترک دارند؛ اینکه همۀ اونها عاشق نوشتن هستند. سروته هممون رو بزنند برمی‌گردیم به اصلمون که همون کلمه است. ما عاشق سروکله‌زدن با کلمه‌ها هستیم. میمیریم برای اینکه با کلمه‌ها، کلمه‌ها و ترکیب‌های جدیدی بسازیم و سودای نویسنده‌شدن رو توی سر داریم. نویسنده‌شدن هم عجین شده با کتاب. روزهامون و شب‌هامون رو با کتاب سر می‌کنیم تا یه روز بالاخره رؤیامون محقق بشه و بالاخره کتاب خودمون رو توی دست‌هامون بگیریم. ما کتاب می‌خونیم و همه‌مون هم دستی به معرفی کتاب داریم. وبلاگ هر کدوم از ما یه قسمت ثابت داره به اسم معرفی کتاب. کم‌کم این معرفی کتاب‌ها تبدیل می‌شه به یاداشت‌های حرفه‌ای‌تری از کتاب و در نهایت نوشتن نقد کتاب.

نقد کتاب با معرفی کتاب خیلی فرق داره و البته تخصصی‌تر هست. برای اینکه یک روز نقدهای شسته‌رفته‌تری بنویسیم نیاز به مطالعۀ تخصصی داریم. یکی از کتاب‌هایی که می‌تونه توی نقد نوشتن کمک‌مون کنه، کتاب «راهنمای شیوه‌های نقد ادبی» هست. یه کتاب جمع‌وجور و به زبان ساده که خانم معصومه انصاریان اون رو نوشته و انتشارات کانون هم چاپش کرده. به نظرم برای شروع خوندن کتاب‌های تخصصی توی این مسیر خوندن این کتاب خالی از لطف نیست.



  • گلی

پویش درخواست از «بیان» برای توسعه خدمات

جمعه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۲۹ ب.ظ

من خودم اساساً علاقۀ زیادی به محیط وبلاگ دارم. همیشه هم ترجیح و اولویت اولم برای نوشتن یادداشت وبلاگ بود و هست و ان‌شاءالله که خواهد بود. دلیل اصلیش هم این هست که به‌نظرم وبلاگ برخلاف بقیۀ نرم‌افزارها و محیط‌هایی که امکان نوشتن رو دارند فقط به خود «کلمه‌ها» تکیه داره نه عکس یا هر چیز خلاف کلمه و این خودش برای من کلی ارزشمنده. دروغ چرا در تمام سال‌های وبلاگ‌نویسی چه اون موقع که بلاگفا بودم و چه الان که توی بیان می‌نویسم انتظار خاصی از صفحۀ مدیریت بلاگ یا همون خدمات بلاگ نداشتم فقط یه مورد که امیدوارم همیشه و بدون گفتن در تمام محیط‌های مجازی رعایت بشه و اونم چیزی نیست جز ایجاد امنیت برای وبلاگ‌نویس هست. اینکه یه وبلاگ‌نویس همیشه این اطمینان رو داشته باشه که کلید اینجا تحت هیچ شرایطی دست کسی نمی‌افته اولین دغدغۀ من هست. همیشه هم ترس این رو دارم کسی حریم خصوصیم رو بهم بزنه. نه اینکه حالا من با کسی سر و سری دارم یا مثلاً اینجایی که من می‌بینیم و شما نمی‌بینید اتفاق خاصی می افته نه؛ ولی خب حس امنیتی که آدم باید داشته باشه اولویتش خیلی بالاتر از این حرف‌هاست.

اما به در خواست آقاگل منم تا اونجایی که ذهنم یاری بده توی این مدت به یه نکته‌هایی رسیدم که گفتنش شاید برای تیم پشتیبانی بیان بد نباشه:


۱: اولین نکته همون نکته‌ای هست که آقاگل در شمارۀ یک  پست خودش تذکرش رو داده؛ یعنی ردکردن هفت‌خوان رستم برای ایجاد یه حساب کاربری ساده. یادم میاد برای اولین بار که اومدم بیان به حدی این مراحل طولانی بود که خواستم منصرف بشم. خب برای داشتن یه وبلاگ یه ایمیل کفایت می‌کنه نه اینهمه مراحل پیچ در پیچ.


۲: دومین نکته که یه بار خیلی اذیتم کرد جست‌وجو کردن بین پست‌ها بود. یه بار دنبال یه پست خاص می‌گشتم؛ ولی هرچی توی قسمت عنوان دنبالش گشتم پیداش نمی‌کردم در حالی که یه قسمت از عنوان رو یادم بود و عیناً می‌نوشتمش؛ ولی پیداش نمی‌کرد. آخرش هم مجبور شدم تک‌تک بین پست‌هام گشتم تا پیداش کردم. خیلی هم خوب می‌شد که حتی این امکان اضافه می‌شد که بین محتوای پست‌ها هم امکان جست‌وجو وجود داشته باشه. مثلاً من بین پست‌هام دنبال پست‌هایی خاصی باشم که یه کلمۀ خاص توشون باشه.



۳: آقا اصلاً چه معنی می‌ده هی از من عنوان مطلب می خواد خب شاید یکی عنوانش نیاد. می‌دونم که این عنوان برای جست‌وجو هست؛ ولی خب یه کاریش کنید دیگه.



خب همین ها بود. با تشکر از آقاگل عزیز از  آبان عزیز، محبوبۀ شب شیرین، احلام خانم، نسرین بزرگوار، هلناز خوشمزه و بشری عزیز دل  و آسوکای دلبر دعوت می‌کنم که توی این پویش شرکت کنند.




  • گلی

دیگر ندارمش.

چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۴۰ ب.ظ

کاش آدم کسی را داشت که هر وقت نوشته‌ای جدید و نوبرانه می‌نوشت می‌خواند و نقد می‌کرد و آدم را وادار می‌کرد که دوباره و سه‌باره آن را بنویسد.

  • گلی

نادر ابراهیمی

جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۷ ق.ظ

چند وقت پیش ایدۀ یه مقاله به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم تابستون روش کار کنم و بنویسمش. توی اون  مقاله می‌خواستم نگاه نادر ابراهیمی رو به شخصیت زن توی یکی از آثارش مقایسه کنم به نگاه یکی از نویسنده‌های روشنفکر. امروز یه مصاحبه خوندم از خانم فرزانه منصوری، همسر نادر ابراهیمی. صحبت‌های این خانم رو که می‌شنویم و می‌خونیم تازه متوجه می‌شیم که چقدر این خانم و آقا از خیلی از ماها توی نگاه به زندگی و کلاً نگاهشون به دنیا متفاوته. کلاً این مصاحبه خیلی چسبید بهم و امیدوارم کرد که حتماً اون مقاله رو بنویسم.

لینک مصاحبه برای اونایی که دلشون می‌خواد بخونن.

  • گلی

به دل نگیر ولی

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۲۸ ق.ظ

کاش بقیۀ ماه‌های سال هم مثل ماه رمضون روی دور کند بود. لامصب سی روزش قد سی سال طول می‌کشه.


  • گلی

یک تکه زمین کوچک

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۰۷ ق.ظ

نمی‌خوام زیاد صغری‌کبری بچینم؛ پس اگر دنبال یه کتاب متفاوت برای نوجوان‌ها هستید این یادداشت رو بخونید.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۰۷
  • گلی

رضا یزدانی

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ق.ظ

از تقاطع شهید احمد رسولیان که بگذری
می‌رسی درست روبروی یادمان کربلای پنج
انتهای بولوار حاج حیدر تراب
کوچه‌ی شهید فاطمی نسب:
خانه‌ی من است
حیرت آور است؛ نیست؟
اینکه این همه شهید
بر سر تمام کوچه‌ها ی شهر ایستاده‌اند
تا نشانی مسیر خانه‌های ما شوند
اینکه این همه شهید رفته‌اند
تا بهانه‌ی ترانه‌های ما شوند
حیرت آور است؛ نیست؟




پ ن: برای مجید خان

والا فکر نکنم اینقدرها هم فاصله ایجاد کنه که باعث آزار چشم بشه. من زیاد دقت نکردم؛ ولی الان امتحانش کردم توی حالت جاستیفای همچین هم توفیری نداشت با حالت‌های دیگه.

  • گلی

کتاب‌های شگفت‌انگیز آقای موریس

جمعه, ۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۸ ب.ظ

::: یک


زندگی هر آدمی یه قصه است و برای خودش یه داستان هیجان‌انگیز و پر از اتفاق‌های ریزودرشت داره.


کتاب‌های شگفت‌انگیز آقای موریس قراره همین موضوع رو به ما بگه و توی این کتاب قراره قصۀ زندگی آقای موریس رو برامون تعریف کنه.


کتاب جالبی هست. خوندنش رو هم توصیه می‌کنم. نگاه خیلی‌خیلی قشنگی توی این کتاب به دنیا و حتی به کتاب و داستان‌خوانی وجود داره که باید حتماً خودتون بخونیدش. کتاب چون برای ردۀ سنی ۷ تا ۱۰ ساله‌هاست بهتر بود خانم مترجم کمی توی استفاده از کلمه‌های کودکانه بیشتر دقت می‌کرد؛ اما این از ارزش‌های کتاب چیزی کم نمی‌کنه. این کتاب رو خانم مائده اژه‌ا‌ی ترجمه کرده و انتشارات آرمای دوست داشتنی هم چاپش کرده.

آرمای عزیز، لطفاً در کتاب‌هات رو بدون براش کلی تبلیغ کن.


:::دو

موضوعی که این روزها زیادی بهش فکر می‌کنم و یه جورایی برام آزاردهنده شده اینه که چرا آدم‌ها کتاب‌های جدیدی را کشف نمی‌کنند. چرا همۀ صفحه‌های ایسنتاگرام و همۀ کتابفروشی‌ها و حتی همۀ انتشاراتی‌ها فقط روی یه تعداد محدودی کتاب تمرکز می‌کنند و همون‌ها رو تبلیغ می‌کنند.


انگار اینکه چه کتابی رو هم بخونی مد می‌شه. این فرصت رو به خودتون بدید که کتاب‌های تازه و نو و بکر رو پیدا کنید. توی کتابفروشی‌ها که می‌رید همون اول کاری نرید سراغ یه سری کتاب‌های خاص. کتاب‌ها رو ورق بزنید. کنار قفسه‌ها چند دقیقه بایستید بهشون نگاه کنید ببینید کدومش مهجور مونده برید سراغ اون کتاب‌ها.


به‌نظرم کتاب‌ها هم دل دارند. یه وقتایی از اینکه کسی سراغی ازشون نمی‌گیره دلشون می‌گیره و میرن اون ته‌مه‌ها خودشون رو قایم می‌کنند. خجالتی می‌شن؛ ولی شما این فرصت رو به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و مترجم‌های تازه‌نفس بدید که خودشون رو بهتون نشون بدن. مطمئنم اون‌ها هم توی دلشون کلی قصه‌های محشر دارند، فقط باید بهشون فرصت بدیم تا از لاک خودشون بیرون بیان. به‌قول دوست عزیزی که البته ایشون هم الگوشون حافظ جان بوده بیایم: «دعای گوی غریبان جهان» باشیم همگی.


  • گلی

برای همهٔ پیگیری‌هات مرسی.

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۲ ب.ظ

سلام خانم نیلاگشت.


می‌دانستی تو مرا بهتر از همهٔ آدم‌های دوروبرم می‌شناسی؟ تو بهتر از همه می‌دانی که عاشق سفرم.  

ممنون از اینکه همیشه حواست هست و آمار همهٔ سفرهای ارزان را برایم ایمیل می‌کنی. 

حتی شده که فهرستی از تمام کشورهای بدون ویزا را هم برایم فرستادی به این امید که شاید به آرزوهایم نزدیک شوم. 


برای همهٔ این‌ها ممنون؛ اما می‌دانی خانم نیلاگشت شاید تا شش سال پیش می‌شد برای رفتن به کشورهای بدون ویزا برنامه ریخت و پول‌هایمان را پس‌انداز کنیم. 

اما این روزها ما حتی آنقدر پول نداریم تا یک سفر داخلی برویم چه برسد به سفر به کشورهای خارجی.


دیگر ما آن آدم‌های سابق نیستیم که بتوانیم برای ده سال دیگر برنامه ‌بریزیم. ما این روزها حتی نمی‌توانیم برای آخر هفته‌مان یک برنامه‌ریزی کوچک خلاقانه داشته باشیم.


این روزها من تنها به ایمیل‌هایی که تو می‌فرستی نگاه می‌کنم و نخوانده آن را حذف می‌کنم؛ می‌دانی این روزها سفرکردن برای من رؤیا که هیچ یک فانتزی شده است. 


اما چه خوب که یکی در این دنیا هست که حواسش به آرزوها و رؤیاهای بقیه هست.

ممنون خانم نیلاگشت.

ممنون.

  • گلی

هنر شناخت بچه‌ها

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۶:۰۰ ب.ظ

:::یک 


یه جایی خوندم یا شایدم شنیدم که اگر می‌خواید مثلاً توی سن ۲۵ سالگی ازدواج کنید باید از سن ۲۰ سالگی شروع کنید به خوندن کتاب‌هایی در این باره. یا اگر می‌خواید مثلاً سن ۳۰ سالگی بچه‌دار بشید باید از سن ۲۵ سالگی یا حتی یکم زودتر سن ۲۳ سالگی شروع کنید به مطالعه دربارهٔ والدگری و بچه‌ها. 

البته خیلی از ماها اصولاً توی هیچ زمینه‌ای برنامه‌ریزی نداریم و همین‌طوری وارد میدان عمل می‌شیم تا ببینیم چی پیش میاد آخرش؛ اما همچین نظریهٔ ژرفی وجود داره.


::: دو


شاید یکی از مشکلات ما آدم‌ها توی ارتباطات با افراد دیگه نداشتن شناخت از هم هست. در اکثر مواقع هم به چیزی به نام «تفاوت‌های فردی» اعتقاد خاصی نداریم. ما آدم‌های دیگه رو موجوداتی کاملاً شبیه به خودمون می‌بینیم برای همین انتظارهای ازشون داریم که نباید. 

به تعداد آدم‌های روی کرهٔ زمین  تفاوت رفتاری و اخلاقی داریم؛ پس برای معاشرت صلح‌آمیز با این همه آدم متفاوت نیاز به شناخت این آدم‌ها داریم.


کتاب #هنر_شناخت_بچه‌ها بهمون کمک کنه شناخت و درک درستی از آدم‌های دوربرمون داشته باشیم.

این کتاب فقط برای شناخت بچه‌ها نیست. برعکس بهمون کمک می‌کنه که از روی تیپ‌های شخصیتی رفتار صحیحی در قدم اول با خودمون و در قدم‌های بعدی با اطرافیانمون داشته باشیم. 



:::سه

این کتاب رو به پدر و مادرها و مربیان آموزشی و مدیران و کارفرماها و حتی شما دوست عزیز پیشنهاد می‌دم.







  • گلی

خیلی هم جدی

جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۷ ب.ظ

یکی از مهارت‌هایی هم که باید سال ۱۳۹۸ یاد بگیریم؛ راه‌رفتن با کفش ۱۰ سانتی هست.

  • گلی

آدم کیف می‌کنه.

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۵۴ ق.ظ

بچه‌های اونا از این چیزا یاد می‌گیرن، بچه‌های آقامون جنتلمنه.

کلیک کنید

  • گلی

تو به سهم خودت برای ایرانی بهتر چه کردی؟

شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۴۱ ب.ظ

به نام خدای دانا و توانا

خوب که به این پنج‌شش سال اخیر نگاه می‌کنم، می‌بینم روزی نبوده که یک اتفاق توی دنیای واقعی و قاعدتاً مجازی پررنگ نشود. در تمام این سال‌ها همیشه موضوعی بوده که ما ایرانی‌ها بتوانیم در صفحه‌های مجازیمان بر سرش دعوا کنیم. روزی سیاستمداری گند زده، یا هنرپیشه‌ای یا اقتصاددانی یا مربی قرآنی، یا استاد نقاشی‌ای، یا کشور غربی‌ای و اگر همۀ این‌ها هم روزی به خودشان مرخصی بدهند بلایای طبیعی بوده که باعث خبرسازی و دعوا و بگیروبکش‌های مجازی شود. در تمام این سال‌ها فضای ایران شبیه رینگ بوکسی بوده که به دو دسته تقسیممان کرد و تا توانستیم از خجالت هم درآمدیم. تازه وقتی هر دو گروه خسته از کتک‌کاری گوشه‌ای رینگ افتادیم بدون اینکه داور استراحتی بدهد موضوع جدیدی پیش آمده و باز هم دعوا و کتک‌کاری.

آخرین دعوا هم خب تا امروز که این یادداشت را می‌نویسم قضیۀ جذاب ساسی مانکن عراقچی بوده. هر کس هم سعی کرده به سهم خودش و تا جایی که خون در بدن دارد نظر بدهد و لایک کند و فحش دهد و الی ماشالا کارهای که از یک بشر دوپا از نوع ایرانی‌ش دور از ذهن هم نیست.

مثل همۀ اتفاق‌های پیشین دو دسته شدیم، گروه بره‌های مظلوم و گروه غرغروها. گروه بره‌های مظلوم که در هر اتفاقی ممکن است یک گروه و جریان به‌خصوصی باشد و در این اتفاق آخر کسانی بودند که یک هو یادشان آمده در تمام سال‌هایی زیستشان نظام آموزش پرورش مثل یک هیولا با آن‌ها برخورد کرده و یاد مدیرشان افتادند که از قضا مذهبی بوده و هر وقت آن‌ها را می‌دیده مثل شمر از آنها آتو گرفته و همۀ شادی‌های کودکانه‌شان را با آتش جهنم و مرگ بر آمریکا نیست و نابود کرده‌اند. خب این عزیزان به حمایت از برادر ساسی بلند شدند و حق را به او و همۀ دانش‌آموزان غمگین و افسردۀ نظام آموزشی دادند. گروه دوم غرغروها هستند که مثل گروه اول هر بار با هر اتفاقی یک گروه فکری خاصی دایه‌دار آن است و در این دعوا کسانی بودند که آه و ناله‌شان به فلک رسیده و گریبان چاک کردند و  سربه کوه و بیابان گذاشتند و فغان سر دادند که: وای چه نشسته‌اید که کشورمان به فنا رفت و بچه‌هایمان از دست رفت و این اتفاق هم زیر سرعربستان و امریکا و اسرائیل پدر سوخته است وگرنه ما که از این خزعبلات بلد نبودیم.

 

در هر اتفاقی گروه بره‌های مظلوم و گروه غرغروها تا حداکثر یک ماه درگیر موضوع هستند و این فحش بده و او فحش بده و تو بمیر و وای مصیبت‌ها. بعد از یک ماه و گاهی اوقات هم کمتر و تا زمانی که خوراک جدیدی پیدا شود توی سرهم می‌زنند. بعد از یک ماه اصلاً یادشان می‌رود سرچی دعوا کردند اصلاً نتیجۀ آن همه انرژی‌ای که صرف فحش و بیانیه شد، به کجا رسید؟

 

در قضیۀ ساسی مانکن هیچ‌کس از خودش نپرسید آیا ما اصلاٌ در تمام این سال‌ها برای کودکان و نوجوانان ترانه‌ای تولید کردیم؟ آیا آهنگسازی را پرورش دادیم که برای این گروه خاص موسیقی مناسب سنش تولید کند؟ آیا ما از اینهمه شاعر و آهنگساز حمایت کردیم که تعدادی از آنها به سمت کارهای کودک و نوجوان بروند؟

ما چند تا فیلم‌نامه و آهنگ و نمایش‌نامه مخصوص کودکان و نوجوانان تولید کردیم؟ منصفانه که نگاه کنیم حال الانمان نه به عربستان و اسرائیل ربط دارد نه به مدیرهای خشک مذهب.

حالا الان ما به خود غرغروی ما ربط دارد که فقط بلدیم غر بزنیم و هیچ‌کاری و تأکید می‌کنیم هیچ‌کاری نکردیم نه برای اقتصاد کشورمان، نه برای سیاست کشورمان، نه برای تعلیم و تربیت. ما در تمام این سال‌ها ناکامی‌ها و بدبختی‌هایمان را گردن کسانی انداختیم که درصد کمی از مشکلاتمان در گرو آنها بود.

تعداد کمی از ما مثل اسماعیل آذر یزدی است که واقعاً دغدغۀ جهانی بهتر را دارد؛ پس بدون هیاهو، بدون پست‌های ایسنتاگرامی مشوش بدون ایجاد کینه و نفرت تمام دنیایش را برداشت و برد منطقۀ محروم و شروع کرد به کار فرهنگی کردن. شروع کرد به کشیدن لبخند روی لب‌های بچه‌هایی که خیلی وقت بود از ابتدایی‌ترین حقوق شهروندی محروم بودند.

اگر قرار است ایران جای بهتری برای زندگی باشد، به‌جای لایک و کامنت‌ باید عمل کرد.

 

تو به سهم خودت برای ایرانی بهتر چه کردی؟

 

 

 

 

 

  • گلی

از ماست که برماست خلاصه.

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۳۸ ق.ظ

دیشب نیم ساعت قبل از اذان دنبال شبکه‌ای بودم که بتونم پاش بشینم تا این نیم‌ ساعت هم بگذره. بین چرخش بین شبکه‌ها آخرش روی شبکۀ تهران توقف کردم. برنامۀ «اختیاری» داشت پخش می‌شد. این قسمتش چند تا خانم که مؤسسۀ ازدواج داشتند و یه بازیگر و آقای مجری بودند که داشتند دربارۀ عملکرد این کانال ازدواج صحبت می‌کردند. کانال ازدواج به این شکل بود که شما (چه دختر و چه پسر) مشخصات خودت و همسری که دلتون می‌خواد رو می‌گید و بعد این خانم‌ها واسطۀ ازدواج می‌شند که این دو گل نوشکفته بهم برسند. توی این کانال این دختر خانم‌ها هستند که انتخاب می‌کنند. به این شکل که دختر خانم بین گزینه‌های آقایی که اسم نوشتن همسرشون رو گزینش می‌کنند.

این خانم بازیگر (باور کنید من تا حالا اسمش رو نشنیده بودم. به‌نظرم سیاهی لشکر بودن جایی) یه جبهه‌ای گرفتند که این چه جور ازدواجی هست و مگه می‌شه همچین ازدواجی‌هایی شکل بگیره. این ازدواج‌ها فلان و بهمان هستند.

یعنی این خانم یه چیزهایی می‌گفت که من خیال می‌کردم ایشون توی ایران نیست. جالبه یه جاش می‌گفت: به‌نظرم پسر و دختری که کسی رو دوست دارند؛ ولی نمی‌تونند ابراز علاقه کنند به بلوغ نرسیدند و فلان و بهمان.

اینکه اگر پسر و دختری مستقیم بهم ابراز علاقه نمی‌کنند و دوست دارند با واسطه این کار رو کنند می‌تونه خیلی دلایل داشته باشه اولینش اینه که به طرف مقابلت احترام گذاشتی. تو از کجا می‌دونی که سبک زندگی خانوادۀ طرف مقابلت چطوریه.

ما برای داداشمون این مدت دنبال دختر مناسب بودیم (خب داداش من توی مدت دانشگاه و بعد کارش دختر مناسبی پیدا نکردند و خب قاعدتاً از سمت ما دنبال فرد مناسب بود) جالب اینجاست ما موردی رو که پیدا می‌کردیم خودمون بیشتر دوست داشتیم که جلسۀ اول حداقل دوتایی‌شون بیرون صحبت کنند بعد خواستگاری رسمی و اینها ولی خانوادۀ دختر اصرار داشتند که نه باید حتماً همون جلسۀ اول بیاید خواستگاری رسمی. اکثر این خانواده‌ها هم جزو قشر تحصیلکردۀ جامعه بودند. می‌خوام بگم که هر کسی طبق یه شیوه‌ای بزرگ شده و تو نمی‌تونی وقتی از یه دختری خوشت میاد سرت رو بندازی زیر و ازش خواستگاری کنی. اولین نکته‌ای که توی روابط اجتماعی باید دقت کرد درک و پذیرفتن همین تفاوت‌هاست. قرار نیست سبک زندگی همه شبیه هم باشه.


دومین نکته که توی این برنامه برام جالب بود که اصلاً این بازیگر توی این برنامه چه نقشی داشت. کارشناس امور خانواده بود؟ تحصیلات خاصی در حوزۀ خانواده یا روانشناسی یا جتماعی داره؟ اصلاً چرا باید یه سیاهی‌لشکر بخواد دربارۀ همچین مسئله‌ای نظر بده. بله اگر دو تا کارشناس و روانشناس حرفه‌ای با دو جبهۀ فکری متفاوت اومده بودن بازم کاملاً منطقی به‌نظر می‌رسید؛ ولی آخه سیاهی لشکر رو کجای دلم جا بدم.


همین کارها رو صداوسیما می‌کنه بعد همین سیاهی لشکر می‌شه یکی مثل مهنار افشار بعد هی بگو خانم شما ته‌تهش بتونی توی حوزۀ کاری خودتون نظر بدید نه هر مسئله‌ای توی کشور، مگه زیربار همچین چیزی میره. به‌نظرم صداوسیما تخته بشه ضررهاش کمتره تا این مدلی پیش بره.

  • گلی

برای خودم.

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۴۵ ق.ظ

عجیب‌ترین چیزی که این مدت کشف کردم اینه که آدم‌ها خیال می‌کنند به شغل و حرفه‌ای علاقه دارند درحالی که اصلاً برای اون شغل و حرفه وقتی نمی‌ذارند. وقت و زمانی در شأن علاقمندی‌هاشون.

توی این مدت با آدم‌هایی سروکار داشتم که خودشون رو به هر کاری مشغول می‌کنند و به هر کاری نوک می‌زنند که خودشون رو حرفه‌ای نشون بدن؛ ولی نیستند در واقع. توی این مدت فقط دو نفر رو دیدم که توی حرفه‌شون که همون نوشتن هست، شور و شوق و اشتیاق داشتند. توی واژه به واژه‌هاشون عشق به نوشتن رو دیدم. بقیه نوشتن رو فقط دوست داشتن. مثل رؤیای بچگی‌هامون که خیلی‌هامون دوست داشتیم دکتر بشیم؛ ولی فقط یه عدۀ کمی تلاش کردن تا از سد کنکور بگذرن تا پزشکی بخونند و برسند به جایی که دوست دارند.

یه کار حرفه‌ای وقت حرفه‌ای رو می‌طلبه به‌علاوۀ عشق بی‌نهایتی که باعث حرکتت بشه.

  • گلی

وقتی از افراط و تفریط حرف می‌زنیم دقیقاً یعنی چی؟

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۰ ق.ظ

قبل از اینکه از کسی سؤالی کنم از خودم می‌پرسم: نکنه این سؤالم جزو حریم خصوصیش باشه و دوست نداشته باشه فلان سؤالم رو جواب بده. خب آخرش هم سؤالم رو نمی‌پرسم. 

جوری توی حریم خصوصی ملت غرق شدم که دیگه حتی جویای حالشون هم نمی‌شم؛ چون می‌ترسم حالشون هم جزو حریم خصوصی‌شون باشه.


  • گلی

ذوق مرگی

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ب.ظ

پدرم می‌گه: زهرا، خودمونیم ها، همهٔ نویسنده‌ها شلخته‌ان. ببین چه به روز این اتاق آوردی تو. 


حالا مهم نیست که من شلخته‌ام یا نه؛ ولی همین که پدر قشنگم نویسنده‌بودنم رو به رسمیت شناخته خودش یه دنیا ارزش داره. 

  • گلی

نمایشگاه کتاب چی بخریم؟

شنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۵:۴۸ ب.ظ

برای اونایی که سؤال کردند که نمایشگاه کتاب چه کتاب‌های کودک و نوجوان بخریم، یه راهنمای کوچک که شاید بتونه کمکتون کنه. 

کلیک کنید

  • گلی

پله‌پله تا ملاقات شغل دلخواه.

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۴۶ ب.ظ

:::یک

اگر یادتون باشه چند وقت پیش یه پست گذاشتم دربارۀ اینکه شما اگر فلان مبلغ رو داشته باشید باهاش چه کسب و کاری راه می‌اندازید.

خب هرکس کسب‌وکار مدنظرش رو گفت.

من اون مدت خیلی درگیر این موضوع بودم و خیلی دقیق شده بودم روی بعضی از شغل‌ها. شغل‌هایی که شاید اصلاً به علایق من نمی‌خورد.

بعد از کلی فکرکردن می‌خوام الان توی این پست نکته‌ها و تجربه‌هایی که بهش رسیدم رو باهاتون سهیم شم.


:::دو

ببیند بچه‌ها اولین نکته‌ای که رو باید بهش خیلی دقت کنید اینه که توی چه زمینه‌ای علاقه دارید. شاید این موضوع دم‌دستی باشه؛ ولی خب مهم‌ترین غولِ پیدا‌کردن شغل همین شناخت علایقتون هست. پس همین الان بشینید و یه فهرست از کارهای محبوبتون آماده کنید.

به هیچ وجه وارد شغلی نشید که بهش علاقه‌ای ندارید؛ چون خیلی زود ازش دلزده می‌شید. وارد کسب‌وکاری بشید که بهتون امید و شوق به زندگی بده.

:::سه

غول دوم اینه که توی زمینه‌هایی که علاقه دارید مهارت کسب کنید. مثلاً شما به نوشتن علاقه دارید؛ پس بسم‌الله از همین الان شروع به نوشتن کنید. توی یه مصاحبه از سارا کروسان می‌پرسند که توصیه‌ات برای اونایی که می‌خوان نویسنده بشن چیه در جواب می‌گه: «بنویس. به‌نظر ساده می‌آید؛ اما تنها راه شروع است. اگر بخواهی بازیکن تنیس شوی باید راکت دست بگیری و یاد بگیری. پس یک خودکار بردار و شروع کن. بهترین راه برای یادگیری راه و رسم کار، خواندن و خواندن است. هر چه بیشتر خواندن. همه جور چیزی بخوان و نترس که سبک نویسنده‌ای را کپی کنی تا وقتی که بتوانی سبک خودت را پیدا کنی.»

این جملۀ سارا کروسان رو توی هر رشته‌ای که هستید می‌تونید پیاده کنید و شروع کنید. شما فقط باید راکت کسب‌وکارتون رو پیدا کنید و دستتون بگیرید و شروع کنید.


:::چهار

سومین غول، فراهم‌آوردن یه بستر مناسب برای شغلتون هست؛ فضای مجازی می‌تونه توی پیداکردن این بستر خیلی کمکتون کنه.

شاید با خودتون بگید که فضای مجازی چطوری می‌تونه کمک‌کننده باشه. شما باید توی فضای مجازی شروع به تولیدمحتوا کنید. باید اونقدر تولیدمحتوا کنید که شما رو با اون مهارتتون بشناسند. مثلاً شما علاقتون به خیاطی هست. از تجربه‌هاتون دربارۀ خیاطی بگید. از کلاس‌هایی که می‌رید. از چیزهایی که یاد می‌گیرید بگید. حتی می‌تونید روش دوخت بعضی از لباس‌ها رو توی صفحه‌تون آموزش بدید.

این کار باعث می‌شه آدم‌هایی که خوانندۀ وبتون هست شما رو با این مشخصه بشناسند.

من زمانی که پست‌های ویرایشی رو می‌ذارم توی وبم، کلی سفارش کار بهم می‌دن. از روز اول واقعاً نمی‌دونستم که اینقدر می‌تونه کمک‌کننده باشه؛ ولی بود.

من توی این بیان با آدم‌های کله‌گنده‌ایی آشنا شدم که در تصورم هم نمی‌گنجید یه روز باهاشون این مدلی و به این شکل آشنا بشم. مترجم و نویسندۀ محبوبم از طریق گوگل که برای کتاب‌هاشون معرفی کتاب نوشته بودم، به وب من رسیدن و بعد باهم آشنا شدیم. شما خودت دیگه حدیث مفصل بخوان.


:::پنج

با اینستاگرام آشتی کنید. اینستاگرام می‌تونه شما رو با آدم‌های درجه یک رشته‌تون آشنا کنه و باهاشون اطلاعات ردوبدل کنید.

از همه مهم‌تر امروزه بچۀ دوساله هم یه اکانت توی اینستاگرام داره. و از همه مهم‌ترتر اینکه چه دلمون بخواد چه نخواد باید باور کنیم همه‌‌چی توی این روزها برپایۀ رابطه است. شما اگر برنامه‌ای توی صداوسیما دیدید که میهمانش سلبریتی نیست مطمئن باشید که میهمان برنامه با یکی از عوامل برنامه دوست مجازی است. باور نداری از این به بعد یکم دقیق شو متوجه می‌شی. این از صداوسیما شما خودت دیگه سایت و نشریه و بقیه رو تا تهش برو دیگه.

:::شش

توی رشته‌تون اپن‌سورس عمل کنید. هر اطلاعاتی که به‌دست میارید با مخاطب‌هاتون به اشتراک بذارید. این‌طوری هم خودتون یاد می‌گیرید و هم به بقیه یاد می‌دید. بقیه هم شما رو با اون مهارتتون می‌شناسند.



ادامه دارد...

پ ن۱: از دیروز تا حالا من سه تا پست اینجا گذاشتم (کانال بماند) خدا به دادتون برسه:دی

  • گلی

از مناجات شعبانیه.

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ق.ظ

تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی

[خدایا] آنچه را که در درون دارم می‌دانى، بر حاجتم خبر دارى، نهانم را می‌شناسى!

وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی

و آنچه که می‌خواهم به زبان آرم، و خواهش خویش را بازگو کنم.


إِلَهِی لا تَرُدَّ حَاجَتِی وَ لا تُخَیِّبْ طَمَعِی وَ لا تَقْطَعْ مِنْکَ رَجَائِی وَ أَمَلِ

خدایا، حاجتم را برمگردان، و (طمع ام) را قرین نومیدى مساز، و امید و آرزویم را از خود مبر.


یکی از قشنگی‌های دعاها همین مقدمه‌چینی‌های اول دعاست. اول میای برای خدا یه جورایی خودت رو لوس می‌کنی و بعد شروع می‌کنی به گفتن خواسته‌هات. گاهی هم توی همین دلبری‌هایی که برای خالقت می‌کنی خواسته‌هات رو می‌گی. چیزی که معمولاً من هیچ‌وقت رعایت نمی‌کنم:دی




::: اگر فرصت داشتید حتماً مناجات شعبانیه رو بخونید. معرکه است این دعا.

  • گلی

قدیم‌ها ما همهٔ نرسیدن‌هامون رو ربط می‌دادیم به قضاوقدر و حکمت و رحمت خدا. بعد هم کلی سر خدا منت می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: تو اینو توی پاچهٔ من گذاشتی وگرنه من که دلم یه چیز دیگه می‌خواست. یوقتایی هم سرش هوار می‌کشیدیم که: مرد حسابی چقدر دل گنده‌ای داری آخه تو. 

به‌نظرم این روزها خدا خسته شده از اینهمه بی‌انصافی و همهٔ کاسه‌کوزه‌هایی که رو سرش شکستیم.

برای همین بیرون رینگ نشست و گفت: همهٔ اختیارات زندگیت مال خودت.

اما تو می‌خوای زرنگ‌بازی دربیاری پس به خدا می‌گی: نه خداجون. هرچی خودت صلاح می‌دونی. همونی رو بهم بده که فکر می‌کنی آخرش خوب تموم می‌شه.

اما خدا اینبار کوتاه بیا نیست و لبخند می‌زنه و می‌گه: نه دیگه بندهٔ قشنگم. تو هرچیزی رو بخوای بهت می‌دم و مسئولیتش تمام و کمال هم با خودت. فقط لب تر کن جان جانان.


و تو می‌مونی یه دنیا شک و تردید که آیا می‌خوام یا نه.


  • گلی

از کوچۀ رندان

شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۲۴ ب.ظ

به‌نظر من برای اینکه از نوشته‌ها و سروده‌های نویسنده یا شاعری لذت برد نیاز به یه سری اطلاعات ریزودرشت از زندگی اون نویسنده و شاعر هست.

و اگر این نویسنده یا شاعر برای روزهای خیلی دور باشه هر چقدر این اطلاعات ریزتر باشه لذت‌بردن از اثر هم بیشتره.

همۀ ما کم‌وبیش شعرهای حافظ رو خوندیم و هر کدوم از ما از ظن خودمونیم با آقای شاعر یار شدیم. حالا فرض کنیم اگر ما جزییات بیشتری از زندگی حافظ و روزگارش داشته باشیم چقدر بیشتر لذت می‌بردیم.

آقای زرین کوب توی کتاب «از کوچۀ رندان» سعی کرده به جزییات زندگی حافظ بپردازه. از حق هم نگذریم اونقدر قلم جناب زرین‌کوب گیرا هست که اگر یه کوچولو هم ذهن خیال‌پردازی داشته باشید می‌تونید خودتون رو توی اون روزگار تصور کنید و پابه‌پای حافظ جان کوچه پس کوچه‌های شیراز رو قدم بزنید.

همون طور که هممون می‌دونیم زندگی حافظ و خیلی از شاعرها و نویسنده‌های قدیمیون در ابهامه چرا که قدیمیای ما زیاد علاقه‌ای به روزانه‌نویسی یا خاطره‌نویسی یا هر نوشته‌ای که باعث بشه ما ردی از زندگی شون رو پیدا کنیم، نداشتند. برای همین زیاد از زندگی‌شون اطلاعاتی نداریم؛ ولی همین نوشته‌های زرین کوب که همراه با شک و تردید هست می‌تونه به ما کمک زیادی برای شناخت از حافظ کنه.

خوندنش رو به همه توصیه می‌کنم.

  • گلی

سارا کروسان

سه شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۷:۲۹ ب.ظ

جدیداً سارا کروسان به نویسنده‌های محبوبم اضافه شده. ساده می‌نویسه و این ساده نوشتنش امتیاز خیلی خیلی بزرگی هست. ادا در نمیاره. با کلمه‌ها بازی نمی‌کنه؛ برعکس نویسنده‌های این وری.

امروز داشتم داستان یکی از نویسنده‌های ایرانی رو می‌خوندم دیدم چقدر ماها با کلمه‌ها بازی می‌کنیم؛ ولی سارا این شکلی نیست. راحت و سلیس داستانش رو می‌گه.

تا الان سه تا کتاب از خانم کروسان خوندم: یکی از ما دونفر؛ اپل و رین؛ وزن آب. هر سه کتاب یکی از یکی دیگه بهتر. می‌تونید با خیال راحت بخرید و از خوندنش لذت ببرید.

اگر کتاب نویسنده‌ها رو پشت سر هم بخونیم یه خوبی داره و اون اینه که دغدغه‌ها و زیروبم نویسنده تا حدی دستمون می‌یاد. مثلاً قشنگ می‌شه فهمید که سارا آدم مذهبیه و برخلاف ایران که جرئت نداری توی کتابت از دغدغه‌های مذهبیت بگی این مذهبی بودن رو با خیال راحت ازش می‌نویسه. سارا عاشق شعره و نگاه شاعرانه‌ای به دنیا داره. طوری که داستانش رو شعرگونه می‌نویسه. عشق جزو چیزهایی مقدس توی قاموس ساراست. از نظر سارا عشق نجات‌دهندۀ آدمیه. و در آخر اینکه سارا به‌شدت مشکلات نوجوان‌ها براش دغدغه است. برای همین توی هر کدوم از کتاب‌هاش یکی از مشکلات نوجوان‌ها رو می‌گه: مهاجرت، جدایی پدر و مادر، تنهایی، ترس و... .

دروغ چرا بعد هر بار خوندن کتاب‌های خانم کروسان می‌گم خب کاری نداره که این شکلی نوشتن. بعد داستان خودم رو توی ذهنم شروع می‌کنم به ویرایش و راستش رو بخواید اینجا هست که می‌فهمم ساده نوشتن چقدر سخته.





  • گلی

نکته‌های خیلی ظریف زندگی

يكشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ق.ظ

یه سری فوت‌وفن کوزه‌گری هست که اگر به‌کار ببریمشون دیگه نیازی نیست کلی هزینۀ اضافی کنیم.

مثلاً این تبلیغ دورتو مدام می‌گه ظرف‌های شما بو می‌ده و اگر از محصول‌های ما استفاده کنید معجزه می‌شه و فلان و بهمان. برای این معجزه‌شون هم قاعدتاً پول دوبرابر ازمون می‌گیرن؛ ولی شما اگر توی ظرف مایع ظرفشویی که استفاده می‌کنید یکم سرکۀ سفید بریزید هم ظرف‌های شیشه‌‌ای‌تون خیلی برق می‌زنه، هم بو نمی‌ده و هم به‌خاطر سرکه کلی مواد شیمیایی وارد بدنتون نمی‌شه.

دومین فوت هم اینه که خیلی‌هامون ماهیانه کلی پول خرج می‌کنیم برای شامپوهای ضدشوره. خب چه‌ کاریه یه قاشق نمک بریزید توی هر شامپوی معمولی و بعد معجزۀ نمک رو ببینید.


تا همین جا رو داشته باشید تا بعد.

  • گلی

کویریات

سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۵۸ ق.ظ
احساس می‌کنم ذهنم داره کم‌کم قوتش رو از دست می‌ده. موقع حرف‌زدن کلمه‌ها و واژه‌های خیلی ساده یادم می‌ره. خاطراتم با آدم‌ها داره کم‌رنگ می‌شه. دیشب تا چند دقیقه داشتم به ذهنم فشار می‌آوردم اسم وبلاگی که خیلی دوستش دارم چی بود. یادم نمی‌اومد. یادم بود که همیشه تب مرورگر رو باز می‌کردم و خودم اسمش رو می‌نوشتم؛ ولی اصلاً حروفش یادم نمی‌اومد که چی تایپ می‌کردم. وقتی بیشتر نگران می‌شم که دقیقاً حدود ده روز پیش باز دغدغه‌ام شده بود که اسم وبلاگی که خیلی دوستش داشتم چی بود. اون دفعه کلی به ذهنم فشار آوردم و فهمیدم؛ ولی حالا بعد یه مدت کوتاه باز یادم رفته بود.


  • گلی

خبر خبر خبر.

شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۳ ق.ظ

:::یک

اتفاق خوب اینکه بعد مدت‌ها تلاش و زحمت و سختی و شب‌ زنده‌داری و حتی روز زنده‌داری پنجشنبه‌ای که گذشت بالاخره بچه‌مون دنیا اومد. رخ زیبای دلبند جانم رو می‌تونید اینجا ببینید و همون جا می‌تونید زحمت‌های مادرش رو بخونید: آیکون فخرفروشی مادرانه

برای این پرونده کلی وقت گذاشتیم. ان‌شاءالله و امیدواریم بتونیم یه قدم هر چند کوچک برای پیشرفت ادبیات کودک و نوجوان برداریم.

مطمئناً کارمون بی‌نقض نیست و ایرادهایی داره؛ پس خوشحال می‌شیم که با نظرات و پیشنهاداتتون برای قدکشیدن این بچۀ فسقلی همراهمون باشید.

هدفمون از این کار چی بود؟


این پرونده قرار است دریچه‌ای باشد برای شناخت بهتر دنیای پر راز و رمزی ادبیات کودک و نوجوان.

در این پرونده با هم از چگونگی شکل‌گیری ادبیات کودک و نوجوان باخبر می‌شویم. ویژگی‌های آثار موفق را بررسی می‌کنیم. بهترین‌های این حوزه را معرفی و ضعف‌های آثار وطنی را بررسی می‌کنیم. برای پیشرفتمان در این حوزه پای صحبت‌های بزرگان می‌نشینیم. از بهترین‌های ادبیات کودک و نوجوان درس نوشتن می‌آموزیم. و در نهایت دلمان می‌خواهد قدمی هرچند کوچک برای پیشرفت و بهبود ادبیات کودک و نوجوان کشورمان برداریم و به این فکر کنیم یک «ادبیات کودک و نوجوان» که هم «درخشان» باشد و هم «ایرانی» چه نوع ادبیاتی است.



و خب انتظار داریم، اون‌هایی که الان دارند این متن رو می‌خونند به اون‌هایی که نیستند خبر بدن که ما برای کشف دنیای ادبیات کودکان و نوجوانان کنار شما هستیم. اگر هم شما توی صفحه‌های مجازیتون ازمون حمایت کنید که عالیه. خلاصه اینکه رسانه شمایید.



:::دو

خبر دوم اینکه برای اولین بار همین انتشارات شهرستان ادب یه مدرسۀ رمان کودک راه انداخته و هنرجو می پذیره؛ پس اگر دستی به نوشتن دارید و دلتون می‌خواد برای کودکان بنویسید بسم‌الله، برید و فرم ثبت‌نام رو پر کنید.
این هم فراخوان‌شون (کلیک کنید).



  • گلی

بچسبد به پست قبل.

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ

از مشارکت حداکثریتون در خصوص پست قبل کلاً نقطه خط صاف شدم؛ ولی من بادی نیستم از این بیدها بلرزم که!! پس راهمو رو ادامه می‌دم و کار خودم رو می‌کنم:D


ببینید بچه‌ها، اولین قدم برای درست‌ نوشتن اینه که کلمه‌ها رو در جای درست و معنای درستش به کار ببریم.

توی متنی که توی پست قبل گذاشتم یه کلمه‌ش زیادی ناجوره و اصلاً به بافت جمله نمی‌خوره و اون کلمۀ «فتنه» است. فتنه رو کی ما به کار می‌بریم؟ معمولاً وقتایی که یه عده یا یه نفر کاری خلاف معیار انجام داده می‌گیم فتنه کرده. یه جورایی فتنه یه کلمۀ منفی هست. بهتر بود نویسندۀ متن از کلمه‌هایی با وجه مثبت استفاده می‌کرد برای این حرکت مردمی. کلمه‌ای مثل قیام.


خب اینم از درس اول درست‌نویسی. دیدید اصلاً سخت نبود.

  • گلی

یادگیری رو از سر می‌گیریم

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۳۳ ب.ظ

این مدت کلاً از مسئلۀ درست‌نویسی دور افتادیم. از اونجایی که سه‌شنبه‌ها برای من شده ملکۀ عذاب (چون باید برم اون شهر دانشجویی داغون و خاک بر سر) پس یه فرصت داریم که توی امروز و فردا که نیستم روی مسئلۀ درست‌نویسی کار کنیم. تصمیم گرفتم مدل درست‌نویسی رو به یه شکل دیگه جلو ببریم و با مثال با هم کار کنیم.

یه متن می‌ذارم همین پایین و شما سعی کنید ویرایش زبانیش کنید. پنجشنبه که اومدم شیراز درباره‌ش صحبت می‌کنیم. از شما می‌خوام که به هر شکلی که می‌تونید متن رو اصلاح کنید و کامنت بذارید.


💬 «می خواهند شعارهای نظام را در برابر نظام قرار دهند. کار به جایی رسیده که وقتی از عدالت خواهی بخواهید حرف بزنید می گویند نظام را دارد تضعیف کند. آن نظامی که با عدالت خواهی تضعیف شود رفتنش بهتر از ماندن است. آن نظامی که در برابر عدالتخواهی بایستد حکومت اسلامی نیست #طاغوت است.


به اسم حکومت اسلامی دارند می خورند اما چون در بدنه نظام قرار گرفته اند من و شما فکر می کنیم به هر قیمتی باید حمایت کنیم،‌ ثمره اش شده اینکه مردم فکر کنند ما داریم از آنها حمایت می کنیم.


فتنه ای که در پیش است فتنه جنوب شهری هاست. باید برگردیم به شعارهای انقلاب اسلامی. هیچ راه دومی وجود ندارد.»



  • گلی

حداقل ها.

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ب.ظ

یکی رو هم نداریم، ما بغض کنیم اون بمیره حداقل.

  • گلی

ویس و رامین

دوشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۴۸ ق.ظ

از مصیبت‌های دو عالم هم اینه که رشته‌ات ادبیات غنایی باشه بعد مجبوری هی شعر عاشقانه بخونی. هی شعر عاشانه بخونی. یکی هم نیست بگه بابا بسه دق کرد بنده خدا.


عشق آمد و کرد خانه خالی

برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد

وز دل شدگی قرارشان برد

زان دل که به یکدیگر نهادند

در معرض گفتگو فتادند

این پرده دریده شد ز هر سوی

وان راز شنیده شد به هر کوی

زین قصه که محکم آیتی بود

در هر دهنی حکایتی بود

کردند بسی به هم مدارا

تا راز نگردد آشکارا

  • گلی

یعنی تا این حد ...

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۵۶ ب.ظ

چطور می‌شه که یه دختر ۲۱ ساله، تنهایی پا می‌شه میره دور دنیا رو بچرخه بعد من یک ساله دارم فکر می‌کنم از این شهر برم یه شهر دیگه برای زندگی؛ ولی هر بار آخرش به «نشدن» و «نمی‌تونم» می‌رسم؟

  • گلی

علامه قزوینی

شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ

روز شنبه ای نشستم به مقاله خونی.

یه مقاله استادم توصیه کردند که حتماً بخونیم به اسم: درس‌هایی از قزوینی.

این مقاله رو توصیه می‌کنم بخونید. مخصوصاً اونایی که ادبیات دوست هستند و معمولاً دستی به نقد نوشتن هم دارند.



  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۱۳
  • گلی

قابل توجه حماسه‌آفرینان اردیبهشت ماه!

پنجشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۱۰ ق.ظ

خبر کوتاه بود: حسین فریدون، برادر رئیس‌جمهور، دادگاهی شد، حقوق قضات و کارمندهای دادگستری به تعویق افتاد.



پ ن: چرا باید دستگاه عریض و طویل دادگستری از دولت حقوق کارمندها و قضاتش رو بگیره؟

  • گلی

چرا نباید کالای ایرانی بخریم.

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۵۶ ب.ظ

یه وقتایی هم بود می‌اومدیم توی همین وبلاگ و پز می‌دادیم که شش ساعت از این فروشگاه به اون فروشگاه رفتیم برای خرید کالای ایرانی که خیرسرمون کمک کنیم به رشد و پیشرفت کشورمون. الان با صراحت کامل می‌گم حماقتی بیش نبود این دربه‌در گشتن دنبال کالای ایرانی.

می‌خوام هیچ کارخانۀ ایرانی سروسامان نگیره وقتی یه‌ذره، قد یه نخود انسانیت توی وجود این جماعت نیست. امروز میری یه چی می‌خری فردا قیمتش دو برابر شده. عملاً همون جنس نصف شده با قیمت دو برابر.

یادم میاد تابستون توی همون بلبشوی نوسان‌های ارز، یه جوری کارخونه‌دارها اجناسشون رو توی هفت تا سوراخ قایم کردند که انگار جنگ جهانی سوم رخ داده. کار به جایی رسید که نزدیک بود لوازم خانگی رو کوپنی کنند.

یادم میاد تابستون یهو یخچالمون کار نکرد و ما در به در دنبال یه یخچال بودیم؛ ولی نبود که نبود. همون فروشگاه‌هایی که تا دیروز التماس می‌کردند که تو رو خدا بیا قسطی جنس بردارید. همونایی که می‌گفتند اگر حالا پول ندارید اشکال نداره هر وقت داشتید پولشو بدید اگرم دیدید نمی‌تونید فدای سرتون مال خودتون، همون‌ها حالا برای ما شاخ شده بودند و چیزی نمی‌فروختند تا آخرش با کلی این در و اون در زدن و آشنا پیدا کردن یه یخچال پوکیده با قیمت چند برابر ماه قبلش برداشتیم.

می‌خوام بگم ماهایی که همیشه در همۀ موقعیت‌ها هوای کارخونه‌دارهامون رو داشتیم توی این روزهای سخت چطوری پشتمون رو خالی کردند. خدا وکیلی چند تا برند و مارک ایرانی سراغ دارید که جنس‌هاشون رو با همون قیمتی که خریده بودند و پشتش درج شده بود، بهمون فروختند؟

دلامصب دیگه رازیانه ربطی به دلار و ارز نداشت که قیمت‌هاش رو سه برابر کردید.

همیشۀ خدا این مردم ایران بودند که پشت دولتشون، حکومتشون، سلبریتی‌هاشون، ورزشکارهاشون، هنرمندهاشون، تولیدکننده‌هاشون و... واستادن؛ ولی خدا وکیلی چند بار اونا از ما حمایت کردند؟

پولمون بره توی جیب یه مشت چینی شرف داره که هی خودخوری کنیم که چرا خودمون توی روزهای سخت هوای همدیگه رو نداریم از دولت و حکومت که آبی بلند نمی‌شه حداقل خودمون به خودمون رحم کنیم.

  • گلی

آه و دریغ از اینهمه انرژی که الکی صرف می‌شه.

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ق.ظ

یه وقتایی می‌خوایم یه گره از مشکل‌های مردم باز کنیم، بدون کارشناسی یه سری کارها می‌کنیم که اون گره‌هایی هم که وجود داشته رو نه تنها باز نمی‌کنیم بلکه همون گره‌ها رو کورتر می‌کنیم.

مثلاً اگر من الان بیام اینجا بنویسم می‌خوام برم فلان روستای دورافتاده کار فرهنگی کنم، همه اواین ایده‌شون خرید کتاب هست. بعد من می‌گم خب کتاب بخریم؛ ولی چه کتابی. همه اسم کتاب‌هایی رو می‌برن که خودشون یا مثلاً خواهر کوچکشون یا بچه‌های دوربرشون دوست دارند، اسم می‌برن.

یه چیزی رو که همیشه یادمون میره اینه که نیاز اولیۀ یه دختربچه یا پسربچۀ روستای دورافتاده کتاب نیست. آره کتاب خوندن معرکه است؛ ولی نه برای یه روستای دورافتاده اونم برای وقتی که شما می‌خواید فقط یه دورۀ کوتاه مثلاً بیست روزه یه کار رو کنید.

حالا فرض می‌کنیم که ما نیازهای اولیۀ اون روستا رو برطرف کردیم و می‌رسیم به مسئلۀ کتاب خوانی واقعاً با چه الگوریتمی مثلاً کتاب پاستیل‌های بنفش رو برای یه بچۀ روستای دورافتاده می‌برید. مثلاً الان خیلی خفنید که یه کتاب به روز رو با یه طرح جلد شیک بلند کردید بردید یه روستا؟

دنیای یه بچۀ روستایی با دنیای یه بچۀ شهری توی همون کشور فرق داره بعد شما می‌رید یه کتاب ترجمه شده با یه فرهنگ کاملاً غریبه رو می‌برید روستا.

یکی از ایرادهای که به آموزش و پرورش می‌گیرند اینه که چرا برای همۀ استان‌ها کتاب‌های واحدی رو آموزش می‌دن. شاید باورتون نشه؛ ولی طبق نظرسنجی‌ها بعضی از استان‌های ما اونقدر محروم هستند که وقتی درس بادام رو به بچه یاد می‌دن اولین سؤالی که بچه می‌پرسه اینه که بادام چیه؟ یعنی این بچه اصلاً تا به حال بادام ندیده که حالا بخواد اسمش و املاش رو یاد بگیره.

حالا شما پاشو هرچی کتاب نشر پرتقال و هوپا هست کول کن بببر فلان روستای دورافتاده کار فرهنگی کن مثلاً.

اینو یاد بگیریم که هر کی نویسندۀ خوبیه، نمی‌تونه نویسندگی تدریس کنه. هر کی کتاب کودک و نوجوان می‌خونه نمی‌تونه کار کودک و نوجوان حرفه‌ای انجام بده. هر کی کلی فالور داره نمی‌تونه کار فرهنگی کنه. هر کی رشته‌ش ادبیاته قرار نیست از شعر سر دربیاره و... . در نهایت اینکه بیایید قبل اینکه هر کاری کنیم حداقل با چند تا متخصص مشورت کنیم بعد. متخصص نه دوست‌های مجازیمون.


  • گلی

سلام بهترین

يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۰۱ ق.ظ

صبح خود را در همچین مکانی شروع می‌کنیم.


  • گلی

اینم از شمارش جوجه‌های من

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۵:۵۹ ب.ظ
عجیب‌ترین اتفاقی که توی سال ۹۷ برای من افتاد، حق دادن به آدم‌ها بود. اینکه اگر کسی بدترین کار دنیا رو هم انجام می‌داد من بهش حق می‌دادم و با خودم فکر می‌کردم شاید وضعیتی که توش هست ایجاب می‌کنه که همچین کاری رو بکنه.
سال ۹۷ رو با یه تعطیلات خوب شروع کردم؛ اما امان از اردی‌بهشت و خرداد و تیر و مرداد. انگار توی یه چاه عمیق افتاده بودم و هر چی هم تقلا می‌کردم نمی‌تونستم خودم رو نجات بدم. الان که از اون روزها فاصله گرفتم و بهش نگاه می‌کنم می‌بینم اتفاقاً روزهای قشنگی بود. پر از اتفاق‌های حسی و خاطره‌انگیز. غم بود؛ ولی غمش هم قشنگ بود.
پاییز معرکه‌ای رو شروع کردم؛ ولی پاییزم دلش با من نبود؛ اما بازم اتفاق‌های خوبش قشنگ‌تر از اتفاق‌های بدش بود؛ چون یاد گرفتم فقط اتفاق‌های خوب رو توی ذهنم زنده نگه دارم و غم اتفاق‌هایی که افتادنش دست من نیست رو نخورم. قرار بود بعد از پاییز کلی روزهای خوب برامون رقم بخوره که نشد.
۹۷ یه قدم به ویرایش نزدیک‌تر شدم. ادبیات کودک و نوجوان رو جدی‌تر دنبال کردم. وارد یه مقطع جدید آموزشی شدم. سال ۹۷ برای اولین بار در مقام یه نویسنده توی نمایشگاه کتاب بودم و نگم چه حال خوبی داشتم. مخصوصاً اون روز با وجود بشری و احلام برای من خاطره‌انگیزتر هم شد.
هر کس برای اولین بار من رو می‌بینه اولین چیزی که بهم می‌گه اینه که چه صدای قشنگی داری. بعد از اونجایی که صدام خیلی کوچولو می‌زنه، پیشنهادی که بهم می‌دن اینه: تا حالا رفتی تست اجرا بدی؟ خیلی به درد اجرای برنامۀ کودک می‌خوری ها. خب سال ۹۷ این فرصت رو به من داد که مجری یه برنامۀ کودک باشم. اینم از اتفاق‌های جذاب سال ۹۷ برای من بود و البته پر از استرس. اگر اصرارهای دوستم نبود همون روز دوم انصراف می‌دادم؛ ولی پری هربار کلی انرژی می‌ده و می‌گه من می‌دونم که تو از پسش برمیای سیده زهرا.
توی برنامه‌ام نوشته بودم سال ۹۷ باید کتاب دومم رو نوشته باشم که نشد. قرار بود کلی سفر برم که نشد. فقط چند وقتیه با یه گروه کوهنوردی جمعه‌ها میریم کوه.
و در نهایت سال ۹۷ من گره خورد به کسی که نیست.

  • گلی

بیاید جوجه‌هامون رو بشمریم ببینیم چند چندیم؟

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۵۰ ق.ظ
در روزهای پایانی سال ۱۳۹۷ بیاید بگید که توی این یه سال چه کارها کردید؟
  • گلی

از شغل‌های قشنگ دنیا اینه که جاهای مقدس و حال خوب کن کار کنی.

اینکه صبح‌ها موقع طلوع آفتاب، توی هوای سرد زمستون رو کنی به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ بعد آروم سرت رو خم کنی و بگی: سلام آقای قشنگم. 

یا وقتی داری از پله‌های حافظیه میری بالا به آخرین پله که رسیدی رو کنی به آرامگاه حافظ عزیز و لبخند بزنی بگی: سلام یا شیخ. 

بعد در گوشی به جناب شیخ بگی اگر امروز اومد سراغت هوای منو داشته باش و بهش بسپار: چون می‌روی بی‌ من مرو.


  • گلی

پیشنهاد

شنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۲ ب.ظ
بیاید این پست رو با هم بخونیم. خیلی هم تأثیرگذار است. کلیک کنید
  • گلی

این همت نصیب ما هم بشه ان‌شاءالله.

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۰۶ ب.ظ

حدودای ساعت یازده رفتم آشپزخونه دیدم یه گله مورچه دور یه چیزی جمع شدند. با خودم گفتم یادم باشه جاروبرقی بکشم آشپزخونه رو. یه ساعتی رفتم دوربر نوشتن و ساعت ۱۲:۳۰ اومدم آشپزخونه رو جارو بکشم دیدم اثری از اون گلهٔ مورچه نیست. حالا اینور رو نگاه کن اونور رو نگاه انگار آب شدند رفتن تو زمین. با هر الگوریتمی حساب می‌کنم نمی‌فهمم چطوری اون همه مسافت رو طی کردند توی این یه ساعت.

نکتهٔ اخلاقی پست اینه که، همت یه مشت مورچهٔ ریزه‌میزه بیشتر از ما آدم‌هاست. 

  • گلی

.

پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۴۹ ب.ظ

بچه که بودم خیال می‌کردم ته همهٔ قصه‌ها این خوبی‌ها هستن که برنده می‌شن.

بزرگ شدم و فهمیدم بدی‌ها زورشون بیشتره. اونقدر که خدا هم زورش بهشون نمی‌رسه.

  • گلی

اپل و رین

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ب.ظ

خب خب فرزندانم وقتشه یه کتاب درجه یک بهتون معرفی کنم و اون کتابی نیست جز، اپل و رین.
نمی‌دونم چقدر به خوندن کتاب‌های کودک و نوجوان علاقه دارید؛ ولی  اپل و رین از اون کتاب‌هاییه که در هر سنی هستید می‌تونید ازش لذت ببرید و اینکه می‌تونید یه جا اسمش رو یادداشت کنید و در صورت نیاز برای نوجوانان‌های فامیل کادو بگیریدش بعداً.

به سلیقۀ من اعتماد که دارید. اگرم ندارید وقتش هست بهم ایمان بیارید.




  • گلی

اپل و رین

پنجشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۲۲ ق.ظ

صد کلمه درباره‌ی کسی که دوستش دارید، بنویسید؛ کسی که واقعا دوستش دارید، نه کسی که فکر می‌کنید دوستش دارید. کمی وقت بگذارید تا تفاوتش را بفهمید.


اَپِل و رِین | سارا کروسان| مریم فیاضی | نشر هوپا




پ ن: بیاید یه بازی راه بندازیم، شما هم در حد صد کلمه دربارهٔ کسی که واقعاً  دوستش دارید بنویسید. 

به صد کلمهٔ برتر یه هدیه می‌دم.

فکر کنم وسط این حجم از استرس امتحان می‌تونه یه سرگرمی خوب باشه.


  • گلی

دیوانه و مجنون

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ

یه اخلاقی دارم که اول کتاب‌هام شعر می‌نویسم. معمولاً شعرهای عاشقانۀ سوزناکی هم هست.
یه سری از کتاب‌هام رو از کتابخونه آوردم بیرون که برای فروش بذارم کانال سروتاب بعد پشت همه‌ش هم شعر داره با امضای خودم.
هیچی دیگه داشتم فکر می‌کردم اون بنده‌خدایی که این کتاب‌ها نصیبش می‌شه دربارۀ حال و احوال روحی من چه فکرهایی می‌کنه؟
مثلاً چند تا از شعرهاش ایناست:
گاهی تو را در کنار خود احساس می‌کنم
اما چقدر دلخوشی خواب‌ها کم است
تاریخش برای ۱۳۹۱.۸.۲۲ هست.
یا این یکی
جایی هست که جز «تو» هیچ‌کس نمی‌تواند آن را پر کند.
این یکی تاریخ نداره.
یا این یکی
باید تمام نیازمندی‌های همشهری را رزرو کنم
باید تیتر درشت بزنم «گمشده»
باید بیابمت.
این یکی تاریخش برای ۹۱.۱۰.۱۰ هست.
و کلی از این نوشته‌ها.
تنها مزیتی که شاید این نوشته‌های پشت جلد کتاب داشته باشند اینه که اگر روزی روزگاری نویسنده‌ای معروفی شدم، این کتاب‌ها توی حراجی به قیمت هنگفتی به فروش بره. یا حتی شاید یه روزی از روی این نوشته‌ها یه پایان‌نامۀ دانشجویی نوشتن و آخرش به این نتیجه رسیدن که این نویسنده از همون جوانی‌هاش دیوانه بود.

  • گلی

اینم از هزارمین پست این وبلاگ.

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۲۸ ب.ظ

یکی از ایرادهایی که خیلی از ماها توی رابطه‌های خانوادگی و اجتماعی‌مون داریم اینه که همیشه دنبال مقصریم. غافل از اینکه خود ما ممکنه ایراد اصلی اون مشکل باشیم.

مثلاً توی خانواده ما همه خودشون رو عقل کل می‌دونند و ایراد همیشه از بقیۀ اعضای خانواده است. خواهر کوچکه‌ام همیشه به من می‌گه: زهرا، تو دختر بزرگی، پس فلان مشکل رو باید حل می‌کردی. چون تو دختر بزرگ خانواده‌ای فلان‌جا تو باید ورود می‌کردی. جالب اینجاست از نظر آبجی کوچکۀ من، چون من خواهر بزرگه‌ام من باید فلان مشکل شخصی رو که با پدرم داشت و خودش باید حل می‌کرد رو من باید حلش می‌کردم.

یا حتی مادرم. مادرم معتقده همۀ ایرادهای دنیا از ما بچه‌ها و پدرمونه و خودش هیچ ایرادی نداره.

یا مثلاً چند وقت پیش یه مصاحبه از یکی از بلاگرها شنیدم. اول مصاحبه‌ش با یه لحن سردی گفت: من چون رکم خیلی‌ها احساس بدی دارند. و جالب اینجاست که من یه وقت‌هایی کانال این بلاگر رو می‌خونم همیشه خدا از دست همه ناراضی هست و همه توی رابطه این خانم مشکل از طرف مقابله و این خانم هیچ ایرادی نداره. جالب اینجاست که یه بار داشت توی کانال همین موضوع رو می‌گفت. اینکه توی فلان رابطه، بهمانی ال کرد و بل. بعد یکی براش نوشته بود: تا حالا فکر کردی اینکه ما همه رو مریض بدونیم بده. شایدخود اون آدم مریضه توی فلان رابطه خود ماییم نه طرف مقابل. طرف هم خیلی ریلکس با یه حالت تحقیر و مسخره‌کردن صحبت این بنده خدا رو توی کانالش گذاشته.

و جالب اینجاست همۀ آدم‌ها رک‌بودن رو دلیلی برای بداخلاقی‌هاشون می‌دونند. مثلاً به مامانم می‌گم، فلان حرف رو نباید می‌زدی.  طرف بهش برمی‌خوره. خیلی راحت می‌گه: من رکم.


من خودم یه ایراد اساسی دارم، مثلاً حسی از کسی بدم میاد. و هیچ تلاشی نمی‌کنم که این حس بد رو رفع و رجوع کنم. یه وقتایی هم چون فلانی، بهمان جا، یه حرکت بد انجام داده این حرکت بد رو تعمیم می‌دم به کل رفتار اجتماعی‌ش. غافل از اینکه بابا اون بنده‌خدا هم آدمه. روزهای خوب داره، روزهای بد داره. یه جاهایی ممکنه خسته بشه. بداخلاق بشه. تند بشه. مگه من همیشه خوشحال و خندانم؟ و آیا همیشه با همۀ آدم‌های دوربرم خوب رفتار می‌کنم؟

یه‌وقتایی هم با خودمون خلوت کنیم. ببینیم توی این زندگی کجاها رو خودمون اشتباه رفتیم. کجاها باید خودمون رو اصلاح کنیم. باور کنید اگر خودمون رو اصلاح کنیم، دنیای اطرافمون هم اصلاح می‌شه.



پ ن: خیلی وقته دارم روی خودم کار می‌کنم که از در صلح با آدم‌های اطرافم وارد بشم. تا الان تا حدودی موفق بودم (:

  • گلی

دختر ستاره‌ای

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۰۵ ب.ظ

یه کتاب دوسه روز پیش خوندم به اسم دختر ستاره‌ای. نگم که چقدر دلم خواست شبیه این دختر باشم. دختره این شکلیه که با کل دنیا مهربونه؛ ولی کسی دوستش نداره تقریباً و یه‌جورایی ازش متنفرن. این دختره برای شادی‌کردن دل آدم‌های غریبه چه کارها که نمی‌کنه. دلم می‌خواد شبیه این دختره باشم. بدون اینکه دنبال این باشم که بقیه هم بهم خوبی کنند. از کارهای سخت دنیا اینه که بدون چشمداشت خوبی کنی.



پ ن: همین روزها یه معرفی توپ دربارۀ این کتاب می‌نویسم تا اون موقع تا همین حد بدونید.



  • گلی
هر چقدر خدا به دهه‌های هفتاد و هشتاد و نود اعتمادبه‌نفس داد، به همون مقدار به ما نداد.
لامصب اعتمادبه‌نفس نیست. اعتمادبه‌سقفه.
البته دلیل موفقیت‌هاشون همین اعتماد‌به‌نفسشون هست.
  • گلی

همه جا حرفه‌ای رفتار کنیم.

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ق.ظ
یکی از کارهای  که جدیداً مد شده اینه که توی فضای مجازی کلی فالوور جمع کنی بعد برای یه سری محصولات تبلیغ کنی. اتفاقاً درآمدش هم گویا خیلی خوبه؛ ولی زمانی این کار وحشتناک می‌شه که بخوایم یه کار حرفه‌ای با کلی حساسیت رو با این سبک و سیاق بهش رونق بدیم.
مثلاً چند وقت پیش سایت جیم اومده بود و درخواست مطلب به بلاگرهای معروف می‌داد. جالب اینجاست که مثلاً تخصصی‌ترین مطالب رو می‌داد به یه سری وبلاگ‌نویس مطرح. یادمه یکی از وبلاگ‌نویس‌ها دربارۀ رابطۀ زن و مردی  که خودشون متأهل هستند،  با دید خودش مطلبی نوشته بود که ایرادی نداره و فلان و بهمان. اولین چیزی که بعد از خوندن اون نوشته اومد توی ذهنم این بود که یه بلاگر چقدر سواد داره که بخواد همچین نسخۀ کلانی بنویسه؟ همچین موضوعی رو با همچین حساسیتی ده تا کارشناس خبره رو هم بیارن نمی‌تونند یه نظر قطعی بدن بعد چطوری یه بلاگر با ۷۰۰ کلمه یه نسخه برای همه نوشت. مگه یه دختر نهایتاً ۲۵ـ۳۰ ساله چقدر تجربۀ زیستی داره که همچین حرفی رو می‌زنه. یا جدیداً انتشاراتی که تازه شروع به کار کردن همین کار رو می‌کنند. میان کتاب‌هاشون رو به مدیر صفحه‌های میدن که خیلی فالوور دارند که بخونید و درباره‌ش معرفی بنویسید. همش سؤالی که میاد توی ذهنم اینه که چرا باید یه مدیری تا این حد سطحی نگاه کنه به ماجرا. فرض کن مثلاً کتاب‌هاتون خیلی هم فروش رفت این کافیه؟ چند روز پیش یه نقد خیلی خیلی دقیق و ریز از یه کارشناس ادبیات کودک و نوجوان خوندم روی یه کتاب تازه نشر یافته. داشتم فکر می‌کردم یه انتشاراتی به همچین کارشناس‌های احتیاج داره نه یه بلاگر یا ادمین کانال که کلی فالوور داره. همچین آدمی می‌تونه کیفیت کار یه انتشاراتی رو بالا ببره نه یه آدم با کلی فالوور؛ ولی یه مدیر هیچ وقت دنبال همچین کسی نیست؛ چون قاعدتاً یه کارشناس اعتبار خودش رو زیر سؤال نمی‌بره که از یه کتاب فقط تعریف کنه، عیب‌های اون کتاب رو هم می‌گه و تمام تلاشش اینه که سطح کتاب رو ببره بالا نه فقط فروشش رو.

اینم لینک اون نقد خیلی ظریف (اینجا)
  • گلی

من و مسئول دانشگاه

شنبه, ۸ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۷ ب.ظ

من در حالی که سه عکس رو به مسئول دادم. آقای محترم مسئول یه نگاهی به عکس انداخت و یه نگاهی به من و گفت: یه عکس هم با عینک بگیرید با عینک خیلی خوشگل‌ترید.

من همون طور که نیشم تا بناگوش باز بود گفتم: جدی؟ می‌خواستم برم عمل کنم مخصوصاً یه جاهایی واقعاً خوبه که بدون عینک باشی.

آقای مسئول گفت: نه دخترم. و باز تأکید کرد که با عینک خوشگل‌ترم. بعد گفت: راستی کجا منظورت بود که بدون عینک باید باشی؟

گفتم: مثلاً عروسی‌ها.

آقای مسئول محترم گفتند: خانم محمدی. یه وقت توی عروسی آرایش نکنیدها. صورت شما بدون آرایش و همین طوری خیلی خوشگله.

گفتم: نه من کلاً بدون آرایشم همیشه؛ ولی به نظرم خوب نیست با عینک توی عروسی باشم.

آقای مسئول گفت: ول کن این حرفا رو. مهم صورتت هست که خیلی هم با عینک خوبی.

نتیجۀ اخلاقی اینکه تا اطلاع ثانوی من چشمام رو عمل نمی‌کنم.





  • گلی

پیشنهاد

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۳۸ ب.ظ

یه حرکت شیک از آقاگل

  • گلی

خدایا رحمی.

دوشنبه, ۳ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ب.ظ


بدترین حالت برای من وقتیه که مغزم هنگ می‌کنه و نمی‌تونم حتی در حد یک خط بنویسم.

الان یک ماهه می‌خوام یه معرفی کتاب بنویسم؛ ولی مغزم نمی‌کشه. اونم کتابی که خیلی زیاد دوستش دارم.



  • گلی
بچه که بودم خیال می‌کردم، هفت تا دنیا بعد این دنیا توی آسمون وجود داره. هر کدوم از این دنیاها یه خدا داشت. توی ذهن بچگانۀ من، هر کدوم از این خداها شبیه یکی از عکس‌های امام خمینی بود. این خداها همشون مهربون نبودند. اون عکسی که از امام توی فرانسه دیده بودم که با یه لباس یه دست سفید در حالی که دست‌هاش رو پشت کمرش برده و بهم گره‌ش زده بود و امام در حال قدم‌زدن هست اون مهربون‌ترین خدای من بود. یه عکس هم از امام دیده بودم که ابروهاش بهم گره خورده بود و عصبانی بود انگار. این عکس برای من اون خدای عصبانی بود که هروقت کارهای بدی می‌کردم می‌اومد توی چشم‌هام زل می‌زد.
این روزها که نوه‌های امام رو می‌بینم، قشنگ می‌بینم که داره تصورات منم از خداهام از بین میره. ای کاش نوه‌های امام یاد می‌گرفتن که هر گندکاری و شاهزاده‌بازی که می‌خوان دربیارن برن توی خفا انجامش بدن که گند نزنند به تصورات صادقانه و کودکانۀ بعضی از آدم‌ها. 
  • گلی

اون جوری نگام نکنید، بضاعتم در همین حده!

دوشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۸ ب.ظ

بچه‌ها، اگر شما ۱۵ میلیون داشتید باهاش چه کسب و کاری راه می‌انداختید؟

  • گلی

::: یک

یه روز یه داستان عاشقانه می‌نویسم که دخترۀ قصه در معنای واقعی کلمه زشت هست و یه پسر معرکه عاشقش می‌شه فقط به این دلیل که به مخاطب‌های گرام بفهمانم همۀ معشوق‌ها قرار نیست چشم و ابروی خوشگل داشته باشند بلکه بعدهای دیگۀ آدمیزاد مهم هست نه صورت.



::: دو

یک روز بالاخره مردم می‌فهمند، اون قدری که بعضی از آدم‌ها بین کلمه‌هاشون عاشق هستند توی دنیای واقعی‌شون عاشق نیستند.







  • گلی

ولی حالا حالاها نزدیک نمی‌شیم.

دوشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۴۹ ب.ظ

وقتی آدم‌های مثلاً کتابخون کشورمون، آدم‌ها رو با تفکرات سیاسی و مذهبی و اجتماعی‌شون قضاوت نکردند، اون موقع است که می‌تونیم ادعا کنیم یه اپسیلون به جامعهٔ آرمانی که همیشه توی رؤیاهامون هست، نزدیک شدیم. 

  • گلی

جالبه برام.

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ب.ظ

اگر دوست داشتین بیاین بگین تا حالا از چه راه‌هایی پول در آوردید؟

  • گلی

خیلی هم خوشمزه‌طور.

دوشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۲ ب.ظ

جناب سعدی از زبان یکی از شخصیت‌های کتاب گلستانش، دربارهٔ زیبایی می‌گه: 

«بزرگان گفته‌اند اندکی جمال، به از بسیاری مال و گویند روی زیبا، مرهم دل‌های خسته است و کلید درهای بسته. لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند».


فقط اونجا که می‌گه روی زیبا، مرهم دل‌های خسته است (:

  • گلی

به مناسبت روز کتاب و کتاب‌خوانی.

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۳:۱۷ ب.ظ
همه دارند روز کتاب و کتاب‌خونی رو تبریک می‌گن و کتاب معرفی می‌کنند و فلان و بهمان. ولی از من می‌شنوید یه ریال از پولتون رو خرج کتاب نکنید. پول‌هایی که می‌خواید خرج کتاب کنید صرف لوازم آرایشی و لباس مارک کنید و به خودتون برسید و شاد باشید و کافه برید و عکس‌های قشنگ قشنگ بگیرید و اینستا بذارید. باور کنید هیچی از کتاب و کتاب‌خونی نصیبتون نمی‌شه. فقط هر روز منزوی‌تر از قبل می‌شید. 
اما شما برای عکس‌های خوب و شکیل اینستایی معروف می‌شید و در حد یه سوپراستار درآمد کسب می‌کنید. 
خلاصه اینکه خام این حرف‌ها که کتاب باعث فرهیختگی می‌شه نشید اینا همش کشکه. 
  • گلی

کتاب باز

سه شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

برنامۀ کتاب باز برنامۀ شیک و مفرحی هست؛ ولی خب کلی ایراد ریزودرشت ازش می‌باره: اول اینکه نویسنده‌ها و شاعرها و تمام کسانی که به کتاب ربطی دارند، توش هیچ نقشی ندارند. یعنی به ازای هر بیست‌ تا میهمان که بازیگرن، یه دونه نویسنده یا شاعر دعوت می‌شه. در حالی که گاه‌گاهی می‌بینم یه بازیگر زپرتی دوسه‌بار به برنامه دعوت شده. خب این توی ضمیرناخودآگاه مخاطب این برنامه چی رو تثبیت می‌کنه؟ اینکه کتاب بخونید، کتاب خوندن ال‌وبله همش کشکه. چرا؟ چون شما برای تولیدکنندگان کتاب هیچ ارزشی قائل نیستید؛ولی درعوض بازیگرهایی که حتی توی عمرشون یه کتاب نخونند هم توی جامعه ارزش و اعتبار دارند و از سروکول تلویزیون بالا میرن. برنامه برای محرم می‌سازیم، بازیگر دعوت می‌کنند. حج آقای زائری مسابقۀ تلویزیونی می‌سازه شرکت‌کننده‌هاش بازیگره. شام ایرانی می‌سازیم، اونم شرکت‌کننده‌هاش بازیگرهاست. شب عید برنامه می‌سازیم بازیگر میارن.

همین جناب آقای مدیری، یه سؤال ثابت از مهموناش داره که «کتاب می‌خونید؟» ولی آقای مدیری و جناب جوان، اینهمه برنامه ساختن چند تا از مهموناشون نویسنده و شاعر و فعالان حوزۀ کتاب‌خوانی بوده؟ شاید قد انگشت‌های دو تا دست هم نرسه!

می‌بینید پس عزیزان من فقط برنامه‌ساختن کاری از پیش نمی‌بره، کار اصولی ساختن خوبه.

  • گلی

لالایی برای دختر مرده

شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

یادداشتی بر کتاب لالایی برای دختر مرده.

  • گلی

همه چیزمون باید به همه چیزمون بیاد خب.

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ

دانشجوی رشتۀ ادبیاتی که اتفاقاً توی دانشگاه معتبری درس می‌خونه، هکسره رو رعایت نمی‌کنه بعد شما انتظار داشتن کشور گل‌وبلبلی رو دارید؟ یا مثلاً انتظار شایسته‌سالاری توی کابینۀ دولت دارید؟ یا حتی برقراری عدالت اجتماعی؟


  • گلی